خانم معلمی که منم – خواهش می‌کنم شنبه‌ هم خودت بیا!

فرزانه بابایی – ایران

سه‌شنبهٔ ابری و بارانی از پنجره، درخت توت روبه‌روی خانهٔ‌مان را نگاه می‌کردم و زیر پوستم میل عجیبی بود که همان لحظه شال‌وکلاه کنم بروم مدرسه درس «آ» را بدهم و آن یک کاسه آش رشته را که قرار بود مادر یکی از دانش‌آموزانم به‌عنوان هدیهٔ این درس برای بچه‌ها بیاورد، بدهم دستشان و بعد دوباره برگردم به بی‌حالی و بیماری‌ام، اما متأسفانه هر چیزی را می‌شد در این تصویر گنجاند، الّا آن یک کاسه آش!

با خودم درگیر بودم و فقط یک بخش از حسرت ذکرشده را به زبان آوردم: «کاشکی فردا هم هوا ابری باشه!»

حمید هم که مشغول کار خودش بود، خیلی سرسری گفت: «هست، هواشناسی اعلام کرده!»

لبخند و رضایت نیمه‌بدجنسانه‌ای روی لبم نشست، و همان موقع به مادر دانش‌آموزم که رابط من با بقیهٔ اولیاست، پیام دادم که: «من تلاشم رو می‌کنم فردا بیام، و تدریس هم می‌کنم!»

خانم رابط طبق وظیفه‌اش به آن یکی خانم که قرار بود آش را بپزد، اطلاع داد و خلاصه طی یکی دو پیام با هم هماهنگ شدیم. وقتی همه‌چیز ردیف شد، توی خانه اعلام کردم که فردا می‌روم مدرسه و البته که حق داشتند با تأسف سری تکان دهند و تعجب کنند که چه‌طور می‌خواهم با ضعف و ناتوانی خودم را در این موقعیت قرار دهم. راستش نیمه‌شب که با سردرد و بی‌خوابی و حالی نه‌چندان خوش مواجه شده بودم، خودم هم همین حس را داشتم، ولی دیگر دیگ آش رشته بر پا شده بود و هوا هم قول نداده بود که تا شنبه ابری بماند! دم صبح، تازه ساعت را کوک کردم و خوابیدم و اول صبح چهارشنبه کشان‌کشان تا مدرسه رفتم.

بر خلاف بقیهٔ حس‌های تلخ و سخت که در جان آدم نشت می‌کند، سختی معلمی آن هم از نوع اول دبستانش، طوری از ذهن پاک می‌شود که وقتی فقط بعد از دو سه روز مرخصی به درب آهنی مدرسه با نقاشی‌های کارتونی روی آن می‌رسی، داری با خودت تکرار می‌کنی: «اوه، خدای من، چقدر مدرسه‌های ابتدایی خوشگلن!»

گیرم که مدرسهٔ کوچکت با آن کلاس‌های غیرِاستاندارد، ریزریز جانت را هم فرسوده کرده باشد!

(به‌نظر شما این حرف‌ها شبیه حس و حال آدم‌های عاشق است؟) 

خلاصه، روز اول آبان در حالی که هوا با من همکاری قابل توجهی کرده بود، خودم را به مدرسه رساندم. چون چند دقیقه‌ای دیرتر از معمول رسیده بودم، بچه‌ها سر کلاس بودند و خانم سرایدارمان که از آن دست زن‌های همه‌فن‌حریف است، داشت با پسرهای من حرف می‌زد و لابد به سکوت دعوتشان می‌کرد که چشمش به من افتاد و در ادامهٔ حرفش گفت: «باید پسرای خوبی باشین تا خانمتون بیاد و خوشحال بشین!»

خانم معلمی که بنده‌ام، در حالی‌که خودم می‌دانم مریضی رنگ از صورتم برده است، با خنده‌ای که از ته جانم شروع شده بود از مقابل دفتر مدیر و معاونان گذشتم و مثل یک روح که هم خودش و هم آن زنده‌ها که احضارش کرده‌اند، می‌دانند علی‌رغم حضور فعلی‌اش محدودیت‌هایی هم دارد، داشتم به سمت کلاس می‌رفتم که همکارانم به دیدنم آمدند، یکی با مهربانی پرسید: «تونستی بیای؟» و یکی دیگر با رضایت و شاید هم تحسین پاسخ داد: «فعلاً که تونسته!»

بعد از بوسه‌ها و مهربانی‌ها به کلاس رسیدم… 

باور کنید حتی کسرا ع.، همان که اصلاً قرار نبوده چنین دوست‌ داشتنی در جانش ریشه کند و کلی درگیری درسی و بکن نکن انضباطی با هم داشته‌ایم، خندید! از آن گذشته، چیزی، که مطلقاً نمی‌توانم توصیفش کنم و از دیروز که برای حمید و نفیسه بازگو کرده‌ام، فهمیده‌ام که توضیح دادنش چقدر عبث است، در چشم‌ها یا صورتشان دوید که چند ثانیه میخکوبم کرد!

بعد، آرش به عادت همیشه‌اش دوید سمت من (اصولاً با هر کسی که وارد کلاس شود، همین رفتار را دارد) و در حالی‌که سرش را به من تکیه داده بود، دستش را دور تنم حلقه کرد و گفت: «خانم بابایی، دوستت دارم.» (همین جمله را به خانم مدیر، خانم ناظم و خانم بهداشت هم با همین مناسک می‌گوید) و من که می‌دانم چقدر این را خالصانه و از تهِ دل می‌گوید، فقط آن کلهٔ چسبیده به تنم را هر بار می‌بوسم و می‌گویم: «مرسی، پسرم!»

بعد نگاهم روی صورت‌هایشان سُر خورد و از نگاه هر کدام چیزی دستگیرم شد تا در حافظهٔ بینایی‌ام ثبت شود برای روز مبادا! تا اینکه نگاهم رسید به میز اول، به رادین که آن آخرِ نیمکت چسبیده به دیوار، به عشق خودش نگاه می‌کرد و شما باورتان نمی‌شود اشک به چشمش نشسته بود و لبخند روی لبش، و بغض گلویش را تسخیر کرده بود. به همین‌ها هم رضایت نداد و وقتی سهم نگاهم به چشم‌هایش داشت تمام می‌شد، گفت: «خواهش می‌کنم شنبه‌ هم خودت بیا!»

ارسال دیدگاه