مرجان ریاحی – ایران نه آقای دکتر. نه. شما حرف نزنید. لازم نیست چیزی بپرسید. همهٔ آن چیزهایی که لازم دارید، خودم خواهم گفت. من جزئیات را خوب میشناسم. این شغل من است. باید به جزئیات دقت کرد. وقتی همهچیز کامل باشد، شما نیازی نخواهید داشت چیزی بپرسید. اصلاً برای چه باید بپرسید! ممیزی داستان کوتاهی از مرجان ریاحی اسم و فامیل من که در برگهٔ مشخصات نوشته شده و جلوی روی شماست، بقیهٔ گفتنیها…
بیشتر بخوانیدهنر و ادبیات
دنیای من و آدم کوچولوها – یه نقشهٔ باحال
رژیا پرهام – ادمونتون امروز دخترک چهارسالهٔ مهدکودکم پرسید: Razhia, do you know the next day is mother’s day? (رژیا میدونی فردا روز مادره؟) یه محاسبهٔ سرانگشتی کردم و گفتم: «چقدر خوب که در جریان روز مادر هستی، ولی روز مادر حدوداً دو هفتهٔ دیگهست.» دخترک خیلی آرام ولی با لحنی هیجانزده گفت: I have plan to surprise my mom for mother’s day! (من نقشه کشیدم مادرم رو برای روز مادر «سورپرایز» کنم!) گفنم: «خیلی…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – هماغوشی درخت و آفتاب
مژده مواجی – آلمان آسمان یکدست آبىست و خورشید گرمایش را با شوریدگى پخش مىکند. نوک درختانِ سربهفلککشیده گرماى خورشید را با شیفتگى وعشق به آغوش مىکشند، اما دامنهٔ کوه با انبوه درختانش بىنصیب از گرماى خورشید مىماند. صعود آغاز مىشود. از دامنهٔ کوه، در میان انبوه درختانى که آنچنان تنگِ هماند که چشم را یاراى دیدن آسمان نیست و ریشههای درختان از فرط تنگى و فشردگىِ جا سر از زمین بیرون آوردهاند. صعود آغاز…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – وقت برای گریستن
مژده مواجی – آلمان برای مراسم تدفین خواهر اینگرید، همراه با پسر پنجسالهام عازم بِرمِن شدم. در واقع از جسد که خبری نبود. او که آمریکا زندگی میکرده و بعد از سالها مبارزه با سرطان فوت کرده است، بنا به خواستهٔ خودش جسدش را سوزاندهاند و اینگرید، خواهرش را در ظرفی سفالی به آلمان آورده است. کمد لباس را زیر و رو کردم که لباس مناسبی پیدا کنم. رنگ تیره داشته باشد و در ضمن…
بیشتر بخوانیدبرای کودکان شیمیایی ادلب شعری از بیتا ملکوتی
بیتا ملکوتی – جمهوری چک در فاصلهٔ دو چشمت مسیح پایین آمد از هر چه صلیب و بازگشت به رحم مریم بَسّم نبود سینهٔ خشک دخترکان سردشت و دهان پرتاول مردان حلبچه وقتی مادرشان بودم چهاردهساله در فاصلهٔ دو چشمت کش آمدم از خلط تا خان شیخون از استخوان تا ادلب از نفس تا تنگی تا تنگ تا تُنگ خالی و ماهی سرخ سرگردان میان دو گلوله نگاهش کن! مریم است چهاردهماهه با طعم شیرین…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – منم همینطور!
رژیا پرهام – ادمونتون امروز هوا خوب بود. با بچههای مهدکودکم توی پارک مشغول ماسهبازی بودیم که پسرکوچولوی بانمکی با پوست خوشرنگ قهوهای آمد و گفت: «من جِید هستم. میشه با اسباببازیهای شما بازی کنم؟» گفتم: «حتماً!» و چند اسباببازی را جلوی دستش گذاشتم. بانمک حرف میزد و خوشصحبت بود. گفت که سهسالهست و از همهٔ اتفاقاتی که طی چند روز اخیر برایش افتاده بود، صحبت کرد. گفتم چه عالی که روزهای گذشته خوب بودهاند،…
بیشتر بخوانیدزمینی… – دلنوشتهای برای زمین و زمینیان
تالین ساهاکیان – آلمان اهل زمینام گردان در منظومهٔ شمسی نقطهای کوچک در کهکشان راه شیری… از جنس خاکام از آسمانها چیزی نمیدانم من مشتاقانه به جاذبهٔ زمین پابندم هنوز برایم پر از شگفتی است شقایقی که در بهار از هیچ میروید پرستویی که اینهمه راه را بازمیگردد درختی که سبزشدن را فراموش نمیکند دینم مهربانی است، آئینم تلاش برای کمآزاری پیامبرم عقل است قاضیام وجدان کتاب اخلاقم پر است از آیههای زنده و…
بیشتر بخوانیدقصهٔ زمین
داود مرزآرا – ونکوور در زمانهای خیلی خیلی دور، آنوقتها که ما نبودیم، خورشید و ماه با هم ازدواج کردند و ستارگان از آنان بهوجود آمدند. این دو در صلح و صفا بودند تا خورشید زن تازهای گرفت، از آنوقت بود که ماه خشمگین شد و از شوهرش دوری گزید. زمین تنها بـود، کسی هم بـه خواستگاریاش نمیآمد و داشت کمکم به پیردختری تبدیل میشد. او تصمیم گرفت تا هر طور شده خورشید را به…
بیشتر بخوانیدجوالدوز – سنتهای باستانی
دوستان سلام جوالدوز هستم، دامت برکاته خُب دیگه سبزهها رو گره زدید، آش رشته رو خوردید، والیبال و وسطی بازی کردید و جوج و مخلفات و متِخلفات زدید و الان دیگه طبق روالِ برنامه روز از نو، روزی از نو. قشنگه، همش قشنگه، کسی هم کاری نداره و چیزی نداره بگه. خیلی هم خوبه سنتها رو بهجا آوردن و حفظ مراسم ملّی، اما بالاغیرتاً یه نگاه اجمالی بندازیم به از سر تا تهِ آداب و…
بیشتر بخوانیدآفرینش – شعری از تالین ساهاکیان
تالین ساهاکیان – آلمان میتوان روز را خلاصه کرد در یک لیست خرید طولانی… میتوان شبها به اخبار گوش داد و در بحث کشدارِ روز بعد شرکت کرد و تظاهر کرد بیخرج و بیدردسر به نگرانی و دلسوزی… میتوان از کنار سگی تصادفی بیتفاوت عبور کرد و گفت «وقت ندارم»… میتوان شتابان به پناهجویی گفت «آدرس را نمیشناسم»… میتوان رو از بیخانمانی در خیابان یخزده گرداند و چشم دوخت به ویترینی پرزرقوبرق… میتوان داوطلبانه کور…
بیشتر بخوانید