مرگِ تولد – داستان کوتاهی از زهره بختیاری‌زادگان

مرگِ تولد – داستان کوتاهی از زهره بختیاری‌زادگان

زهره بختیاری‌زادگان – ونکوور تقدیم به شورا   – جوخه! آماده! هدف! آتش! … و سکوت هشت‌ماهه بودم که با نعرهٔ فرماندهٔ جوخهٔ اعدام از خواب شیرین جنینی پریدم. با فرمانِ «آتش» و شلیک جوخهٔ اعدام، مرگ متولد شد. شب‌ها وقتی هیاهویی نبود، صدایش پر می‌شد در گوشم. شاید آوازی برایم می‌خواند. سرم پر می‌شد از صدای آرامَش، و تنم جان می‌گرفت از نوازش دست‌های جوانش. شلیک کردند، و صدای برخورد گلوله‌… جان داشتم هنوز…

بیشتر بخوانید

می‌دونستی؟ – داستان کوتاهی از رعنا سلیمانی

می‌دونستی؟ – داستان کوتاهی از رعنا سلیمانی

رعنا سلیمانی – سوئد – می‌دونستی؟ – می‌دونستی؟ – سرتو از اون زیر بیار بیرون ببینم چی می‌گی! – سردمه. من یه زمانی شعر می‌گفتم، یه دفتر شعر داشتم با چندتا دست‌خط… نستعلیق، شکسته، تحریری… بیشتر از ده‌تا دست‌خط داشتم و یه‌عالمه شعرای قشنگ… – آره؟ – خندیدی؟ – اصلاً به تو نمیاد که اهل این حرفا باشی. بیا نزدیک‌تر تا گرمت کنم. – نه نه… تکونم نده؛ نباید تکون بخورم. پاهام باید رو به…

بیشتر بخوانید

فرصت شکار – داستان کوتاهی از حمید مساح

فرصت شکار – داستان کوتاهی از حمید مساح

حمید مساح – ونکوور  قراری را که با خودت گذاشته بودی… «ترک تیراندازی» را می‌شکنی. بی‌فکر پیش، دوربین عکاسی را زمین می‌گذاری. تفنگ شکاری‌ای را که شاهرخ‌‌خان به طرفت گرفته، از دستش می‌گیری. با مهارت و سرعتی که برای او و برادرت هم غافلگیر‌کننده است، تفنگ را با فشنگ پر می‌کنی. فرصت فکرکردن را حتی به خودت هم نمی‌دهی. گلنگدن را می‌کشی، قنداق چوبی را روی شانهٔ چپت می‌گذاری و پای راست را حائل می‌کنی….

بیشتر بخوانید

سه داستان کوتاه از امیر حسن‌زاده

سه داستان کوتاه از امیر حسن‌زاده

امیر حسن‌زاده – ونکوور زل الان چند روزه که سر یه ساعتی میاد و منو سیر نگاه می‌کنه و می‌ره! اوایل فکر می‌کردم منتظر کسی هست، اما تا حالا کسی سراغش نیومده، همون‌طور ایستاده و به من زل زده! فکری شدم شاید زاغ سیامو چوب می‌زنه، یه شب با همدستاش، وقت رفتن، توی کوچه‌پشتی بریزن سرم و لختم کنن! راستش یه کم گرخیدم! امشب از یه ور دیگه می‌رم، آدم این روزا راحت به گا…

بیشتر بخوانید

چشم‌هایش – داستان کوتاهی از زهره بختیاری‌زادگان

چشم‌هایش – داستان کوتاهی از زهره بختیاری‌زادگان

زهره بختیاری‌زادگان – ونکوور با صدای گریه و نالهٔ دردناکش به خودم آمدم. با در اتاق بازی می‌کرد که انگشتش رفته بود لای آن. در آهنی برای خودش هیولایی بود، با یک دریچهٔ قفل‌دار در بالا، جایی روبه‌روی صورت یک آدم با قد معمولی و شکافی در پایین حدود صورت بچهٔ یک‌ساله. فقط به‌اندازهٔ جابه‌جاکردن یک بشقاب غذا. «شکاف در» برایش سرگرم‌کننده بود. وقتی مادر با او بازی نمی‌کرد، آنجا خودش را مشغول می‌کرد. با…

بیشتر بخوانید

بنای آزادی – داستان کوتاهی از نیکی فتاحی

بنای آزادی – داستان کوتاهی از نیکی فتاحی

نیکی فتاحی – ونکوور در شهر «ت»، مانند بسیاری از شهرها، ساختمانی وجود داشت به‌نام بنای آزادی. این بنا در مرکز شهر و در میدان نسبتاً وسیعی واقع بود که چمنی سبز و یکدست آن‌ را می‌پوشاند. خودِ بنا ظاهری تقریباً عجیب و تا حدودی نامتعارف داشت؛ قسمت باریک‌تر آن بر روی زمین واقع بود و قسمت عریض‌تر آن در بالا؛ و هر چه به سمت بالا می‌رفت پهن‌تر، و در نهایت به چهار شاخه‌ تقسیم…

بیشتر بخوانید

نَقلِ قهوه – داستان کوتاهی از بیژن بیجاری

نَقلِ قهوه – داستان کوتاهی از بیژن بیجاری

بیژن بیجاری – آمریکا به منصور خاکسار و خسرو دوامیِ عزیز۱  تا آبِ قهوه جوش به قُل قُل بیاید، اول باید فنجانِ ناشُسته مانده از شبِ پیش را می‌شستم و بعد قاشقی قهوه می‌ریختم توی فنجان. و بعد دیگر، سیاهیِ هنوز خیسِ تهِ فنجان، آن دایره‌ی یکدست سفید را تُند نوشیده بود. انگار شبی فراگیر که بخواهد یک دنیا برف را… بعد، دو حبه مکعبِ از برف سفیدتر: دو حبه قند. آب هم که داشت…

بیشتر بخوانید

یادداشتی بر داستان «بهار آبی کاتماندو»، نوشتهٔ شهرنوش پارسی‌پور

یادداشتی بر داستان «بهار آبی کاتماندو»، نوشتهٔ شهرنوش پارسی‌پور

نیکی فتاحی – ونکوور داستان کوتاه «بهار آبی کاتماندو» (این داستان را در اینجا بخوانید) داستانی ا‌ست پرابهام و نمادین که در سطح نخست، بخشی از زندگی یک زن را روایت می‌کند و در سطوح زیرین، موضوعاتی‌ را که از طریق نشانه‌ها و نمادها به مخاطب ارائه می‌گردد. راوی داستان خودِ زن است و از زاویهٔ دید اول‌شخص به بیان ماجرا می‌پردازد. ابهامات، استعارات و نمادهایی که در این داستان وجود دارد، آن را به اثری…

بیشتر بخوانید

بهار آبی کاتماندو* – داستان کوتاهی از شهرنوش پارسی‌پور

بهار آبی کاتماندو* – داستان کوتاهی از شهرنوش پارسی‌پور

شهرنوش پارسی‌پور – آمریکا پنجرهٔ اتاق من رو به یک باغ بزرگ قدیمی باز می‌شود که قنات دارد؛ یک پهنهٔ سبز پر از گل اطلسی و شقایق. گاهی صاحب باغ را می‌بینم که علف‌های هرز را می‌چیند؛ از دور پیر به نظر می آید، یک لباس آبی سرتاسری می‌پوشد و با دست‌های دستکش‌پوشیده به سراغ گل‌ها می‌رود، سر شمشادها را می‌زند، علف‌های هرز را می‌کند و چمن را آب می‌دهد. وقتی کارش تمام می‌شود، دستکش‌هایش…

بیشتر بخوانید

تازه‌وارد – داستان کوتاهی از نیکی فتاحی

تازه‌وارد – داستان کوتاهی از نیکی فتاحی

نیکی فتاحی – ونکوور – می‌دانی رفیق، خدا را شکر. و مقداری از گرد سفید را داخل قاشق ریخت و زیرش فندک گرفت.  – خدا را شکر؟ برای چه؟  – اَه لعنتی. گازش تمام شد. بده آن فندکت را، رفیق. و دستش را به‌سمت او دراز کرد. –  دِ… زود باش دیگر. چقدر لفتش می‌دهی. اَه… رد کن گفتم.  – ای بابا چقدر نَسَخی. بیا بگیر. زود بزن حالت جا بیاید، ننه‌مرده. با این اخلاقت. فندک…

بیشتر بخوانید
1 2 3 4 19