دکتر محرم آقازاده – ونکوور بهنظر من هنوز باید امور فرهنگی بر بُعد اقتصادی توسعه، ارجحیت داشته باشد. توران میرهادی سیده توران میرهادی تولد ۱۳۰۶، شمیران، تهران درگذشت ۱۸ آبان ۱۳۹۵ (در سن ۸۹ سالگی) علت مرگ عارضهٔ مغزی پیشه استاد ادبیات کودکان، نویسنده و متخصص آموزشوپرورش نقشهای برجسته بنیانگذاری شورای کتاب کودک لقب مادر آموزشوپرورش مدرن ایران همسر همسر اول – سرگرد جعفر وکیلی (ازدواج ۱۳۳۱–۱۳۳۳ اعدام شد) همسر دوم – محسن خمارلو مدفن قطعهٔ…
بیشتر بخوانیدادبیات
کوچهپسکوچههای ذهن من – دورِ باطل
مژده مواجی – آلمان یونیفرم مدرسه را میپوشم و سر سفرهٔ صبحانه مینشینم. رادیو اخبار پخش میکند. نان تازه را تکه میکنم، با کارد تکهای پنیر میبرم و با گردو لای لقمه میگذارم. اخبار که تمام میشود، گویندهٔ رادیو با هیجان پیامی را جهت کمک به گرسنگان آفریقا اعلام میکند: گرسنهٔ آفریقا فریاد میزند: «کاسهٔ من خالیست.» به مادرم نگاه میکنم که با اخم میگوید: «آخه سر صبحانه، این پیامها…» چای را سر میکشیم….
بیشتر بخوانیدچشمهای غلتان – شعری از نیکی فتاحی
نیکی فتاحی – ونکوور خسته از نگاه ویرانههای سیمانی چشمانم را در دستانم میگذارم و زانو میزنم آب رود مرا به عبور تا کرامت بیدریغ دریا میخواند با سرود شرشر نوید و بشارت دشتهای گسترده دیدگان خسته را به آب رود میدهم و او به عبور آرامی میبرد از من به پهنهٔ دوردستترین دشتها به شیار بیدسترسترین درهها از میان استوارترین کوهها چشمان مرا آزادی اینچنین در تصور نبوده هرگز و کبوتران تشنه از دیدگانم…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – سمت و سوی بزرگشدن
رژیا پرهام – ادمونتون امروز یک بلوز خوشرنگ و قدیمی خودم را که قابل استفاده نبود، برای کاردستی در اختیار بچهها گذاشتم که قیچی کنند و هر طرحی که میخواهند ازش در بیاورند. یکی از بچههای سهسالونیمه بهمحض دیدنِ بلوز، گفت: «رژیا، یادمه اینو قبلاً پوشیدی، دیگه بزرگ شدی و اندازهات نیست؟» با ژستی جدی مقولهٔ رشد آدمها تا سنی خاص را باز کردم و در موردش توضیح دادم… دخترک بدون اینکه جوابی بدهد،…
بیشتر بخوانیدعروس – داستان کوتاهی از علیاصغر راشدان
علیاصغر راشدان – فرانسه ایستگاه اصلی شهر، شهریست. ساعت قدنمای بزرگی دارد. دور و اطرافش محوطهٔ بزرگیست که تابلوهای برنامهٔ رفتوبرگشت قطارها به سراسر اروپا عرض اندام میکنند. محوطهٔ زیر ساعت را میگویند «ترف پونک» (میعادگاه). همیشه و مخصوصاً حولوحوش غروب شلوغ است. دو طرف ساعت ترف پونک را فروشگاه و رستوران و کافههای گوناگون در خود گرفته. کافهای رودرروی ساعت ترف پونک هست. هفتهای یکی دو روز قهوهٔ عصرگاهم را تو این کافه مینوشم….
بیشتر بخوانیدشعری از مجموعهٔ «گل سرخ جداشده و باقی اشعار» پابلو نرودا
برگردان: غزال صحرائی – فرانسه اگر هر روز درون هر شب فرو میافتد در جائی چاهی هست که در آن، روشنائیْ محصور مانده باید نشست روی طوقهٔ آن چاهِ سایهگون و صبورانه صید کرد نوری را که در آن ناپدید گشته است…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – گیوههای خوشبختی
مژده مواجی – آلمان – «چه بوی خوش قهوهای!» وارد خانهاش که شدم، بوی قهوه فضا را پر کرده بود. قهوهساز خرخرکنان آخرین قطرههای آب را پمپ میکرد. زنگ زده بود که به دیدنش بروم، با هم گپی بزنیم و قهوهای بخوریم. بهطرف اتاق پذیرایی رفتم، اتاقی با دکوراسیون ایرانی-آلمانی .کوسنهای تکهدوزیشدهٔ ایرانی با رنگهای شادشان بهروی مبل آبیرنگ، مرا دعوت به نشستن میکردند. خودم را در میانشان جا دادم. چشمم به گیوههای کوچک تزئینی…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – پیشنهاد ازدواج غیرمنتظرانه
رژیا پرهام – ادمونتون یکی از بانمکترین پیشنهاداتی که ممکن بود در آخرین روزهای سیوششسالگی از طرف آقای جوان چهارسالهای طرح شود، امروز دریافت کردم. پسرک بیمقدمه پرسید: ”Razhia, Do you marry me?” (رژیا، با من ازدواج میکنی؟) و از آنجایی که اولین بار بود حرفی با این مضمون را ازش میشنیدم، سعی کردم خندهام را کنترل کنم و در عین حال که قند توی دلم آب میشد و حس پروانهای و… که «آخی…
بیشتر بخوانیدرنگها – شعری از فدریکو گارسیا لورکا
برگردان: غزال صحرائی – فرانسه بر فــراز پاریس ماه بنفش است در شهرهای مرده و متروک به زردی میگراید در تمام افسانهها سخن از ماه سبزرنگی است ماهِ تارعنکبوت ماهِ پنجرهٔ شکستهٔ یک سقف و از فراسوی بیابانها ماهْ ژرف است و خونآلود… اما ماهِ سپید تنها ماهِ راستین روی گورستانهای آرام دهکدهها میدرخشد…
بیشتر بخوانیدانت عمری – داستان کوتاهی از مریم اسحاقی
دکتر مریم اسحاقی – ایران « عاشق دارم… عاشق دارم…» زن غلتی توی تخت زد. پلکهایش را بر هم گذاشت و لبخند زد. صدای قلبش را میشنید. دلش میخواست بدود. ساعت سه صبح بود و هنوز خوابش نمیبرد. میتوانست بلند شود و بدود. میتوانست ساعتها به خودش توی آینه خیره بماند و لبخند بزند. میتوانست بدون دلهره و تشویش با صدای بلند بخندد. چقدر ترکهای گوشهٔ دیوار زیبا بودند. چقدر صدای جیغ و گریهٔ دختربچهٔ…
بیشتر بخوانید