کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – بچهْ بِروک

مژده مواجی ـ آلمان

لباس مورد علاقه‌ام را با چشم برهم‌زدنی به تن کردم. لباس قرمزرنگی که در پهلوی چپ آن گل آفتاب‌گردان گلدوزی شده بود. گلی که می‌خندید. مادرم نگران آماده‌شدن من نبود. چون در عروسی، عزا، مهمانی یا برای خرید، همین لباس را می‌پوشیدم. راهی خرید هفتگی در مرکز شهر بودیم، تا که کماج گرم تازه از تنور درآمده بگیریم و من هم آب‌نبات‌های رنگی چوبی.

با هم از کوچه به‌طرف خیابان اصلی رفتیم که سوار تاکسی بشویم. در ایستگاهِ تاکسیِ مرکزِ شهر پیاده شدیم. غوغایی بود از دست‌فروش‌هایی که در پیاده‌رو بساطشان را پهن کرده بودند و انواع و اقسام کالا‌ها را به فروش گذاشته بودند. با صدای بلند، مشتری‌ها را به خود جلب می‌کردند، چانه می‌زدند و به خدا و پیغمبر قسم می‌خوردند. میخکوبشان شده بودم. به خودم که آمدم، دستان مادرم در دستم نبود. دستش را ول کرده بودم. سراسیمه دور و برم را نگاه کردم. در آن شلوغی، زن‌های چادری از پشت، همه شبیه هم بودند. تنها تیرگی چادر‌هایشان پیدا بود. اما هیچ‌کدام بوی گلاب، بوی چادر مادرم، را نمی‌دادند. گردنم را بالا گرفتم و از پایین به چهره‌هایی نگاه کردم که تند تند رد می‌شدند. در این انبوه و هیاهوی آدم‌ها و سروصدای دست‌فروش‌ها چه کوچک بودم من. با زحمت خودم را از میان همهمه آزاد کردم. اشک‌هایم جلو دیدم را می‌گرفت. در ایستگاهِ تاکسی، تاکسی‌ها پر و خالی می‌شدند. از دور رانندهٔ تاکسی جوانی به سمت‌ام آمد. احساس کرده بود که گم شده‌ام. با لحنی مهربان اسم و فامیلم را پرسید، هق‌هق‌کنان به او گفتم. گفت: «می‌شناسم، می‌دانم خانه‌تان کجاست، بیا تا ترا به خانه برسانم.» در آن لحظه بدون شک‌کردن به او، با اعتماد کامل، سوار تاکسی شدم. پشت نشستم. چه قصه‌های عجیب و غریب و ترسناکی که در کوچه پس‌کوچه‌ها دربارهٔ بچه بِروک*، تعریف نمی‌کردند. هیچ‌گاه شاهدش نبودم، اما گاهی خوابش را می‌دیدم. خواب می‌دیدم که مردی با صورتی مبهم در هوای گرگ و میش غروب، در کوچه‌ها دنبالم کرده بود و من با گام‌های سنگین فرار می‌کردم. انگار کفشی آهنین به پا داشتم و یکهو با وحشت بیدار می‌شدم.

هنگامی‌ که سوار تاکسی شدم، به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم، بچه بِروک بود. به او پناه بردم. از پشت به او نگاه می‌کردم و در ذهنم راننده‌های تاکسی را قهرمان‌هایی برای نجات بچه‌های گم‌شده می‌پنداشتم. همین‌طور که می‌رفتیم، کم‌کم مسیر خانه به‌نظرم آشنا می‌آمد. از خیابان اصلی گذشت تا به روبه‌روی خانه‌مان رسید، مسیری که به‌ندرت تاکسی‌ها تا آنجا می‌آمدند. با احساس خوشبختی پیاده شدم. در چوبی خانهٔ قدیمی‌مان مثل همیشه بی‌آنکه قفل باشد، به‌روی هم چفت شده بود. پا درون خانه گذاشتم. پدرم مشغول آب دادن به گل‌های باغچه بود. توی بغلش پریدم و گریه‌کنان گم شدن‌ام را تعریف کردم. پدرم دستم را گرفت تا در کوچه منتظر آمدن مادرم بشویم. با لحنی شوخ‌آمیز گفت: فکر نکنم امروز از آب‌نبات خبری باشد. صدای هق‌هق‌ام بلندتر شد.

از دور سر وکلهٔ تاکسی‌ای پیدا شد. روبه‌روی در خانه نگه‌ داشت. مادرم دعاکنان از تاکسی پیاده شد.

– پسرم خیر ببینی. خدا حفظت کنه!

راننده همان مرد جوان مهربان بود. او آن روز ناجی گمشده و ناجی جوینده بود!

_____________________________

*بچه بِروک (گویش بوشهری): کودک‌رُبا

ارسال دیدگاه