سعید جاوید – آمریکا من مردمام، همان جماعت خاموش، همان مردم عوامالناس، میروم… و میآیم، میبینیام… و نمیبینی، آن گوشه ایستادهام، در حواشی همان میدانها که با جراثقالهای سازندگیتان، سپیدارها را، و سروها را، و صنوبرها را، بر دار میکنید، من در آن کنار ایستادهام، میبینیام… و نمیبینی، من راه میروم و از پیشانیام جنون میریزد، و قدمهایم سنگفرش خیابان را، شخم میزند و تخم میپاشد، سروها، سپیدارها، صنوبرها، میبینیام و میگویی: «اَه باز این…
بیشتر بخوانیدشعر
جهانِ بینوید شعری از اصلان قزللو
اصلان قزللو – ایران همین که تکهتکه نکردند خبر را زندگی دق کرد فکرهایی جهان را سبز میخواست من که در تیربارانها در اعدامها خوابم میپرد دستهگلی به گور زندگی میگذارم هر روز و درست در همین هنگام که نویدی نیست جهان خوابش میبرد مرگ را در افغانستان با طالبان قسمت میکنند تا شهر بخوابد شیراز بهارنارنجهایش را به کرونا میبخشد و داودیها در رحمتآباد حراج میشوند بیا این گریههای آخر را به پای الوکهای…
بیشتر بخوانیدچه میتوانم بگویم؟ شعری از نیکی فتاحی
نیکی فتاحی – ونکوور چه میتوانم بگویم؟ درختها ایستاده مردهاند و فقط کافیست که بگویم «من سردم است» تا چند برگ دیگر از گلوگاهشان جدا شوند! چه میتوانم بگویم؟ آن شاخههای پذیرنده که در فقدان سبزترین برگهایشان نفسنفس میزنند دارند از قلب پوستههاشان ترک میخورند و دستان من چه کوتاه… چه کوتاه… کدام مرثیه؟ کدام سوگ؟ سرما تا مغز استخوان… تا مغز استخوان… خدایا فریادم… یخ… بسته است دیگر چه میتوانم بگویم، چه؟ وقتی که از…
بیشتر بخوانیدسینا سرکانی رفت. «مردی که همیشه شاعر بود»
مهین میلانی – ونکوور سینا سرکانی رفت. «مردی که همیشه شاعر بود» تعلیق در زیستگاههای هجر… در جستجوی خانه؟! «چون بسیط هستم، در خانه نمیگنجم.» و نمیگنجید. «جز این نامهها که برایت پست میکنم و آن موجها که در دریا کاشتیم تا آب از آب تکان بخورد همهٔ جهان سراب بود حتی لکنت عاشقانهٔ ما! افتاد، باز هم ماهی، از چشمم، دریا ریخت» «روی تلویزیون دفتری باز، شعری ناتمام زیر بالش شب، آوازی نخوانده یک…
بیشتر بخوانیدرباعیهایی از ایرج زبردست، شاعر ساکن شیراز
ایرج زبردست – ایران سه رباعی به یاد نیما همراه با یادداشتی از شاپور جورکش به راه و ماه، نیمایوشیج. وَ برای ماه ریخته بر سنگ، شاپور جورکش ۱ از قامت واژه، طرح فردا انداخت پیراهن کهنه را به دریا انداخت هر پنجرهای گوش به افسانه سپرد هر کوه مرا به یاد نیما انداخت ۲ ای مردم شهر، عطر هوش آوردم کوه کلمات را به دوش آوردم تا بار دگر پنجرهای باز شود یک تکّه…
بیشتر بخوانیدیادبودی بهمناسبت بیستمین سالگرد خاموشی شاعر بزرگ، احمد شاملو
دکتر مهدی مشگینی – ونکوور احمد شاملو در ۲۳ ژوئیهٔ سال ۲۰۰۰ میلادی، یعنی بیست سال پیش در تهران در گذشت. بهمنظور حفظ حافظهٔ تاریخی و یادبود سالگرد بیست سالگی فوت او، این فایل صوتی حاوی سخنرانیهای دکتر مهدی مشگینی در پنج جلسه که در سال ۲۰۱۶ در «رادیو کُآپ ونکوور» (Vancouver Co-op Radio)، برنامهٔ «آرام جان»، ایراد شده بود، بهطور رایگان در اختیار فارسیزبانان قرار میگیرد. میتوانید فایل صوتی هر پنج سخرانی را از…
بیشتر بخوانیدچند شعر از خالد بایزیدی (دلیر) – به یاد قربانیان پرواز ۷۵۲
خالد بایزیدی – ونکوور ۱ آسمانْ گریان پیرهنْ سیاه بر تنِ ماه موجموج ستارگان سوخته بر سقف آسمان ۲ هنوز سپیدهدمها دلم برای پدر تنگ میشود آنگاه که من در خواب شیرین بودم و او آهستهتر از پلکهایم از خواب برمیخواست که مبادا صدای پر پروانهاش خواب شیرینم را بیاشوبد ۳ شب! همانند کودک بیتابِ بیخواب هقهق میگریست دل به ستارهای سپرده بود که چندی پیش در سقف آسمان سوخته بود ۴ بچه که بودم…
بیشتر بخوانیدمروری بر کتاب «زمزمههای دل»
طاهره علیپناه جهرودی – ونکوور کتاب شعر «زمزمههای دل» سرودهٔ محمد اسحاق ثنا و قیوم بشیر هروی است. این مجموعه شامل ۲۲ غزل از استاد ثنا و همچنین ۲۲ غزل استقبالیه از بشیر هروی است که با همان وزن، قافیه و عناوین اصلی سروده شده است. این کتاب در ژوئیهٔ ۲۰۱۹ توسط «مؤسسهٔ نشراتی گلبرگ» در استرالیا به چاپ رسیده است. شایان ذکر است که پیش از این، کتاب شعری با همین عنوان از محمد…
بیشتر بخوانیداشعاری از: فرناز جعفرزادگان با ترجمهٔ انگلیسی آنها توسط بونا الخاص، فرزند هانیبال الخاص
اشعاری از: فرناز جعفرزادگان – ایران برگردان به انگلیسی: بونا الخاص*، فرزند هانیبال الخاص ۱ ما امضاییم خط میخوریم در خود گاهی امضا طناب داری میشود که سرنوشت را در خود خفه میکند 1 We are signatures We have lines drawn within us At times a signature Becomes a noose That strangles Our fate Within us ۲ میخت را به کدام کفش میکوبی سالهاست پاهایم را میان انبوه رد پاها جا گذاشتهام 2…
بیشتر بخوانیدتنی که از دستان فریدا آفریده شد – نگاهی به شعری از راضیه حیدری
یداله شهرجو* – ایران نه قلب بودی نه چشم و نه دهان تنی که از دستان فریدا آفریده شد و رگهایم را در رنگ روغن غلطاند این بوم را بردار و سفیدیاش را بریز در موهایم جیغی پیراهنم را بنفش میکشد و درزهای پارهشده را میکاود در انگشتانم ستونم شکسته است در فقرات میخ میکوبدم مدام در ایستادهای از تو و خیانت میریزد در کپلهای لاغر و پراکنده در بوم خشکیدهام در زمخت پوست و ترشح…
بیشتر بخوانید