گفت‌وگوی اختصاصی با ساسان قهرمان – قسمت اول

سُلماز لک‌پور

به‌دلیلِ طولانی‌شدن، این گفت‌وگو را در دو قسمت تنظیم کرده‌ایم که قسمت اول آن‌را در این شماره می‌خوانید.

آقای قهرمان، لطفاً در ابتدا کمی از خودتان و فعالیت‌هایی که در حالِ حاضر دارید برایمان بگویید؛ برای خوانندگانی که شما را کمتر می‌شناسند.

با سلام و سپاس، خب، پنجاه‌وچهار ساله‌ام و از تقریباً سی‌ودو سال پیش ساکن تورنتو، دوستدار ادبیات و هنرم و تلاش‌هایی هم در این زمینه‌ها توانسته‌ام بکنم. تاکنون سه رمان (گسل، کافه رنسانس، به بچه‌ها نگفتیم)، سه مجموعه شعر (سبز، رنگ، هفده روایت مرگ)، یک مجموعه مقالات (مهاجرت فرهنگ –  فرهنگ مهاجرت) و یک درس‌نامهٔ زبان و ادبیات فارسی از من منتشر شده است، تعدادی داستان کوتاه در نشریات، رمان چهارمم (بندباز آماتور) به‌زودی منتشر خواهد شد و نیز رمان دیگری (تدفین) که ویرایش نهایی آن هنوز تمام نشده است. در نوجوانی و پیش از ورود به دانشگاه چند داستان کوتاه نوشته بودم، سه چهار نمایشنامه و دو فیلمنامه (شنیده‌ام که یکی از آن‌ها بعدها، چند سالی بعد از خروجم از ایران به‌همت یکی از دوستان و همکارانم در تلویزیون ارومیه ساخته شد) که البته اغلب سیاه‌مشق‌های ساده‌ای بودند و جز یاد و خاطره‌ای هم از آن‌ها باقی نمانده. در سی‌وچند نمایش، تعدادی برنامهٔ کوتاه تلویزیونی و سه فیلم بازی کرده‌ام و نه یا ده نمایش هم با کارگردانی من روی صحنه رفته است. تجربه‌هایی هم در زمینهٔ نشر کتاب و روزنامه‌نگاری داشته‌ام، گاهی نقاشی می‌کنم، و در دو سه سال اخیر هم  به آموختن و تجربه‌کردن عکاسی (عمدتاً در ژانر«عکاسی خیابان») رو آورده‌ام.  

رسانهٔ همیاری- گفت‌وگو با ساسان قهرمان - تورنتو

در ایران و در مهاجرت، مربوط و نامربوط، خواسته و ناخواسته، به حرفه‌های متعددی تن داده‌ام؛ از بازیگری و گریم و نجاری و پرستاری و نامه‌‌بری و ظرفشویی و آشپزی و رنگرزی و بایگانی گرفته، تا آموزگاری و روزنامه‌‌نگاری و نشر و ویراستاری و ترجمه و…، و تکاپوهایی در ادبیات و هنر.  در این سال‌ها، با عنوان‌هایی هم  در جامعه معرفی و شناخته شده‌ام یا خود را شناخته‌ام، بر فرض رمان‌نویس، شاعر، روزنامه‌نگار، بازیگر و کارگردان، ناشر، و در مواردی آموزگار، و حالا، در پنجمین دههٔ عمر، به تجربه‌هایی هم در پیوند با عکاسی رو‌ آورده‌ام.  در اواخر ۲۰۱۲ اولین تجربه‌ها و تمرین‌‌هایم را در زمینهٔ عکاسی شروع کردم؛ تمرین‌هایی که در اواخر ۲۰۱۳ کاملاً جدی و خاص شد، و این‌‌بار، با همان شور و شوق و جنونی که در هر لحظه‌ بازی روی صحنه یا نوشتن واژه‌ای در داستانی یا شعری در نفسم حس کرده‌‌ام. مثل هر نوآموز دیگری در هنر، مدتی طول کشید تا بتوانم  «ژانر» و «صدا»ی خودم را در این هنر پیدا کنم: «عکاسی خیابان»، مردم، آدم‌ها، حس‌ها، و این‌بار، برعکس کارگردانی یا حتی قصه‌‌نویسی، بی‌‌هیچ زمینه‌سازی و صحنه‌پردازی؛ و همین است که به‌‌شوقم می‌آورد. همین دیدن و ثبت لحظه‌‌های گریزان، که ناگهان هست، و ناگهان نیست. در دو سه سال گذشته، در کنار تمرین و آموختن و تجربه‌کردن عکاسی، ادارهٔ یک کارگاه کوچک ادبیات داستانی، نوشتن پنجمین رمانم، «تدفین»، و درس‌نامه‌ای در پیوند با داستان‌نویسی، به تمرین و اجرای سه نمایش («زنی با سگ ملوسش»، «خرده جنایت‌های زن و شوهری» و «برهان») هم مشغول بوده‌ام؛ دو تای اول با کارگردانی و بازی خودم و سومی با کارگردانی محمد یعقوبی، و نیز بازی در فیلمی بر اساس «بوف کور» با کارگردانی مزدک تائبی.  

شما که با علوم سیاسی شروع کردید چه شد که نظرتان عوض شد و رفتید به دنبال هنر؟

راستش واقعیت قضیه برعکس است، یعنی هنر، یا تئاتر، اول بود. من در دوازده – سیزده سالگی با تئاتر آشنا شدم و پیش از ورود به دانشگاه، در هفده – هجده نمایش بازی کرده بودم و دو نمایش را هم کارگردانی. در کنکور سراسری، در رشتهٔ علوم سیاسی پذیرفته شدم و در کنار آن، امتحان ورودی دانشکدهٔ هنرهای زیبا را هم – که کنکور جداگانهٔ خودش را داشت – گذرانده بودم و در گرایش بازیگری و کارگردانی پذیرفته شده بودم. اما خوب، هم خودم در ابتدا کمی دودل بودم، هم پدرم اصرار داشت که در رشته‌ای جز تئاتر ادامهٔ تحصیل بدهم چون باور داشت که یافتن شغل و گذران زندگی از مسیر تئاتر دشوار خواهد بود. ولی چند ماهی بیشتر در دانشکدهٔ علوم سیاسی دوام نیاوردم و یک روز از سر کلاس مستقیم به دفتر دانشکدهٔ هنرهای زیبا رفتم و باوجود آن تأخیر، با اصرار و خواهش و تمنا توانستم ثبت‌نام کنم و به‌نوعی، به آرزویی چندین ساله برسم؛ یعنی تحصیل آکادمیک در زمینهٔ تئاتر و دیدار و آموختن از کسانی چون بیضایی و سمندریان و پرورش و… البته علوم سیاسی هم چندان برایم دور از ذهن و اجباری نبود. رشته‌ای بود که خودم در کنکور سراسری انتخابش کرده بودم ودر کنار تاریخ و جامعه‌شناسی به آن علاقه داشتم. علوم انسانی و اجتماعی همیشه برایم جذاب بوده و دوست داشته‌ام در آن زمینه‌ها بیشتر بیاموزم. این هم به‌نوعی سال‌ها بعد، در کانادا میسر شد. ده دوازده سال بعد از آن سال‌های اولیه‌ در دانشگاه تهران، در سال ۹۷ میلادی در تورنتو دوباره توانستم به دانشگاه برگردم؛ این‌بار در رشته‌های ادبیات انگلیسی و جامعه‌شناسی. اما تحصیل دانشگاهی‌ام در زمینهٔ تئاتر، با تعطیلی دانشگاه‌ها تحت عنوان «انقلاب فرهنگی» نیمه‌تمام ماند و دیگر جا و فرصت و امکانی در زندگی‌ام برای تکمیل آن یافت نشد. می‌توانم بگویم در واقع هر چه از تئاتر می‌دانم و می‌پسندم و می‌فهمم، بیشتر ریشه در همان آموزه‌ها و تجربه‌های زندهٔ صحنه در دوران پیش از دانشگاه دارد و تجربه‌ها و مطالعات شخصی بعدتر.

رسانهٔ همیاری- گفت‌وگو با ساسان قهرمان - تورنتو

لطفاً در مورد دو کار جدیدتان، نمایش‌های «خرده‌جنایت‌های زن و شوهری»  و «برهان» که اخیراً در تورنتو اجرا شد، برای خواننده‌هایمان بگویید؟

دربارهٔ «خرده‌جنایت‌های زن و شوهری» بیشتر یا راحت‌تر خواهم توانست توضیح بدهم چون علاوه بر بازی در آن، کارگردانی و ویرایش متن و برخی طراحی‌ها هم بر عهدهٔ خودم بود، اما در «برهان» فقط بازی کرده‌ام و نویسنده و کارگردان آن، محمد یعقوبی، طبعاً صاحب‌نظرتر و صاحب‌ِ صلاحیت‌ بیشترخواهد بود. «خرده‌جنایت‌های زن و شوهری» از آثار معروف نمایشنامه‌نویس و رمان‌نویس اتریشی – بلژیکی، اریک امانوئل اشمیت، است که حدود ده سال پیش در ایران توسط شهلا حائری ترجمه شده و چندین‌بار هم در ایران روی صحنه رفته است. انتخاب این کار، پیشنهاد دوستان و همکارانم لیلا شمشیری‌راد (بازیگر نقش «لیزا» در همین نمایش) و همسرش ناصر ولدخانی (مدیر اجرایی و مدیر صحنه) بود. با لیلا و ناصر سه سال پیش در جریان تمرین‌ها و اجرای نمایش «زنی با سگ ملوسش» آشنا شده بودم. در آن اجرا لیلا مسئولیت مدیر صحنه را پذیرفت و نیز در برخی تمرین‌ها، در مسیر آماده‌سازیِ بازیگر نقش «آنا» در نمایش کمک کرد و در همین مسیر با قابلیت‌های او به‌عنوان بازیگری توانا و خوش‌فکر آشنا شدم. خب، به نمایش برگردیم. «خرده‌جنایت‌های زن و شوهری» متنی بسیار جالب، اما بلند بود که مجبور شدیم با بازبینی در متن هم کوتاه‌ترش کنیم و هم با جابه‌جایی‌هایی در برخی صحنه‌ها، آن‌را برای اجرا در دو پرده آماده کنیم.

رسانهٔ همیاری- گفت‌وگو با ساسان قهرمان - تورنتو

شخصیت‌های نمایش زن و شوهری (زن تقریباً چهل ساله، نقاش، و مرد تقریباً پنجاه ساله، نویسندهٔ رمان‌های پلیسی) هستند و ماجرا از لحظه‌ای آغاز می‌شود که زن، شوهرش را که ظاهراً در پی یک سانحه حافظه‌اش را از دست داده، از بیمارستان به خانه‌شان بازگردانده است. تلاش این دو برای یادآوری و بازسازیِ تصویری مشترک از زندگی‌شان، در واقع به‌گونه‌ای ارزیابیِ تازه از یکدیگر، خود، و رابطهٔ‌شان تبدیل می‌شود. در بروشور نمایش نوشته بودیم: «خرده‌جنایت‌ها…» حکایت دو انسان است، در کنار و در برابر هم، که در سه محور با خود و با یکدیگر درگیرند: در گرهِ رابطه‌ای رو به فرسایش، در چنبرهٔ انتخاب میان نیازهای خود یا همراهی و تداوم رابطه، و در تلهٔ انتخاب میان وانمودنِ چهرهٔ صادقانهٔ خود، یا صورتکی مطلوب دیگران، اخلاق اجتماعی، شهرت، شغل، و پذیرش و ثبات. این محورها  و این درگیری‌ها، به‌ویژه برای نسل‌های معاصر ما، بسیار آشنا و ملموس است. در این میان، نگاه می‌کنی و می‌بینی زندگی‌ای که می‌پنداشتی آینهٔ ثبات و پذیرش خواهد بود، انگار تنها چمدانی بزرگ بوده است در توقفی میان دو گریزگاه، تابوتی برای رؤیاها، با چمدان‌هایی پراکنده در هر سو، آمادهٔ گریز و فراموشی. در این میان، به‌زعم من، آنچه «خرده‌جنایت‌های زن و شوهری» را به‌عنوان یک متن نمایشی – روایی، شاخص می‌کند، از یک سو نگاه موشکاف نویسنده به بخشی از ظریف‌ترین و عمیق‌ترین احساسات و روحیات انسانی‌ست – هم در فردیت‌شان، هم در روابط عاطفی – منطقی‌ متقابل، و هم در محدودهٔ چهارچوب‌های پذیرفته یا دیکته‌شدهٔ اخلاق اجتماعی‌، و از سوی دیگر، بهره‌گرفتن از این چهارچوب و نمونهٔ منفرد، برای موشکافی در گره‌ها و پیچ‌وخم‌های روابط قدرت در چهارچوب‌های اجتماعی، اخلاقی، عاطفی، حقیقت و دروغ در دامنه‌ای بس گسترده‌تر.»  تمرین‌ها حدود ده ماه طول کشید و بالاخره در دسامبر، سه شب روی صحنه رفت و نزدیک به پانصد نفر از دوستداران تئاتر فارسی در تورنتو به تماشای آن آمدند. و اما «برهان» (یا با نام اصلی آن Proof) نمایشی مشهور اثر دیوید آئوبورن نمایشنامه‌نویس آمریکایی‌ست که در ۲۰۰۴ فیلمی هم بر اساس آن ساخته شد با حضور آنتونی هاپکینز و گوئینت پالترو، که محمد یعقوبی آن را بازنویسی و به‌اصلاح «ایرانیزه» کرده است. ماجرای نمایش همچنان در آمریکا رخ می‌دهد، اما شخصیت‌ها ایرانی شده‌اند. در این اجرا، من در کنار آیدا کی‌خایی، مونا کتابیان و محمود رمضانی بازی می‌کردم. حدود دو ماه و نیم تمرین داشتیم و در دوازدهم فوریه در دو سئانس اجرا شد و باز هم حدود پانصد تن از دوستداران تئاتر به تماشای آن آمدند. اجراهای دیگری هم به‌زودی در مونترآل و واترلو خواهیم داشت.  

لطفاً بفرمایید که سوژهٔ نمایش‌هایتان را بر چه اساسی انتخاب می‌کنید؟

من در سال‌های اقامتم در کانادا، جز این سه سال آخر، در زمینهٔ تئاتر چندان پرکار یا پیگیر نبوده‌ام (فکر می‌کنم در مجموع ده – دوازده نمایش) و از آن میان، یک بخش، نمایش‌هایی‌ست که در آن‌ها بازی کرده‌ام به انتخاب دوستانی که آن‌ها را کارگردانی کرده‌اند، و در پیوند با بخش دیگر یعنی کارهایی که خودم انتخاب کرده‌ام، نکتهٔ اصلی حسی بوده که نسبت به آن متن داشته‌ام. اولین کارم دراین بخش دوم، تنظیم متن و اجرای «مجلس سهراب‌کُشی» بر اساس شاهنامه و شیوهٔ «نقالی» بود که نخستین بار در ۱۹۸۹ روی صحنه رفت و پس از آن هم بارها اجرا شد، و سپس «میراث» اثر بهرام بیضایی که از نمایش‌های اولیه و نه چندان قوی بیضایی‌ست، ولی متن آن‌را از نوجوانی دوست داشتم و در عین حال، آن‌را به‌نوعی نزدیک و منطبق با شرایط اجتماعی و فرهنگی و درگیری‌های نسل‌های اخیر در جامعهٔ امروز ایران به‌شمار می‌آوردم. اجرای «زنی با سگ ملوسش» آرزویی چندین ساله بود و بالاخره در ۲۰۱۲ فرصت ترجمه و بازنویسی متن آن را یافتم و آشنایی با خانم مهرک جارودی (که نقش «آنا» را بازی کرد) در کارگاه‌های «فرهنگ‌خانهٔ ایرانی» و علاقهٔ او به بازیگری و جدیت و پیگیری‌اش هم مؤثر بود. در هر حال، علاقه‌‌ٔ حسی و قلبی‌ام به متن‌ها، فارغ از جنبه‌های اجتماعی یا سیاسی، حرف اول را زده، ولی امکانات هم همیشه مؤثر بوده است. یا بهتر است بگویم کمبود امکانات. یعنی بر فرض هرگز سراغ نمایش‌هایی با کاراکترهای متعدد نرفته‌ام و تعداد کاراکترها، محل و امکان تمرین، فضای صحنه، هزینه‌ها و…، در انتخاب بین آثاری که دوست‌ داشته‌ام روی صحنه ببرم، تأثیر جدی داشته است.  

رسانهٔ همیاری- گفت‌وگو با ساسان قهرمان - تورنتو

به‌نظر می‌رسد موضوع کتاب‌ها یا نمایش‌های شما بیشتر خواننده‌ها یا بیننده‌های ایرانی‌ای را مخاطب قرار می‌دهد که هنوز با مسائل سرزمین مادری‌شان بسیار عجین هستند، این انتخاب به‌خاطر علائق شخصی‌ست یا فکر می‌کنید به‌ این ترتیب مخاطب بیشتری را جلب خواهید کرد؟

راستش نه، هرگز به جلب مخاطب بیشتر فکر نکرده‌ام و علائق و حس‌های خودم یا شناخت و تحلیلم از موضوعات، فضاها و شخصیت‌ها یا درگیری‌های ذهنی و حسی یا فردی و اجتماعی آن‌ها برایم اصل و محور بوده. تمام آثار من در خارج از ایران منتشر شده و هیچ‌وقت فکر نکرده‌ام حتماً جوری بنویسم که در ایران هم بتواند مجوز بگیرد یا منتشر شود و در نتیجه، می‌شود گفت مخاطبان بسیاری را هم به این ترتیب از دست داده‌ام. در عین حال، هیچ‌وقت هم به انگلیسی ننوشته‌ام یا نمایشی را برای مخاطبان انگلیسی‌زبان اجرا نکرده‌ام و از این زاویه هم مخاطبِ بیشتر برایم ارجحیت نداشته. البته جزو آن دسته از نویسندگانی نیستم که معتقدند کارهای باارزش یا جدی مخاطبان کمتری دارند؛ صرفاً دارم به یک واقعیت و حس شخصی اشاره می‌کنم. شعرهایی به انگلیسی دارم، و سال‌ها پیش هم با لطف و همکاری دو دوست رمان دومم «کافه رنسانس» را به انگلیسی ترجمه کردیم. و می‌دانید که بیش از سی سال در کانادا زندگی کرده‌ام. با این حال، در تمام این مدت می‌شود گفت هشتاد – نود درصد زندگی‌ام همچنان با «فارسی» عجین بوده. نوشتن، خواندن، تدریس، کارگاه‌ها، نقد و بررسی، نشر و روزنامه‌نگاری، نمایش‌ها و…، و به‌ویژه در ده سال گذشته ارتباط نزدیکی هم با دوستان و همکاران جوان در داخل ایران داشته‌ام و مسائل، برداشت‌ها، دیدگاه‌ها و حس‌های آن‌ها و شرایط زندگی‌شان برایم مهم و ملموس بوده. تمام این‌ها، ریشه‌ها و زمینه‌های حسیِ کارهایی بوده و هست که می‌نویسم.

رسانهٔ همیاری- گفت‌وگو با ساسان قهرمان - تورنتو

آیا در هنگام انتخاب موضوع، نسل دوم ایرانی‌ها یا درواقع جوان‌ترها را هم مدنظر دارید؟ و یا این‌که اصلاً دوست دارید کاری در این زمینه انجام بدهید؟ مثلاً موضوعات جوانان ایرانی-کانادایی و یا اینکه اثری هنری به زبان انگلیسی؟

بله و نه! یعنی  نوشتن از – یا برای – این وجه و این بخش از جامعه برایم مهم بوده و هست و خیلی دوست دارم به این محوربیشتر توجه کنم، ولی نوشتن در آن محور فعلاً محدود مانده به آخرین رمانم، «تدفین». البته از «گسل» که بیست و یکی دو سال پیش منتشر شده تا «بندباز آماتور» که چهار- پنج سال پیش نگارشش تمام شد، تمام شخصیت‌های اصلی، ایرانی‌های مهاجرند، که فکر می‌کنم همراه با خودم سنشان هم کم کم بالا رفته؛ از جوان‌های بیست و هفت – هشت سالهٔ «گسل» تا چهل و شصت ساله‌های «بندباز آماتور»! به این هم باور دارم که هر نسلی قصه‌های خودش یا نسل خودش را باید بنویسد یا بهتر می‌نویسد. این را البته به عنوان یک «اصل» نمی‌گویم. یعنی منظورم این نیست که هر نسلی «فقط» دربارهٔ نسل خودش می‌تواند یا باید بنویسد. منظورم بیشتر آن است که حالا نسل جوان امروز، نسل جوان مهاجر یا نسل دوم ایرانی‌های مهاجر، هم مسائل و گره‌ها و دیدگاه‌های خودشان را بهتر می‌شناسند و بهتر بیان می‌کنند، هم نویسنده‌ها و هنرمندان بسیار خوب و خوش‌فکر و خوش‌قلمی در این نسل داریم که چه به فارسی، چه به زبان‌های دوم، کارهای جالب توجهی آفریده‌اند و می‌آفرینند. من متأسفانه با آثار دوستان جوان مقیم ونکوور زیاد آشنا نیستم، اما در تورنتو و یکی دو کشور اروپایی نویسنده‌های جوان بسیار خوبی را می‌شناسم که از دغدغه‌های نسلشان می‌نویسند، با نگاه و زبان و دریافت‌های همین نسل.

رسانهٔ همیاری- گفت‌وگو با ساسان قهرمان - تورنتو

در کنار دیگر فعالیت‌هایتان به آموزش داستان‌نویسی در کارگاه‌ها هم می‌پردازید، برخی معتقدند که داستان و شعر را نمی‌شود آموزش داد و در این دو هنر کلمات زائیدهٔ تخیل و رشدونمویافتهٔ استعداد شخص‌اند؛ جواب شما به این افراد چیست؟

دراین باره نیز، هم موافقم، هم نه! برای اینکه قضیه دو جنبه‌ دارد یا از دو زاویه می‌توان به آن نگاه کرد. با آن گزاره از یک‌سو موافقم، با این توضیح که من هم باور دارم «نویسنده‌ شدن» یا «شاعرشدن» را نمی‌توان از بیخ و بن به کسی آموخت یا از طریق کارگاه‌ها یا آموزش مدرسی، نویسنده و شاعر تحویل خود و جامعه داد، اما «مهارت»ها را – در هر فن و هنری – می‌توان آموخت. یعنی از زاویه‌ای دیگر، داستان‌نویسی و سرایش شعر هم مانند هر هنر دیگری، تاریخ و تجربه‌هایی دارد، سبک‌ها و ژانر‌هایی، و صد البته فنون و مهارت‌هایی که می‌توان و باید آموخت. سال‌ها پیش در مقاله‌هایی در پیوند با نهادی که تحت عنوان «انجمن نویسندگان ایرانی کانادا» در تورنتو تشکیل شد و چند سالی هم فعالیت کرد، به نکته‌ای اشاره کرده بودم که حالا شاید در این گفت‌وگو هم ذکری اشاره‌وار به آن خالی از فایده نباشد. در بخشی از آن مقاله نوشته بودم: «اغلب ما، در خانه دوربينی داريم که با کمک آن لحظه‌های به‌يادماندنی را از روابط خانوادگی يا دوستانهٔ خود ضبط می‌کنيم. برخی از ما به تفنن به تصویربرداری از مناظر یا فیلم‌برداری از برخی مراسم نيز می‌پردازيم و در آن زمينه به حدودی از تبحر نيز می‌رسيم. بسياری از ما، تعميرات ابتدایی وسايل خانه يا اتومبيلمان را خودمان انجام می‌دهيم. بسياری از ما از تبحر در فنون و هنرهايی چون خياطی يا بافند‌گی يا آشپزی و شيرينی‌پزی يا تزئين و… برخورداريم. بسياری از ما زبان جامعهٔ دوم را خوب بلديم و با استفاده از اين دانش، به ايجاد ارتباط با گويند‌گان به آن زبان می‌پردازيم و قادر به ترجمه از دو زبان به يکديگر نيز هستيم. ولی آيا لحظه‌ای، تنها لحظه‌ای به ذهنمان خطور کرده که خود را زبان‌شناس و مترجم، یا عکاس يا فيلم‌بردار، خياط، بافنده، آشپز، قناد، يا تعميرکار و مکانيک و… به‌شمار آوريم يا تمايلی به همکاری با تشکل اعضای اين صنوف داشته باشيم؟ ما به‌خوبی و سادگی قادريم تشخيص دهيم چه کسی نجار يا عکاس يا خياط يا مکانيک يا مترجم است. اما چرا در مورد «نويسنده‌» و «شاعر» چنين حدی روشن نيست؟ یک علت شايد اين باشد که «‌نويسند‌گی‌» با «زبان‌» سر و کار دارد و ما همه با زبان مادری خود آشنايی داريم و آن را نه فقط برای ارتباط سادهٔ روزمره با ديگران، بلکه برای نامه‌نگاری، خاطره‌نویسی، يا برخی اظهارنظرهای مطبوعاتی (و در سال‌های اخیر «وبلاگ‌نویسی») هم استفاده می‌کنيم.

رسانهٔ همیاری- گفت‌وگو با ساسان قهرمان - تورنتو

از اين گذشته، بخش بزرگی از مهاجران دورهٔ کنونی در تاریخ ایران را روشنفکرانی تشکيل می‌دهند که طبعاً هرازگاهی دستی هم به قلم می‌برند و تحليلی هم از اوضاع سياسی – ادبی قلمی می‌کنند، يا در کارنامهٔ‌شان نوشتن قصه‌ای، خاطره‌ای، يا سروده‌ها و ترجمه‌هایی هم وجود دارد. اما خلق ادبيات برای آنان دغدغه‌ای جدی یا مداوم نبوده ‌‌و نيست.» حالا گذشته از این، و با پوزش از پرگویی، فکر می‌کنم نظرم در این باره روشن باشد. من همچنان مطالب و درس‌نامه‌هایی در زمینهٔ اصول و تئوری‌های داستان‌نویسی یا نظریه‌های ادبی و شیوه‌های نقد می‌خوانم و دوست دارم و لازم می‌دانم که با تجربه‌ها و نظریه‌های تازه‌ نیز آشناتر شوم. در کارگاه‌ها هم، همراه با دوستان علاقه‌مند به داستان‌نویسی، می‌کوشیم تا از یک‌سو با زمینه‌های تئوریک ادبیات داستانی آشناتر شویم، و از سوی دیگر با تمرین و بازنویسی یا ویرایش داستان‌هایمان، ذهن و قلم‌مان را روان‌تر و جاافتاده‌تر کنیم. چنین آموزه‌ها و تمرین‌هایی در هر فن و هنری لازم و مفید است. نکته اینجاست که بپذیریم که داستان‌نویسی و سرایش شعر، مانند نقاشی، آفرینش یا نواختن موسیقی، و…، هم متکی به خلاقیت ذهنی و تخیل و استعدادهای ماست، هم تمرین و دانش و مهارت‌های آموختنی.


آیا در حالِ حاضر علاوه بر نمایش روی داستان یا رمانی هم کار می‌کنید؟

بله. نمایش نه، ولی داستان چرا. در سال گذشته بخش عمدهٔ وقت آزادم البته صرف آموختن و تجربه‌کردن در زمینهٔ عکاسی بوده و تمرین و اجرای دو نمایشی که بالاتر در موردشان حرف زدیم، ولی در کنار آن رمان «تدفین» را هم خوش‌خوشک دارم می‌نویسم، و یادداشت‌هایی را هم دارم جمع‌وجور می‌کنم در چهارچوب درس‌نامه‌ای در زمینهٔ داستان‌نویسی. برای اولین‌بار، و برخلاف چهار رمان قبلی‌ام، بخش مهمی از ماجرای رمان «تذفین» در ایران می‌گذرد؛ در تهرانِ هفت هشت سال اخیر. می‌دانید که من سال‌هاست به ایران سفر نکرده‌ام. و برای آنکه دست‌کم از نظر خودم حس و دریافت‌ها و تصویرهایی معقول و نزدیک از فضا و شخصیت‌ها داشته باشم، نیاز به تحقیق و بررسی‌ای عمیق و مداوم داشته‌ام و دارم. وجود دوستانی در ایران و ارتباط مداوم با آن‌ها از یک‌سو و نیز آشنایی با دوستانی از میان تازه مهاجران یا فیلم‌ها و سریال‌های تلویزیونی اخیر کمک بزرگی در این زمینه بوده و هست، اما در عین حال این روند به کلی وقت و دقت نیاز دارد و یادداشت‌برداری و…، که فعلاً لاک‌پشت‌وار به آن مشغولم!

رسانهٔ همیاری- گفت‌وگو با ساسان قهرمان - تورنتو

اگرروزی  فضای نشر در ایران به حدی باز بشود که امکانِ چاپ رسمی‌ کتابهایتان باشد، آیا به‌عنوان یک نویسندهٔ در تبعید موافقت خواهید کرد؟ به‌طور مثال اولین رمانتان یعنی «گُسل» که بسیار مورد توجه منتقدین قرار گرفته و بارها در خارج از  کشور چاپ شده.

حتماً! من انتشار آثار نویسندگان در جامعهٔ مادری یا اولشان را حق طبیعی و انسانی‌شان می‌دانم و هیچ اعتراضی به انتشار آثار همکاران مهاجر یا تبعیدی‌ام در داخل کشور ندارم. صد البته با سانسور مخالفم و امیدوارم هیچ نویسنده و شاعری تن به سانسور و خودسانسوری ندهد، اما انتشار آثار نویسندگان تبعیدی در داخل کشور را همراهی با نظام حکومتی یا سانسور به‌شمار نمی‌آورم. در مورد رمان‌های خودم، چند باری با پیشنهاد و لطف دوستانی در ایران تلاش‌هایی شد، اما به‌جایی نرسید. جاهایی در «گسل» و «کافه‌رنسانس» باید سانسور می‌شد که نپذیرفتم، و «بندباز آماتور» هم ظاهراً به‌کلی و صرفاً به‌دلیل نام نویسنده، رد شد. چند سال پیش دوست ناشری در ایران  که بسیار مایل بود «بندباز آماتور» را منتشر کند، با صلاحدید و تجربه‌های خودش از نشر، چهارده مورد پیشنهاد کرده بود تا پیش از ارائهٔ آن به وزارت ارشاد برای گرفتن مجوز، حذف یا بازنویسی شود. برخی از آن موارد ساده و پیش‌پاافتاده بود – بر فرض پیشنهاد کرده بود که به جای واژهٔ «مشروب» نام یا «برند» خاص ذکر شود، حتی‌الامکان نامشهورتر (مثلاً «جین» یا «برندی»)، یا برخی حرف‌های تند و درگیری‌های لفظی بین کاراکترها، تا مواردی جدی‌تر، بر فرض حذف یا بازنویسیِ مبهم‌تر از یک صحنهٔ عشق‌ورزی. جز یک موردِ دو کلمه‌ای از آن چهارده مورد، برایم اهمیت چندانی نداشت و مدتی را هم صرف بازنویسی آن بخش‌ها کردم (جز همان یک مورد!) ولی همان‌طورکه گفتم، کار اصلاً به آنجاها نرسید و پس از ارائهٔ متن به ارشاد، ظاهراً نخوانده، پس داده شد. به خاطر اسمم، و به احتمال زیاد، آن دوره‌ای که سردبیر نشریهٔ اینترنتی «گذار» بودم. انتشار آثار ما در ایران هر وقت ممکن باشد یا بشود، مایهٔ خوشحالی‌ست. ولی راستش حاضر نبوده‌ام و نیستم یا نیازی احساس نکرده‌ام که با آن هدف، تن به سانسور یا خودسانسوری‌ای اساسی بدهم. از این گذشته، نشر اینترنتی و کتابخانه‌های آنلاین هم در هر حال راه‌حل و قدمی‌ست. بر فرض همان «گسل» و «کافه رنسانس» از همین طریق به چشم و نظر بسیاری از علاقه‌مندان به ادبیات در داخل ایران رسیده و حتی برخی از دوستان بسیار خوبی که در داخل کشور دارم، کسانی هستند که اول این رمان‌ها را از طریق اینترنت یافته و خوانده بوده‌اند و بعد تماس و آشنایی‌مان میسر شده و به دوستی‌های عمیق انجامیده است.

 

لطفاً ادامهٔ این گفت‌وگو را در اینجا بخوانید.

نظرات

ارسال دیدگاه