مژده مواجی – آلمان
خودم را در میان جمعیتی که در قطار بود، جا دادم. صبح زود بهسختی صندلی خالی برای نشستن پیدا میشود. در ردیف بین صندلیها ایستادم و دستگیرهای را محکم گرفتم. ایستگاه بعد زنی که روی ویلچرنشسته بود، سوارقطار شد. تنها نبود. همراه خودش کالسکهای را هم میکشید. کالسکهای که به ویلچر متصل بود. تمام جمعیتی که روبهروی درِ قطار ایستاده بودند، کنار رفتند تا برایش جا باز کنند. او هم با چند چرخش سریع خودش و کالسکه را که در آن کودکی خوابیده بود، جلو در ورودی جا داد. قطار به راه افتاد. با خونسردی موبایلش را از جیبش در آورد و سرگرمش شد. بعد از دو ایستگاه، بههمان چابکی قبل پیاده شد. از پنجرهٔ قطار دیدم که بهطرف آسانسور بزرگ مترو میرود. باید بهموقع سر کار حاضر میشدم وگرنه پیاده میشدم تا شاهد بخشی از زندگی روزمرهاش باشم.