پروژهٔ اجتماعی (۷۸) – زنجیر حجاب

پروژهٔ اجتماعی (۷۸) – زنجیر حجاب

مژده مواجی – آلمان در محل کار باخبر شدیم که یکی از فروشگاه‌های بزرگ پوشاک دنبال فروشنده می‌گردد و می‌توانیم به مراجعانِ علاقه‌مند اطلاع بدهیم. با شنیدن آن، یاد یکی از مراجعانم افتادم که سال پیش برای کوچینگ شغلی آمده بود. شماره تلفنش را گرفتم و به او زنگ زدم. – هنوز هم علاقه‌مند به کار فروشندگی هستید؟ با خوشحالی جواب داد: – هنوز هم به آن علاقه دارم. به‌خصوص کار در فروشگاه پوشاک. با روحیه‌ام…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۷۷) – آرزویی به پهنای هزاره

پروژهٔ اجتماعی (۷۷) – آرزویی به پهنای هزاره

مژده مواجی – آلمان در حین کوچینگ شغلی از او پرسیدم: – از کجای افغانستان می‌آیید؟ انگار که منتظر این سؤال بوده باشد، به چشم‌هایش برقی افتاد و گفت: – از قوم هزاره هستیم. – قوم هزاره کجای افغانستان ساکن‌اند؟ کمی فکرکرد و گفت: – وسط کشور زندگی می‌کنند. مانیتور را چرخاندم که هر دو بتوانیم با هم نگاه کنیم. در گوگل نقشهٔ افغانستان را پیدا کردم تا با هم نگاهی به آن بیندازیم. چشمش به…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۷۶) – راه ناهموارِ پذیرفته‌شدن

پروژهٔ اجتماعی (۷۶) – راه ناهموارِ پذیرفته‌شدن

این مطلب از مجموعه مطالب شمارهٔ ۱۶۸ رسانهٔ همیاری مورخ ۱۶ سپتامبر ۲۰۲۲ است که به‌دلیل آغاز اعتراضات داخل ایران به‌کشته‌شدن مهسا امینی با تأخیر روی وب‌سایت رسانهٔ همیاری قرار می‌گیرد. مژده مواجی – آلمان به مراجعم زنگ زدم: – با شرکت باغبانی تماس گرفتم، پنجشنبه هفتۀ آینده ساعت نه صبح وقت آشنایی و صحبت در مورد قرارداد کار را گذاشته‌اند. راهش کمی طولانی است. ساعت ۷:۳۰ در ایستگاه اتوبوس نزدیک خانه‌تان قرار می‌گذاریم و با…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۷۵) – کار دارو است

پروژهٔ اجتماعی (۷۵) – کار دارو است

مژده مواجی – آلمان از پیاده‌رو خیابان اصلی به فرعی پیچیدم. روبروی ورودی مجتمع مسکونی‌‌‌ای صدای بلند و بی‌قفهٔ ماشین چمن‌زنی با بوی چمن سبز کوتاه‌شده تمام خیابان را پر کرده بود. تا چمن‌های حیاط سر و زلف‌ پریشانی به‌هم میزدند، سروکلۀ ماشین چمن‌زنی پیدا می‌شد که صاف‌و صوف‌شان کند. در انبوه صدا و بو، از دور چشمم به مراجعم افتاد. لباس کارِ سبزِ تیره به تن داشت. سرش به کارش مشغول بود و با  گوشی…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۷۴) – دانش و باور؟

پروژهٔ اجتماعی (۷۴) – دانش و باور؟

مژده مواجی – آلمان با کمی تأخیر به قرار در محل کارم آمد. می‌خواستم که روند کار کوچینگ شغلی را برایش توضیح بدهم، با مسئولش در ادارۀ کار تماس بگیرم و رضایتش را برای اجرای کوچینگِ چهارماهه و تأمین هزینۀ آن جلب کنم. با صدای آهسته و لرزان پرسید: – می‌توانم ماسکم را در بیاورم؟ – هر جور راحتید. نوشیدنی میل دارید؟ اینجا آب، چای و قهوه داریم. ماسک را با احتیاط برداشت. چهرۀ زنی سفیدرو…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۷۳) – مهاجرت‌های بی‌انتها

پروژهٔ اجتماعی (۷۳) – مهاجرت‌های بی‌انتها

مژده مواجی – آلمان مراجعم در حین کوچینگ شغلی ناگهان موضوع را به جهت دیگری کشاند و پرسید: – از کشور دانمارک خیلی برای زندگی‌کردن تعریف می‌کنند. این را از بستگانمان شنیدم که آنجا زندگی می‌کنند. شما چه فکر می‌کنید؟ برایش از کشور دانمارک و کلاً کشورهای اسکاندیناوی، سیستم زندگی آنجا، مدرسه و هرچه می‌دانستم، تعریف و تمجید کردم، البته به‌جز آب‌وهوایش. آن‌چنان با دقت گوش می‌داد که احساس کردم کنجکاوی‌اش جدی‌تر از این حرف‌ها است…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۷۲) – نام مادر، نام پدر

پروژهٔ اجتماعی (۷۲) – نام مادر، نام پدر

مژده مواجی – آلمان زنگ زد که می‌خواهد پیشم بیاید و نیاز به مشاوره و تکمیل مدارکش دارد. زیاد پیش می‌آید که مراجعان بعد از اتمام دورۀ مشاوره با ما دوباره تماس بگیرند و هنوز نیاز به کمک داشته باشند.  چند ماهی از کوچینگ شغلی‌ای که با او داشتم، گذشته بود. در آن مدت آرزویش این بود که پدر و مادرش را که در سوریه زندگی می‌کردند، دوباره ببیند. مدت کوتاهی بعد از کوچینگ در تماس…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۷۱) – یک تراژدی خانوادگی در مهاجرت

پروژهٔ اجتماعی (۷۱) – یک تراژدی خانوادگی در مهاجرت

مژده مواجی – آلمان دو سالی می‌شد که از آن‌ها بی‌خبر بودم. چندی پیش دختر کوچک خانواده وارد محل کارمان شد. از توی راهرو، من را در دفترم که درش باز بود، دید و با خوشحالی گفت: «من را یادتان می‌آید؟» ماسک زده بود. چشم‌ها و صدایش برای یادآوری کافی بودند. حال و احوالشان را پرسیدم. به‌ویژه حال مادرش. کارت ویزیتم را به او دادم که به مادرش بدهد تا با من تماس بگیرد. دوران سختی…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۷۰) – هر کشوری یک رسمی

پروژهٔ اجتماعی (۷۰) – هر کشوری یک رسمی

مژده مواجی – آلمان روز اول کوچینگ شغلی بود. روزی برای آشنایی ابتدایی و آغاز ریختن شالودهٔ اعتماد. تونیک و روسری‌اش سرخابی بود و دری صحبت می‌کرد. مانند همیشه فرم‌های زیادی باید خوانده، توضیح‌ داده، پُر کرده و امضا می‌شد. از او پرسیدم: – زبان آلمانی را کجا و تا چه مقطعی یاد گرفته‌اید؟  جواب داد: – یادگیری‌ام خیلی با قطع و وصل بوده. اوایل که تازه به آلمان پناه آورده بودیم، توی روستایی زندگی می‌کردیم….

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۶۹) – بوفۀ روزانۀ زبان

پروژهٔ اجتماعی (۶۹) – بوفۀ روزانۀ زبان

مژده مواجی – آلمان در دفتر کارم روبروی مانیتور نشسته بودم و داشتم متنی را که قبلاً به فارسی ترجمه شده بود، تصحیح می‌کردم. این متن را از طرف شبکه‌ای که با والدین مهاجر و پناه‌جو سروکار دارد، فرستاده بودند. متن محتوی اطلاعاتی در مورد ثبت‌نام فرزندان در مهدکودک بود. هرازچندگاهی با هم به اَشکال مختلف ارتباط کاری‌ داریم.  تلفن زنگ زد. مراجع افغانم بود. در مطب دکتر بود و یک‌سری کلمات را متوجه نمی‌شد. روز…

بیشتر بخوانید
1 4 5 6 7 8 20