سام م. سرابی – ونکوور حالا که ۱ سال و ۱۳ ماه و ۳۸ روز و ۴۲ ساعت از تابآوردن کابوسهات میگذرد، بیا و خیرِ سرت اعتراف کن به زخمی که کهنه نمیشود لعنتی. آنهم وقتی تکیهگاهت بیخبرِ قبلی، به دشنهٔ استحالهشده، بنشیند روی گُردههای لرزانت… بیا و بگو که همهچیز از آن فرودگاه لعنتیِ ونکوور شروع شد، از حسی که بیخبر قبلی سوارت شده بود تا منِ راوی لحظهای را تصور کنم در تناسخ…
بیشتر بخوانیدادبیات
دنیای من و آدم کوچولوها – هماتاقیِ منحصربهفرد
رژیا پرهام – ادمونتون دخترک سهسالهٔ مهدکودکم مثل همهٔ بچههای همسنوسالش، نازنین و منحصربهفرد است و من کلی از او انرژی خوب میگیرم. این خانوم کوچولو اصرار دارد که فقط با اسم خودش صدایش کنند و نه بههمراه هیچ صفت خوبی. از نظر دخترک، اسم او مهمترین صفت دنیاست، شاید هم خودش، ولی هر چه که هست، خوب است. دخترک امروز کلی در مورد اِدی صحبت کرد. که «اِدی، عاشقِ مامی، ددی و خواهرمه.» پرسیدم:…
بیشتر بخوانیدمیخواهم افرایی ارغوانی باشم – شعری از مریم اسحاقی
دکتر مریم اسحاقی – ایران این بار اگر به دنیا بیایم میخواهم افرایی ارغوانی باشم که یک بار تو را در باغی بهاری دیده بود میخواهم پنجرهای باشم که زندگی از آن به تو نگاه میکند منظومهای که از سرانگشتانت میچکد میخواهم رازی باشم رازی در شب که هر شب زنی تنها به بستر میبُرد. میخواهم این بار به شکل آسمان به دنیا بیایم آسمانی آرام در روستای گیلده در فصل گلابگیران اردیبهشت میگویند یک…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – پابرهنههای مدرن
مژده مواجی – آلمان هایو مردی بود که شغلش را بهعنوان مربی مهدکودک، دوست داشت. تجربهاش با پسر کوچکش، به کارش در مهدکودک کمک میکرد. مرتب با والدین جلسه میگذاشت و راجع به مسائل تربیتی صحبت میکرد. با هیجان و علاقه شروع به صحبت میکرد، من اما با تمام علاقهام به دنبالکردن آن مباحث، گاهی موضوعات و بحثها بهنظرم مبالغهآمیز میآمدند. آنقدر بحث ادامه پیدا میکرد که تا پاسی از شب طول میکشید. هایو روی…
بیشتر بخوانیدنشانی – داستان کوتاهی از مرجان ریاحی
مرجان ریاحی – ایران از همان روزهای بچگی میدانستم یک جای کارمیلنگد، از همان وقتی که مادر و پدر اصرار داشتند که پدر و مادرم هستند و خواهر به من میگفت، داداش! مطمئن بودم این کلمات سرجایشان نیستند. یک جای کارشان اشکال داشت. بند محکمی بین خودم و پدر و مادر و خواهر حس نمیکردم، دیگر چه برسد به عمه و عمو و خاله. همان روزها، چند بار یواشکی همهٔ آلبومها را بررسی کردم و…
بیشتر بخوانیدتورانِ ایران رفت
دکتر محرم آقازاده – ونکوور بهنظر من هنوز باید امور فرهنگی بر بُعد اقتصادی توسعه، ارجحیت داشته باشد. توران میرهادی سیده توران میرهادی تولد ۱۳۰۶، شمیران، تهران درگذشت ۱۸ آبان ۱۳۹۵ (در سن ۸۹ سالگی) علت مرگ عارضهٔ مغزی پیشه استاد ادبیات کودکان، نویسنده و متخصص آموزشوپرورش نقشهای برجسته بنیانگذاری شورای کتاب کودک لقب مادر آموزشوپرورش مدرن ایران همسر همسر اول – سرگرد جعفر وکیلی (ازدواج ۱۳۳۱–۱۳۳۳ اعدام شد) همسر دوم – محسن خمارلو مدفن قطعهٔ…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – دورِ باطل
مژده مواجی – آلمان یونیفرم مدرسه را میپوشم و سر سفرهٔ صبحانه مینشینم. رادیو اخبار پخش میکند. نان تازه را تکه میکنم، با کارد تکهای پنیر میبرم و با گردو لای لقمه میگذارم. اخبار که تمام میشود، گویندهٔ رادیو با هیجان پیامی را جهت کمک به گرسنگان آفریقا اعلام میکند: گرسنهٔ آفریقا فریاد میزند: «کاسهٔ من خالیست.» به مادرم نگاه میکنم که با اخم میگوید: «آخه سر صبحانه، این پیامها…» چای را سر میکشیم….
بیشتر بخوانیدچشمهای غلتان – شعری از نیکی فتاحی
نیکی فتاحی – ونکوور خسته از نگاه ویرانههای سیمانی چشمانم را در دستانم میگذارم و زانو میزنم آب رود مرا به عبور تا کرامت بیدریغ دریا میخواند با سرود شرشر نوید و بشارت دشتهای گسترده دیدگان خسته را به آب رود میدهم و او به عبور آرامی میبرد از من به پهنهٔ دوردستترین دشتها به شیار بیدسترسترین درهها از میان استوارترین کوهها چشمان مرا آزادی اینچنین در تصور نبوده هرگز و کبوتران تشنه از دیدگانم…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – سمت و سوی بزرگشدن
رژیا پرهام – ادمونتون امروز یک بلوز خوشرنگ و قدیمی خودم را که قابل استفاده نبود، برای کاردستی در اختیار بچهها گذاشتم که قیچی کنند و هر طرحی که میخواهند ازش در بیاورند. یکی از بچههای سهسالونیمه بهمحض دیدنِ بلوز، گفت: «رژیا، یادمه اینو قبلاً پوشیدی، دیگه بزرگ شدی و اندازهات نیست؟» با ژستی جدی مقولهٔ رشد آدمها تا سنی خاص را باز کردم و در موردش توضیح دادم… دخترک بدون اینکه جوابی بدهد،…
بیشتر بخوانیدعروس – داستان کوتاهی از علیاصغر راشدان
علیاصغر راشدان – فرانسه ایستگاه اصلی شهر، شهریست. ساعت قدنمای بزرگی دارد. دور و اطرافش محوطهٔ بزرگیست که تابلوهای برنامهٔ رفتوبرگشت قطارها به سراسر اروپا عرض اندام میکنند. محوطهٔ زیر ساعت را میگویند «ترف پونک» (میعادگاه). همیشه و مخصوصاً حولوحوش غروب شلوغ است. دو طرف ساعت ترف پونک را فروشگاه و رستوران و کافههای گوناگون در خود گرفته. کافهای رودرروی ساعت ترف پونک هست. هفتهای یکی دو روز قهوهٔ عصرگاهم را تو این کافه مینوشم….
بیشتر بخوانید