جنگل ابر – قسمت آخر

قسمت قبلی این داستان را در اینجا بخوانید

علیرضا ایرانمهر – ایران

مرد یادش آمد با زنش کنار دریاچهٔ قایق‌رانی آشنا شده بود. زنش با دو دختر دیگر توی قایق پدالی روی دریاچه بازی می‌کردند. نور آسمان ابری دم غروب روی سطح دریاچه می‌درخشید. یادش نمی‌آمد تنها در آن بعدازظهر کنار دریاچهٔ مصنوعی قایق‌رانی چه‌کار می‌کرده است. هوا به‌سرعت تاریک می‌شد و چراغ‌های اطراف دریاچه را روشن کرده بودند. نور چراغ‌های زرد به‌شکل خط‌های دراز و باریکی روی آب افتاده بودند. زنش از توی قایق برگشت و نگاهش کرد. شاید هم قبل از آن، او به زنش خیره مانده بود. بعد زنش سرش را به‌سمت دخترهای دیگری که توی قایق بودند خم کرد، با هم چیزی گفتند و خندیدند. حالا همه‌شان او را کنار نرده‌های دریاچه نگاه می‌کردند. دستش را بلند کرد و برای زنش تکان داد. زنش هم خندید و برای او دست تکان داد.

مهتاب گفت:

ـ فکر کنم امشب دیگه پارچهٔ بنفش پیدا نمی‌کنیم.

ـ با چیز دیگه‌ای نمی‌شه خوشبخت به‌نظر بیام؟

خیابان خلوت بود. از کنار ردیف ماشین‌های پارک‌شده در کنار خیابان که می‌گذشتند، ناگهان متوجه شد تصویر ماه پرنور و کاملی پشت شیشهٔ عقب همهٔ ماشین‌ها تکرار شده است. ده‌ها قرص کامل ماه که پشت سر هم ردیف شده بودند. مهتاب توی یک فرعی پیچید و گربهٔ روی انگشترش برق زد… بستهٔ کرم کارامل را هم که روی کانتر آشپزخانه می‌گذاشت، گربهٔ فلزی هنوز داشت می‌خندید. فکر کرد مهتاب جلوی در یخچال به چه خندیده است. تمام بعدازظهری را که با هم حرف زده بودند، در ذهن مرور کرد. بارها وقتی داشتند با هم حرف می‌زدند، موبایل مهتاب زنگ خورده بود. دختر به شمارهٔ روی صفحه نگاه کرده بود و موبایل را دوباره توی کیفش انداخته بود. مهتاب گفته بود از هشت ماه پیش تنها زندگی می‌کند، اما توی حمام اَفترشِیو و شامپوی مردانه‌ای بود که معلوم بود گهگاه از آن استفاده می‌شود. دروغ‌های کوچک دیگری را هم در لابه‌لای حرف‌های مهتاب می‌توانست تشخیص دهد، تکه‌پاره‌هایی از واقعیت که می‌کوشید پنهانشان کند و همین وجود آسیب‌پذیر و واقعی دختر را برای مرد قابل‌اعتمادتر می‌ساخت. دیگر تقریباً اهمیتی نداشت مهتاب به چه می‌خندد، فقط مهم بود که می‌خندد، برای همین توانست با خیال راحت بپرسد:

ـ به چی می‌خندی عزیزم؟

ـ هیچی، خوشحالم.

ـ تو تا حالا خرقان نرفتی؟

ـ یه بار خیلی سال پیش. فقط ازش مجسمهٔ گندهٔ یه مرد یادمه که سوار شیر شده و به‌جای عصا یه مار دراز دستش گرفته.

ـ مجمسهٔ خود ابوالحسن خرقانی‌ئه. جنگل ابر چی؟ نرفتی؟

ـ نه، ولی فکر کنم همون نزدیک خرقان باشه؟

ـ آرمگاه خرقانی یه کوشک سفیده شبیه آتشکده‌های چهارطاقی ساسانی بالای یه تپهٔ باغ مانند. تپه دقیقاً توی دامنهٔ کوه‌هایی‌ئه که می‌ره سمت جنگ ابر. بالای تپهٔ آرامگاه که وایستی، قله‌های رشته‌کوه شاهوار رو می‌بینی، جنگل ابر از سمت دامنه‌های غربی شاهوار شروع می‌شه و می‌ره به‌سمت شمال. خود جنگل اصلی هم درواقع یه درهٔ خیلی عمیقه با صخره‌های تقریباً سرخ. بیشتر ماه‌های سال، ابرها مثل رودخونه وسط این دره حرکت می‌کنند. چند سال پیش قرار بود همون حوالی یه هتل طراحی کنم ولی نشد… شاید تا قبل از اینکه بری ایتالیا، یه بار بتونیم با هم بریم.

ـ بیا، اینو بخور عزیزم.

مهتاب یک قاشق از کرم کارامل را در دهان او گذاشت. مرد به زندگی متلاشی‌شدهٔ آن مرد دیگری فکر کرد که هشت ماه با نگریستن به مهتاب عذاب کشیده‌ است، شاید هم اصلاً زندگی متلاشی‌شده‌ای در کار نباشد، شاید آن مرد نیز چون او در این لحظه، در احساس خوشبختی عمیقی غوطه‌ور است، حتی اگر شده برای یک شب… به خودش فکر کرد وقتی برای اولین بار نیم‌رخ مهتاب را زیر درختان معلق در میان ابرها دید، به زنی که چهار سال تلاش کرده بود دوستش داشته باشد اما نتوانسته بود، به آن مرد با صورت کودکانه‌اش که وقتی با زن او توی استیشن نشسته بودند، چنان می‌خندید انگار هیچ‌وقت در زندگی‌اش نمی‌دانسته خندهٔ واقعی چیست، به نازنین که باعث شد حس کند به‌جای خیره شدن به چنگک بیرون‌زده از سقف، می‌تواند از بالای صخره‌های توچال به چشم‌انداز گستردهٔ تهران در افق نگاه کند و دلخوشی‌های شخصی کوچکی در زندگی داشته باشد، به مهتاب وقتی در کوچه‌های یوشیج قدم می‌زده است، و از شادی دلش غنج می‌رفته، به پسر جوانی که این لحظه‌ها را برای مهتاب آفریده است و باز هم به مهتاب که حالا در برابر او بهتر از روزهای دخترانهٔ خود، معنای برق زدن چشمان مردی را از لذت می‌فهمد. مهتاب یک قاشق دیگر از کرم کارامل را خورد و گفت:

ـ بیا، اینجا یه چیزی نشونت بدم.

مرد دنبال مهتاب رفت. تابلویی درست روبه‌روی تخت به دیوار آویزان شده بود. در نور اندکی که از سمت آشپزخانه می‌تابید، رد کاردک نقاشی و برجستگی رنگ‌ها در سطح بوم دیده می‌شد. کاسه‌‌ای آب که زنی در آن شنا‌ می‌کرد. به مهتاب نگاه کرد و گفت:

ـ این داستان خرقانی رو شنیدی که دست می‌کنه توی کاسهٔ آب ماهی درمیاره.

ـ نه ، اما اگه این تابلو رو دوست داری، مال تو، نمی‌تونم با خودم تا ایتالیا ببرمش.

نور ماه از میان پردهٔ اتاق روی تخت کوچک یک‌نفره تابیده بود. ملافهٔ سفید روی تخت نامرتب بود، چین‌‌ها و برجستگی‌های ملافه، سایه‌های عمیقی بر سطح آن می‌انداختند. نوک انگشتان مهتاب را گرفته بود. داشتند به هم نگاه می‌کردند…

بیا تا به نیستی خود فرو شویم تا که او به هستی درآیداز آب ماهی نمودن سهل است، از آب آتش باید نمودن… بیا تا بدین تنور فرو شویم تا بینیم زنده کدام‌یک بیرون می‌آید…. نه، بیا تا به نیستی خود فرو شویم تا که او به هستی درآید...

صدای آرام نفس‌های منظم مهتاب را کنار گوشش می‌شنید. دست چپش هنوز توی دست او مانده بود. آرام انگشت‌های او را از لای انگشت‌هایش بیرون کشید و از زیر ملافه بیرون لغزید. ملافه دور کمر مهتاب پیچیده بود و در انتهای تخت چون بالهٔ بزرگی منتشر می‌شد. مهتاب غلت زد و در قوس کوچکی که از جای مرد روی تشک مانده بود لغزید. به‌طرف یخچال رفت. درِ آن را باز کرد و دنبال بطری آب گشت. چند تا شفت‌آلوی نرسیده آنجا بودند. یکی از آن‌ها را برداشت و گاز زد و یادش آمد لحظاتی پیش خوابی باعث شده بیدار شود. در خواب دیده بود او و مهتاب روی تپه‌ای جنگلی قدم می‌زنند و لباس‌هایشان را گم کرده‌اند. بالای صخرهٔ عظیم جنگلی هوا آفتابی و پرنور بود. مقابلشان درهٔ عمیق و گسترده‌ای بود که مه رقیقی آرام در ته آن حرکت می‌کرد. او با انگشت لکه‌ای را در ته دره به مهتاب نشان داد. عقابی زیر پایشان می‌چرخید و از روی مه کم کم به انتهای دیگر دره می‌‌‌رفت. جنگل‌های آن‌سوی تپه در آفتاب می‌درخشیدند. بعد از آن کوه‌های جنگلی بلندتری بود که محو و آبی‌رنگ می‌نمودند. مهتاب گفت:

ـ‌ یعنی یکی لباس‌هامون رو برده؟

ـ نه ، گمونم زیر یکی از درخت‌ها جا گذاشتیمشون.

دست هم را گرفتند و از میان علف‌ها به‌سمت درخت انجیر بزرگی که به‌سمت دره خم شده بود، رفتند. آفتاب بر قوس برنزی شانه‌های مهتاب برق می‌زد.

ـ اگه پیداشون نکنیم چی؟

ناگهان مه نرم و آرام از سمت پایین دره به بالا حرکت کرد و روی تپهٔ صخره‌ای ‌لغزید. عبور چسبناک مه را از روی پوست تنشان می‌توانستند احساس کنند. مه از اعماق دره به‌سمت بالا می‌رفت، از لای شاخهٔ بلند درختان قدیمی‌ می‌گذشت، نور آفتاب را می‌پوشاند و از آن‌سوی دیگر صخرهٔ جنگلی پایین می‌لغزید؛ نمناک و ولرم بود و بوی باران می‌داد.

«در اندرون پوست من دریایی است که هرگاه بادی بر آید، از این دریا مه و باران سر بر کَنَد و بر زمین فرو بارد.»  

با هر نفسی که می‌کشیدند، رطوبت ابر توی ریه‌هایشان جمع می‌شد. خورشید در میان مه لکهٔ روشن رنگ‌پریده‌‌ای شده بود.

ـ چرا ماه این شکلی شده؟

ـ اون خورشیده عزیزم.

مه غلیظ‌‌تر می‌شد و آن دو نیز چون دامنهٔ تپهٔ گم‌شده زیر پایشان، در میان حجم ابرها ناپدید می‌شدند. به‌سمت انتهای صخره می‌رفتند و صدای خُردشدن ساقهٔ علف‌ها را زیر پای خود می‌شنیدند. نزدیک هم راه می‌رفتند که گم نشوند. کمی‌ جلوتر چیزی تکان می‌خورد. ایستادند و به آن نگاه کردند. شال آبی مهتاب از شاخهٔ پهن و گره‌خوردهٔ درخت بلوطی قدیمی‌ آویزان بود و آرام در بادی که مه را جابه‌جا می‌کرد تکان می‌خورد. لباس‌هایشان پایین شاخهٔ درخت روی برگ‌های خشک بلوط افتاده بود…

پایان

ارسال دیدگاه