داود مرزآرا – ونکوور ۱- درخت نه از باد میترسد و نه از طوفان، فقط از تبر میترسد. ۲- وقتی به قلب تاریکی زد، قلبش از کار افتاد. ۳- به اطرافش نگاه کرد، کسی را نیافت. اعلام بیطرفی کرد. ۴- ریل به قطار گفت از من جدا مشو وگرنه به مقصد نمیرسی. ۵- نجار را از تیشه و شیشهبُر را از شیشه بتوان جدا کرد، اما درخت را از ریشه، نه. ۶- درخت بیابان وقتی دید…
بیشتر بخوانیدادبیات
دنیای من و آدم کوچولوها – بادکنک بنفش
رژیا پرهام – توزنتو دخترک مهدکودکم پرسید: «رژیا، ممکنه لطفاً بادکنک بنفشرنگم رو باد کنی؟» نگاهی به بادکنک انداختم، بارها بادش کرده بود و تبدیل به وسیلهٔ بازی شخصیاش شده بود. سعی کردم با بهترین کلمات ممکن توضیح بدهم که برای رعایت بهداشت بهترست بادکنکی نو را انتخاب و باد کنیم. موافق بود. بادکنکهای بنفشرنگ تمام شده بود و دخترک رنگ دیگری نمیخواست. دوباره بادکنکش را بهسمت من دراز کرد و گفت: «ممکنه همین رو باد…
بیشتر بخوانیدجنگل ابر – قسمت آخر
قسمت قبلی این داستان را در اینجا بخوانید علیرضا ایرانمهر – ایران مرد یادش آمد با زنش کنار دریاچهٔ قایقرانی آشنا شده بود. زنش با دو دختر دیگر توی قایق پدالی روی دریاچه بازی میکردند. نور آسمان ابری دم غروب روی سطح دریاچه میدرخشید. یادش نمیآمد تنها در آن بعدازظهر کنار دریاچهٔ مصنوعی قایقرانی چهکار میکرده است. هوا بهسرعت تاریک میشد و چراغهای اطراف دریاچه را روشن کرده بودند. نور چراغهای زرد بهشکل خطهای دراز و باریکی…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – موش صحرایی، پسرم و من
مژده مواجی – آلمان پنج تا موش صحرایی توی قفس اینور و اونور وول میخوردند و هر از گاهی نگاهی به ما میانداختند که در کلاس درس به صحبتهای خانم سیمرمن معلم کلاس سوم دبستان پسرم در جلسهٔ اولیاء و معلم گوش میدادیم. خانم سیمرمن در حالیکه خودکارش را در دستش میچرخاند، نگاهی به موشها انداخت و گفت: «اینها تمام مدتی که در درس علوم مبحث پستانداران را داشتیم، با ما همکاری کردهاند. همه با…
بیشتر بخوانیدصدای برخورد سایههای غم و اندوه
نگاهی به منظومهٔ «ای تاریخ ما را به یاد داشته باش» اثر هوشنگ بادیهنشین [۱] فرناز جعفرزادگان – ایران بادیهنشین در زمان خود بسیار پیشروتر از شاعران هم نسل خود بوده است و بهعبارتی شعرهایش، زبان کلیشهها نبود. ترکیبسازیها، ساختار و فضای متفاوت شعرهای بادیهنشین همراه با الحان درونی شعر و تصویرسازیهای بکر و تلفیق آن با طبیعت و زندگی مدرنیتهٔ شهری وجه تمایز سرودههای این شاعر است. نوع نوشتار و کاربرد آواها و موسیقی…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – اسمهای موقتی
رژیا پرهام – توزنتو اواخر ماه قبل دخترکی سه ساله در مهدکودک من ثبت نام کرد و امروز چهار پنج روزی از آمدنش میگذرد. از آنجایی که هنوز اسمها را یاد نگرفته است، برای هر کسی اسمی موقت انتخاب میکند که بنا به شرایط، آن اسامی تغییر میکنند. برای مثال، اسم من یک روز خانم مومشکی است، یک روز خانم چشم قهوهای، یک روز خانمی که لبخند میزند و… بچهها هم دوست مهربان، دوست پیراهنبنفش،…
بیشتر بخوانیدکاریکلماتور (۱۱)
داود مرزآرا – ونکوور ۱- وقتی سگ شکاری دست خالی از شکار برگشت، صاحبش از دست او خیلی شکار شد. ۲- خدا آدم و حوا را از بهشت بیرون کرد، حالا عدهای واسطه شدهاند تا آدمها را به بهشت برگردانند. ۳- همیشه آغوش «خواب» برای «خستگی» باز است. ۴- آدم بیشازحد محتاط در وان حمام از جلیقهٔ نجات استفاده میکند. ۵- بالاخره «فقر» با اینهمه آدم که دورش جمع شدهاند، بزرگترین سپاه جهان را بهوجود خواهد…
بیشتر بخوانیدجنگل ابر – قسمت ششم
قسمت قبلی این داستان را در اینجا بخوانید علیرضا ایرانمهر – ایران مهتاب فنجان خالی چای را با همهٔ رازهایش روی میز گذاشت و خیره به مرد نگاه کرد. ـ ببین، من از این عقدههای دخترهایی که عاشق باباشون میشن، ندارم. تو هم ادای پیرمردها رو درنیار. همهٔ گربههایی که از گوش و گردن و انگشتهای دختر آویزان بودند، خیره به مرد نگاه میکردند. ـ چرا از بچهها بدت میاد؟ مرد بیدرنگ از حرفی که زده بود پشیمان…
بیشتر بخوانیدونکوور از داخل ترن هوایی – درازنای شب و یک روز
مجید سجادی تهرانی – ونکوور زندگی این روزها روی دور تند افتاده است. جوری که دائم احساس میکنم از برنامههایم عقبم. اما با لجاجت تلاش میکنم در آن غرق نشوم و بخشهایی از روز را برای خودم ذخیره کنم. برای من زمانی که هر روز در ترن هوایی و اتوبوس صرف میکنم، یکی از بهترین زمانهاست؛ روزی حداقل یکساعت. شما از این فرصت چطور استفاده میکنید؟ من گاهی صبحها به ایران زنگ میزنم و با…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – قاب رؤیا
مژده مواجی – آلمان در راهرو محل کار عکسهای شاغلان در قابهای آبیرنگ به دیوار آویزان شدهاند. یکی پس از دیگری. همراه با جملهای «شخصی و سلیقهای» در زیر عکسهایشان. آلینا، همکار مهربانم، کار مرا راحت کرد و مشغول آماده کردن قاب عکسم شد. همینطور که روبهروی کامپیوتر نشسته بود، پرسید: «چه جملهای بنویسم؟» گفتم: «رؤیاهای خود را دنبال کن!» لبخندی زد و جمله را پسندید. کمی از رؤیا، شهامت و امید… صحبت کردیم و…
بیشتر بخوانید