در جست‌و‌جوی بهشت – غم‌های این خاک را همه‌جا با خودم خواهم برد

در جست‌و‌جوی بهشت – غم‌های این خاک را همه‌جا با خودم خواهم برد

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند آرام روانشاد – ایران زن، جوان به‌نظر می‌رسید، اما خودش می‌گفت در آستانهٔ میان‌سالی است. گفت چند ماه دیگر چهل‌ساله می‌شود. آهی کشید و همان روایت آشنای همیشگی را برایم گفت: «دیر به فکر افتادم. باید زودتر از این‌ها می‌رفتم. اشتباه کردم. راستش می‌ترسیدم. مهاجرت تغییر بزرگی است و من می‌ترسیدم. اما دیگر اجازه نمی‌دهم. باقی عمرم را می‌خواهم مثل آدم زندگی کنم. اینجا…

بیشتر بخوانید

در جست‌و‌جوی بهشت – چه شد که کارمان به اینجا کشید؟

در جست‌و‌جوی بهشت – چه شد که کارمان به اینجا کشید؟

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند آرام روانشاد – ایران «به شوهرم گفته‌ام شرطم برای بچه‌دارشدن این است که از ایران برویم و او قبول کرده است. البته نه اینکه به‌راحتی قبول کند. اما آن‌قدر عاشق پدرشدن است که قبول کرد.» زن جوان با این جمله سر حرف را با من باز می‌کند. برایم می‌گوید که سی‌ساله است و سه سال است که ازدواج کرده. ازدواجش عاشقانه بوده است و…

بیشتر بخوانید

زرد – داستان کوتاهی از فریبا صدیقیم

زرد – داستان کوتاهی از فریبا صدیقیم

فریبا صدیقیم – آمریکا که بروم جلوی پنجره و بی‌اختیار چشم بدوزم به سگ خانهٔ همسایه. که ببینم تکه‌پارچه‌ای روی طناب باد می‌خورد و دور خودش می‌پیچد. که آن پارچه چه رنگی داشته باشد؛ زرد باشد یا نه فرقی هم نکند. فقط مهم این باشد که باز یادم بیاید: «باید می‌رفتم گم می‌شدم.»  گفت: «آره. باید می‌رفتی گم می‌شدی.» و شلاق به‌شکل ماری که برقصد، از پیشانی تا چانه پایین آمد: «حرامزادهٔ پدرسوخته.»  زرد گفت:…

بیشتر بخوانید

در جست‌و‌جوی بهشت – قصه‌ٔ افشین*

در جست‌و‌جوی بهشت – قصه‌ٔ افشین*

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند آرام روانشاد – ایران دم ظهر است و گرمای تهران بیداد می‌کند. هوای گرم و آلودگی در هم ادغام شده و گاهی نفس‌کشیدن سخت می‌شود. مسافرم مرد جوان قدبلندی است که عینک بزرگ و سیاهی بر چشم زده و موهایش را به‌سمت بالا شانه کرده است. وقتی عینکش را برمی‌دارد، می‌فهمم که علی‌رغم حجم بالای موهای سفیدش، جوان است. قبل از اینکه عینکش را…

بیشتر بخوانید

در جست‌و‌جوی بهشت – یک خواب ترسناک

در جست‌و‌جوی بهشت – یک خواب ترسناک

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند آرام روانشاد – ایران متروی تهران است. ایستگاه دروازه دولت و ساعت هفت صبح! از ازدحام روی سکو وحشت‌زده شدم. ایستگاه دروازه دولت همیشه شلوغ است، اما آن روز شلوغی بیش‌ازحد و غیرطبیعی بود. پسری تقریباً هفت‌ساله کنار من ایستاده بود، با وحشت به جمعیت نگاه می‌کرد و محکم دست‌های کوچکش را توی دست‌های مادرش می‌فشرد. مادرش رو به من کرد و گفت اولین…

بیشتر بخوانید

در جست‌و‌جوی بهشت – ققنوس

در جست‌و‌جوی بهشت – ققنوس

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند آرام روانشاد – ایران گرد و غباری عجیب تهران را گرفته است. انگار که ابرهای سرخ و خاکستری از آسمان به زمین آمده باشند. چشم، چشم را نمی‌بیند. نفس‌کشیدن سخت شده است و من حس می‌کنم گلویم می‌سوزد. با خودم می‌گویم نکند این خاک از سمت آبادان آمده باشد تا یادمان نرود آنجا آدم‌ها دارند چه می‌کشند. حس می‌کنم گردوخاک با بقایای ساختمان متروپل…

بیشتر بخوانید

در جست‌و‌جوی بهشت – کاش پایان شب سیه، سپید باشد

در جست‌و‌جوی بهشت – کاش پایان شب سیه، سپید باشد

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند آرام روانشاد – ایران زن با حرص به سیگارش پُک می‌زند، دودش را از پنجرهٔ باز بیرون می‌دهد و می‌گوید: «می‌دانستم، من این روز را خیلی وقت پیش پیش‌بینی کرده بودم. روزی که بخواهیم برویم و نتوانیم. یعنی دیگر هیچ راه‌ چاره‌ای جز ماندن در این جهنم برایمان نماند. ببین چقدر بدبخت شدیم که دیگر ترکیه هم ما را راه نمی‌دهند. یک زمانی ایران…

بیشتر بخوانید

گزارشی از «کارگاه داستان‌نویسی ونکوور» با حضور میهمان ویژه، مریم رئیس‌دانا، نویسندهٔ ساکن آمریکا

گزارشی از «کارگاه داستان‌نویسی ونکوور» با حضور میهمان ویژه، مریم رئیس‌دانا، نویسندهٔ ساکن آمریکا

کامران قوامی – ونکوور در تاریخ بیست و چهارم ماه مه، کارگاه هفتگی داستان‌نویسی تحت‌نظر استاد محمد محمدعلی، نویسندهٔ ساکن ونکوور، پذیرای مهمان ویژه‌ای از آمریکا‌ بود؛ مریم رئیس‌دانا. در این جلسه، به بررسی سه داستان کوتاه از ایشان پرداخته شد. داستان «اِیبِل» (این داستان را در اینجا بخوانید)، «نقطهٔ روز» (این داستان را در اینجا بخوانید) و همچنین داستان «هات‌داگ کاسکو» (این داستان را در اینجا بخوانید). گزیده‌ای از این نشست به دوستانی که…

بیشتر بخوانید

نقطهٔ روز – داستان کوتاهی از مریم رئیس‌دانا

نقطهٔ روز – داستان کوتاهی از مریم رئیس‌دانا

مریم رئیس‌دانا – آمریکا در این نقطه از روز، در این لحظه، آن بیرون هنوز تاریکی شب بر همه‌جا و همه‌چیز چیره است، ولی صبح هم لخ‌لخ‌کنان دارد سر می‌رسد و به‌هر نفس خورشید، یک پلک بالاتر می‌آید. از میان پلک‌هایم نگاهم می‌افتد به پرتوهای باریک نور که به‌زحمت از شکاف پنجره به داخل اتاق سرک می‌کشند.  به پهلوی چپم می‌چرخم و کف دستم را می‌کشم روی بالش سردی که دو سال تمام ونسان سر…

بیشتر بخوانید

هات‌داگ کاسکو – داستان کوتاهی از مریم رئیس‌دانا

هات‌داگ کاسکو – داستان کوتاهی از مریم رئیس‌دانا

مریم رئیس‌دانا – آمریکا از فروشگاه کاسکو (Costco) که بیرون می‌آییم کوت می‌گوید: «خیلی گرسنه‌ام، دوست داری از همین رستوران فست‌فود چیزی بگیریم بخوریم؟ هات‌داگ‌هاش خوشمزه است.» «باشه.» «پس تو با این چرخ خرید یه جا پیدا کن و بشین تا من برم و برگردم.» چرخ خرید را که خیلی سنگین شده است و زورم نمی‌رسد، به‌زحمت می‌کشم کنار دیوار، نزدیک میزی. چه جمعیتی! ایستگاه شکم. شش عصر است و هوا آفتابی. زیر سایبان بزرگ رستوران،…

بیشتر بخوانید
1 2 3 4 5 6 19