کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – تنهایی

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – تنهایی

مژده مواجی – آلمان در تاریکی صبح زود زمستانی، به طرف ایستگاه زیرزمینی مترو راه افتادم. سرما به صورتم هجوم می‌آورد و دست‌هایم را در جیب پالتو‌م فرو برده بودم. تک‌وتوکی از خانه‌ها، آن‌ها که روز را زودتر آغاز می‌کنند، چراغ‌هایشان روشن بود. آن‌ها که هنوز خودشان را در لابه‌لای پتوهای گرمشان پیچیده بودند، چراغ‌هایشان خاموش بود. پیاده‌رو خیابان فرعی را پیچیدم و به پیاده‌رو خیابان اصلی وارد شدم. تردد ماشین‌ها بیشتر شد. از دور مردی…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – انگشترِ چشم‌انتظار

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – انگشترِ چشم‌انتظار

مژده مواجی – آلمان هنوز سه تا پله بیشتر بالا نرفته بودم که بازوی چپم تیر کشید. ساک سنگین خریدِ مواد غذایی را که در دست چپم بود، در دست راستم گرفتم. از پله‌های طبقۀ دوم که بالا می‌رفتم، انعکاس نور پاییزیِ خورشید به روی شیئی لب پنجره در پاگرد پله، چشمانم را به خود خیره کرد. نزدیک‌تر که شدم، دیدم انگشتری نقره‌ایِ منقش با نگینی منشوری به‌رنگ بنفش روشن آنجا گذاشته شده است. پیش خود…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – بی‌خانمان‌ها، نگاه هم‌تراز

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – بی‌خانمان‌ها، نگاه هم‌تراز

مژده مواجی – آلمان حدود ساعت دو بعدازظهر به محل قرارمان روبروی دفتر نشریۀ «آسفالت»، نشریۀ بی‌خانمان‌ها در شهر هانوفر، رسیدیم. مسئول پروژۀ گروه کاری‌مان در اداره برنامه ریخته بود که یکی از مسئولان آنجا به‌نام پتر گروه ده نفری ما را در شهر بگرداند و از بی‌خانمان‌های شهر برایمان صحبت کند. پتر به استقبالمان آمد؛ مردی میان‌سال با موهای جوگندمی و صورتی اصلاح‌کرده که شلوار جین آبی با پُلیوری سبزرنگ پوشیده بود و تعداد زیادی…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – خاورمیانۀ همیشه ناآرام

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – خاورمیانۀ همیشه ناآرام

مژده مواجی – آلمان (۱) خبرهای دنیا مرا به یاد حیاط خانهٔ قدیمی‌مان در بوشهر می‌اندازد. حیاطی پر از نخل، نقطه‌ای از کرهٔ غول‌آسای زمین بود که در آن جانوران زندگی نسبتاً مسالمت‌آمیزی با هم داشتند. گربه‌ها تمام روز آنجا پرسه می‌زدند و تمایلی به خوردن موش نشان نمی‌دادند. ترجیح می‌دادند به‌محض پهن‌کردن سفره صف بکشند و آن‌قدر به غذاخوردنمان زل بزنند تا که ما غذا از گلویمان پایین نرود و آن‌ها چیزی عایدشان بشود. مرغ‌ها،…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – لت‌وپارکردنِ شبانه

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – لت‌وپارکردنِ شبانه

مژده مواجی – آلمان در جمعه‌بازارِ محله از کنار تره‌بار، ماهی‌فروش‌ها و پنیرفروش‌ها گذشتم و رسیدم به نان‌و‌شیرینی‌فروشیِ سیاری که زیمونه در آن کار می‌کرد. از او نان و باگت سبوس‌دار و شیرینی دارچینی می‌گرفتم. اما علت اصلی خرید از او، تخم‌مرغ‌ِ محلیِ تازه از مرغ‌های مزرعه‌اش بود. جمعه‌ها به او سری می‌زدم و اگر دوروبرش خلوت بود و مشتری نداشت، با همدیگر گپ می‌زدیم. یکی از دوست‌هایم، او را کشف کرده بود. تخم‌مرغ‌های او با…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – تا حدی عادی، تا حدی غیرعادی

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – تا حدی عادی، تا حدی غیرعادی

مژده مواجی – آلمان شال را دور گردن و دهانم پیچیده بودم. گرمای تنفسم، از زیر شال روی تمام صورتم می‌نشست. با دوچرخه خیابان‌ها را یکی‌یکی پشت سر می‌گذاشتم. به‌جز فانوس‌های خیابان‌ها، از تک‌وتوکی پنجره‌ها هم نور بیرون می‌زد. صبح زود در مسیر رفتن به کار، تاریکی سنگینی می‌کرد و شهر هنوز بیدار نشده بود. از خیابان به مسیر عبور دوچرخه در پیاده‌رو پیچیدم. راهی با پستی و بلندی ناشی از فشار ریشه‌های درخت‌های کنار خیابان….

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – گوش مجانی

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – گوش مجانی

مژده مواجی – آلمان نزدیک مرکز شهر بودم که موبایلم زنگ زد. قبل از اینکه قطع بشود باعجله آن‌ را از کیفم بیرون آوردم. با صدای بلند همیشگی‌اش پرسید: «سلام. چطوری؟»  بی‌آنکه منتظر جوابم بماند، ادامه داد: «مرکز شهرم و تمام کارهایم را انجام داده‌ام. بیا تا با هم در کافه قهوه‌ای بنوشیم و گپ بزنیم.» همیشه می‌خواست که خودش زمان دیدار را تعیین کند. از راه دور می‌آمد و انتظار داشت با هر بار آمدنش…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – قرار در میان گوجه‌فرنگی‌ها

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – قرار در میان گوجه‌فرنگی‌ها

مژده مواجی – آلمان زن وارد سوپرمارکت شد. سوپرمارکتی نزدیک به خانه‌اش. معمولاً بعد از کار یا آخرِ هفته برای خرید به آنجا می‌رفت. به‌طرف قسمتی که چرخ‌دستی‌ها قرار داشتند، رفت و با انداختن سکهٔ یک‌یورویی چرخ اولی را از چرخ‌های درهم‌فرورفتۀ ردیف‌چین‌شده به بیرون کشید. لیست خرید را از کیف دستی‌اش بیرون آورد. اول به‌طرف قسمت سبزیجات رفت. کیسۀ نایلونی نازکی از رولی که آنجا بود، کَند. چند تا فلفل‌دلمۀ سبز برداشت و توی کیسه…

بیشتر بخوانید

در جست‌و‌جوی بهشت – خیلی‌ها خواستند بروند و نتوانستند

در جست‌و‌جوی بهشت – خیلی‌ها خواستند بروند و نتوانستند

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند آرام روانشاد – ایران خبر دستگیری‌اش را توی فضای مجازی می‌خوانم و هشتگ‌هایی را که برای آزادی‌اش زده‌اند. این روزها مدام خبر دستگیری می‌خوانیم. تازه باید امیدوار باشیم که خبر دستگیری باشد و نه مرگ. به نجات آن که دستگیر شده امیدی هست. اما آن که مرده را چگونه می‌توان نجات داد؟ به عکسش نگاه می‌کنم و با خودم می‌گویم چقدر قیافه‌اش برایم آشناست….

بیشتر بخوانید

در جست‌و‌جوی بهشت – بهای ماندن سنگین است

در جست‌و‌جوی بهشت – بهای ماندن سنگین است

آرام روانشاد – ایران تقریباً چهار سال است که اینجا برایتان از مسافرانی می‌نویسم که در جست‌و جوی بهشت‌اند. هر کدام برای رفتن و کَندن از وطن دلیلی دارند. اما یک‌چیز در بین تمام آن‌ها مشترک است و آن اینکه اینجا را جهنم می‌بینند. فکرش را بکنید؛ خاکت را، جایی را که عزیزانت هستند، برایت مثل جهنم کنند. بعد تو در پی بهشتی باشی که آن‌سوی آب‌هاست. برای همین اسم مطلب را گذاشتم در جست‌وجوی بهشت. …

بیشتر بخوانید
1 2 3 4 5 14