تالین ساهاکیان – آلمان توی ساحل شنی میجنگه یه لاکپشت با مرگ یه تکه تور سیمی راهِ گلوشو کرده تنگ اونطرف، یه حواصیل داره تقلا میکنه سخت نه، نه، پرواز ممکن نیست با بالِ آغشته به نفت تو دریا بهجای ماهی و میگو شنا میکنه زباله و پلاستیک با هزار شکل و رنگ و بو ریز و درشت، پهن و باریک نمیآره دیگه دریا برای ساحل، دُر و صدف هدیهاش قوطی و فلزه سیم و…
بیشتر بخوانیدهنر و ادبیات
جوالدوز – خشم درونیشده
دوستان سلام جوالدوز هستم، دامت برکاته یه مدت نبودم، انگار نه انگار… هیشکی اصلاً دنبال ما هم نیومد و سراغی از ما نگرفت. میگن از دل برود هر آنکه مطلب ننوشت. اصن هیشکی منو دوست نداره. البته که نبایدم کسی یه جوالدوز رو زیاد دوست داشته باشه. طبیعیه، درد داره، بیان واقعیت اساساً درد داره. اونم با نیش سوزن. این مدت ایران بودم. رفتم یه سری بعد از چند سال به خانواده بزنم و دیداری…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – فرشتههای تکرنگ
مژده مواجی – آلمان مبلغان یکی از فرقههای مذهبی، شاهدان یهوه، که فقط در برلین شناخته شدهاند، برای تبلیغ فرقهشان زنگ درِ منازل را میزنند یا در شهر نشریههای تبلیغیشان را پخش میکنند. برای انجام کاری به مرکز شهر رفته بودم. اینبار، یکی از آنها دختر سیاهپوستی بود که با مجلهای در دست مردم را بهسوی خود میخواند. روی مجلهاش عکس فرشتهای با بالهای سفید که موهای بلوند و پوستی روشن داشت، دیده میشد. با نگاهش…
بیشتر بخوانیدشش شعر جدید از فرناز جعفرزادگان
فرناز جعفرزادگان – ایران ۱ زنی بخت خود را آگهی کرده جار میزند میانِ این همه هنجارِ خیابانهای هیز آقایان: خداحافظ دیگر دستان شما سقفی نمیشود تا گرهای کور را از روسری باز کند ۲ میپیچد مرد بر گلوی زن کلاف فریاد را و زن کلافه بیکلامتر از همیشه جارو میکشد تمام زندگی را ۳ چقدر فکر در من پر از لکنت نگاه میدود چقدر میان تن پرانتز باز حرف پرانتز بسته سکوت را به…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – چون مواظبش نبودم
رژیا پرهام – تورنتو پسرک و خواهرش مهدکودک من میآمدند. سالها قبل. خواهرش عاشق بادکنک سفید و صورتی بود و خودش بادکنکهای آبی را دوست داشت. تا یک روز که دیگر بادکنک نخواست. امروز اتفاقی توی پارک دیدمشان. خواهر شش سالهاش بادکنک دستش بود، ولی خودش نه. گفتم: «دیروز خونهٔ ما مهمونیِ دوستم بود و من الان کلی بادکنک توی خونه دارم. اگه حدس میزدم ممکنه توی پارک ببینمتون، همه رو همراه خودم میآوردم.» دخترک با…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – زرد و آبی
مژده مواجی – آلمان من عینک زردرنگ به چشم دارم. همه چیز را زرد میبینم. اما تو عینک آبی به چشم داری. تو آبی هستی. چه اشتیاقی دارم تا با تو همصحبت شوم. تو را درک کنم. شوق کشف تو را دارم. من زردم و تو آبی. اما چشمم به تو که میافتد، رنگ دیگری را میبینم؛ رنگ سبز! عینک زردرنگم را جابهجا میکنم تا دقیقتر نگاه کنم. اما تو را همچنان سبز میبینم! کنارت عینکی…
بیشتر بخوانیدکتی کیانی: از ورود به جامعهٔ کانادایی اصلاً نترسید
گفتوگو با کتی کیانی سازندهٔ انیمیشن «خانهٔ دوم»، برندهٔ رقابت استوریهایو هومن کبیری پرویزی – ونکوور اواسط سپتامبر پستی به گروه «همیاری ایرانیان ونکوور» فرستاده شد که در آن کتی کیانی از اعضای گروه خواسته بود به انیمیشن «خانهٔ دوم» که توسط ایشان طراحی شده و در مسابقهٔ استوریهایو شرکت کرده بود، رأی دهند. این پست با استقبال زیاد اعضای گروه مواجه شد و بهفاصلهٔ کوتاهی پس از ارسال آن بیش از صد کامنت تشویقآمیز…
بیشتر بخوانیدعشق در شعر شاعران معاصر کرد
برگردان: خالد بایزیدی (دلیر) دو شعر از: لطیف هلمت ۱ نمیدانم: از کِی همدیگر را میشناسیم… اما پانزده… بیست سده است که بر یک رختآویز لباسهایمان را میآویزیم ۲ دستم را که میفشاری واژه میبارد شعر میچکد دستت را که میفشارم پنج شیشهٔ عطر در دستانت میشکند * * * * * شعری از: شیرکو بیکس دوست داشتنات به «باد» میماند هنگام که میخواهم برافروزماش میآید و خاموشام میکند روشن هم که شدم میآید و…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – راز رنگارنگ!
رژیا پرهام – تورنتو اولین باری که دیدماش با فاصلهای نسبتاً زیاد بود. مردی بهظاهر خشن با هیکل درشت، سر تراشیدهٔ طرحدار، گوشواره و تتو. از آن قیافههای منفی در فیلمها. از آن آدمها که جز یکبار باهاشان همکلام نشدهام و آن هم چون پلیس مرز کانادا به آمریکا بود و چارهای نداشتم. وقتی بهسمت فضای بازی میآمد، مطمئن بودم ترجیح میدهم که همکلام نشویم. به خودم گفتم، مادر دخترک که خانم خیلی سادهای است، چه انتخاب…
بیشتر بخوانیدامید فردا – داستان کوتاهی از شامل کناری
شامل کناری – ونکوور مادرم دیروز تلفن زد و گفت: «خانم انتخابی اومده بود به عیادتم. قراره همین جمعه با لوفتانزا به ونکوور بیاد. میدونست تو کانادایی. با هم کلی صحبت کردیم؛ از اون برف سنگین و سه سالی که او معلم تو و فرهاد و بهزاد بود. عکست رو بهش نشون دادم و گفتم که من بیشترِ انشاءهای تو رو هنوز نگه داشتهم و هر از گاه میخونم. علیرضا جان، از من دلگیر نشو،…
بیشتر بخوانید