من تشنهٔ معصومیت‌ام – داستان کوتاهی از رومن گاری

برگردان: غزال صحرائی

زمانی که تصمیم گرفتم خود را از دنیای متمدن و ارزش‌های دروغین آن بیرون بکشم و به یک جزیرهٔ آرام، روی صخره‌ای مرجانی، در کنار تالابی نیلگون، فرسنگ‌ها به‌دور از دنیای سودجو و منفعت‌طلبی که تماماً معطوف به منافع مادی بود، پناه ببرم، به‌دلایلی دست به این‌کار زدم که فقط سرشت‌های سخت را به حیرت وا‌می‌داشت. تشنه و جویای معصومیت بودم. نوعی نیاز به گریز از این اتمسفر رقابت بی‌امان و جنگیدن برای سود؛ جایی که فقدان هر نوع تردید دربارهٔ اخلاقی‌بودن یک عمل، بدل به قاعده شده بود. آنجا که برای یک طبیعت کم‌و‌بیش لطیف و حساس، و روح هنرمندی مانند من، فراهم‌کردن تسهیلات مادی ضروری برای داشتن فکری آرام و بی‌تشویش بیش از پیش سخت می‌شد. بله، من بیش از هر چیز میل به دل‌کندن از مادیات را در خود احساس می‌کردم.

همهٔ آن‌ها که من را می‌شناسند از بهایی که به‌خاطر وابستگی و علاقه‌ام به این فضیلت اخلاقی می‌پردازم، باخبرند. این اولین و شاید تنها چیزی است که از دوستانم توقع دارم. آرزو داشتم اطرافم را آدم‌ها ی ساده و خدمتگزار با قلب‌هائی کاملاً عاجز از محاسبات پست و نفرت‌انگیز احاطه می‌کردند. انسان‌هائی که بتوان از آن‌ها هر چیزی را تقاضا کرد و در مقابل، دوستی و مهربانی خود را به پایشان ریخت؛ بدون ترس از اینکه مطرح‌شدن برخی خرده‌منافع باعث ایجاد کدورت و خرابی روابط شود. به امورات شخصی‌ام سر و سامانی دادم و در اوائل تابستان راهی جزیرهٔ تاهیتی[۱] شدم.

با دیدن شهر پاپیته[۲] مأیوس و سرخورده شدم. شهر زیبا و جذابی است، اما عارضه‌های شهری‌گری در همه جا هویدا و ملموس است. همه جا پای قیمت و حقوق در میان است. یک خدمتکار خانه، حقوق‌بگیر است و نه دوست، و انتظار دارد که آخر ماه دستمزدش را دریافت کند. اصطلاح «امرار معاش» در آنجا با سماجتی غیرقابل‌تحمل یادآوری می‌شود، حال آنکه همان‌طور که گفته بودم، پول از جمله چیزهایی بود که می‌خواستم تا آنجا که ممکن می‌شد از آن فاصله بگیرم. بنابراین تصمیم گرفتم به یک جزیرهٔ کوچک دورافتاده از مجمع‌الجزایر پولینزی فرانسه بروم، جزیره‌ای به اسم تاراتورا، که آن را بر حسب اتفاق از روی نقشه پیدا کرده بودم. جایی که کشتی صید مروارید در آنجا سه بار در سال لنگر می‌انداخت.

به‌محض ورودم به جزیره، احساس کردم که رؤیاهایم بالاخره در شرف تحقق‌یافتن‌اند. مشاهدهٔ شکوه و زیبایی این بهشت کوچک از نزدیک، حتی اگر قبلاً بارها و بارها در مورد آن شنیده باشید، همچنان هیجان‌انگیز و منقلب‌کننده است. زیبایی‌هایش هزاران بار توصیف شده و هر بار به‌همان شدت حیرت‌انگیز و تأثیرگذار است. چشم‌انداز پولینزی به‌محض ورودم به جزیره خودش را به من عرضه کرد: ریزش سرگیجه‌آور نخل‌های کوهستان به دریا، آرامش رخوتناک برکه‌ای که صخره‌های آبی آن را محاصره کرده و تحت محافظت خود درآورده بودند. روستای کوچک با کلبه‌های پوشالی که سادگی و سبکباری آن‌ها نشان از غیبت هرگونه نگرانی می‌داد. از آن‌رو که از هم اکنون با آغوش باز مرا پذیرا شده بود. مردمی‌ که بی‌درنگ احساس کردم می‌توانم به لطف مهربانی و مودت آن‌ها همه چیز دریافت کنم. زیرا همواره بیشترین حساسیت من نسبت به فضیلت انسان‌ها بوده است. در مقابل خود جمعیتی چندصدنفری را می‌دیدم که روی پای خود بودند، و به‌نظر می‌رسید هیچ‌یک از ملاحظات دنیای حقیر سرمایه‌داری ما تأثیری روی آن‌ها نگذاشته است.

بی‌تفاوتی‌شان نسبت به پول تا آنجا بود که توانستم در بهترین کلبهٔ روستا مستقر شوم و تمام ضروریات اولیهٔ زندگی در اختیارم قرار بگیرد. صیاد، باغبان و آشپز خودم را داشته باشم و همهٔ این‌ها بدون پرداخت هیچ پولی و تنها بر مبنای روابط بی‌تکلف و صمیمانهٔ دوستی و برادری همراه با حفظ احترام متقابل. و من این‌ها را مدیون روح پاک و بی‌آلایش این مردم بودم، و صداقت و سادگی تحسین‌برانگیزشان، و نیز توجه و التفات خاص و حسن نیت تاراتونگا نسبت به من. تاراتونگا زنی میانسال – حول و حوش پنجاه سال – و دختر یک رئیس قبیله بود که زمانی دامنهٔ نفوذ و قدرت او بیش از بیست جزیره از مجمع‌الجزایر پولینزی را شامل می‌شد. زنی که ساکنین جزیره او را مانند فرزند خود دوست داشتند.

به‌محض ورودم به آنجا تمام تلاشم را برای جلب دوستی و توجه او به‌کار بردم. این‌کار را به شکلی کاملاً طبیعی انجام دادم، بی‌آنکه بخواهم سعی کنم خود را متفاوت از آنچه که بودم نشان بدهم. به‌عکس، قلبم را به روی او گشودم. از انگیزهٔ آمدنم به آنجا به او گفتم. از انزجاری که از منفعت‌طلبی دون‌مایه ومادی‌گرایی نفرت‌انگیز داشتم و نیاز بی‌حدوحصرم به اکتشاف دوبارهٔ خصائل والای انسانی همچون بی‌طمعی و بی‌آلایشی که بدون آن‌ها هیچ امیدی به بقای بشر نمی‌رود. همچنین احساس شادمانی و قدرشناسی‌ام را از اینکه بالاخره توانسته بودم همهٔ این ویژگی‌های منحصربه‌فرد و کمیاب را در مردم او بیابم، به او ابراز داشتم. تاراتونگا در پاسخ به من گفت، که مرا کاملاً درک می‌کند و خود او هیچ هدف دیگری در زندگی ندارد جز اینکه نگذارد که پول روح مردمش را آلوده کند. منظور او را به‌خوبی دریافتم و قاطعانه به او اطمینان دادم که در تمام مدتی که در آنجا اقامت خواهم داشت هیچ پولی از جیب من خارج نخواهد شد.

برگشتم به کلبه‌ام و در طول هفته‌های بعدی سعی کردم تا آنجا که ممکن بود توصیه‌ای را که با احتیاط کامل به من شده بود، رعایت کنم. حتی تمام پول‌هایی را که همراه داشتم در گوشه‌ای از خانه دفن کردم.

از زمان اقامتم در جزیره سه ماه می‌گذشت. یک روز پسر بچه‌ای بسته‌ای را از طرف زنی که او را دیگر می‌توانستم «دوست من تاراتونگا» بنامم، برایم آورد. یک کیک گردوئی بود که خودش برای من درست کرده بود. اما چیزی که فوراً توجهم را جلب کرد، پارچه‌ای بود که کیک در آن پیچیده شده بود. پارچه‌ای برزنتی مخصوص ساک که با رنگ‌های عجیب و غریب نقاشی شده بود. نقاشی‌ای که مرا به‌شکل مبهمی‌ به‌ یاد چیزی می‌انداخت؛ در اولین نگاه، چیزی دستگیرم نشد. با دقت بیشتری پارچه را زیرورو کردم. قلبم توی قفسهٔ سینه‌ام به‌شدت شروع به زدن کرد، طوری‌که مجبور شدم بنشینم. پارچه را روی زانو گذاشتم و با دقت و وسواس باز کردم. مستطیلی پنجاه در سی سانتی‌متری که قسمت‌هایی از طرح روی آن پاک شده و خط برداشته بود. مدتی در جای خود بی‌حرکت ماندم و با ناباوری به بوم چشم دوختم، اما دیگر جای هیچ تردیدی باقی نمانده بود. مقابل چشمان من تابلویی از گوگن بود.

من در زمینهٔ نقاشی آگاهی و اطلاع چندانی ندارم، اما امروزه دیگر نام‌هایی هستند که سبک کارشان چنان شناخته‌شده است که هر کسی به‌محض دیدن آثار آن‌ها می‌تواند آفرینندهٔ اثر را تشخیص داده و به‌جا بیاورد.
با دست‌های لرزان بار دیگر بوم را پهن کرده و روی آن خم شدم. گوشه‌ای از کوه تاهیتی و تعدادی زن که کنار چشمه‌ای مشغول آبتنی بودند، در آن به‌تصویر کشیده شده بود، و رنگ‌ها، سایه‌نماها و پس‌زمینه به‌حدی مشخص بودند که علی‌رغم وضعیت بدِ بوم، اشتباه‌کردن در تشخیص آفرینندهٔ آن محال بود.

در سمت راست بدنم، قسمت کبد، سوزشی را احساس می‌کردم که معمولاً با تپش قلب شدید همراه می‌شود.
شاهکاری از گوگن، در این جزیرهٔ کوچک دورافتاده! و تاراتونگا که از آن برای بسته‌بندی کیکش استفاده کرده بود! تابلوئی که در پاریس به‌راحتی پنج‌میلیون فرانک به‌فروش می‌رسید!

چند تا از این بوم‌ها را به‌همین صورت برای پیچیدن کادو و یا احتمالاً پرکردن سوراخ سمبه‌ها استفاده کرده است؟ خدای من، چه خسارت عظیم و جبران‌ناپذیری برای بشریت! درنگ جایز نبود، از جا پریدم و باعجله روانهٔ خانهٔ تاراتونگا شدم تا بابت کیکش از او تشکر کنم. او را دیدم که جلوی خانه‌اش مقابل تالاب در حالِ کشیدن پیپ بود.

زنی درشت‌اندام و قوی بود، با موهای جوگندمی‌ و با وجود پستان‌های عریانش، نوعی مناعت تحسین‌بر‌انگیز در رفتار او دیده می‌شد.
به او گفتم: «تاراتونگا، کیک لذیذ و خوشمزه‌ای بود. مرسی!»
به‌نظر رسید از شنیدن آن خوشحال شده است: «امروز یکی دیگر برایت خواهم پخت.»

خواستم چیزی بگویم، اما نگفتم. باید بانزاکت و ملاحظه رفتار می‌کردم. حق نداشتم کاری کنم که این زن بزرگوار احساس کند که من او را احیاناً فردی وحشی تصور کرده‌ام که از شاهکارهای هنری یکی از نوابغ بزرگ جهان برای بسته‌بندی کادو استفاده می‌کند. اعتراف می‌کنم که آدم به‌شدت حساسی‌ام و از این بابت رنج می‌برم. اما سعی کردم به‌هر قیمت که شده احساساتی برخورد نکنم. حتی برای گرفتن یک کیک دیگر پیچیده‌شده در بومی از گوگن هم که شده باید ساکت می‌ماندم. آنچه که به‌هر حال قیمتی برای آن نمی‌توان تعیین کرد، دوستی است.

به خانه برگشتم و منتظر ماندم. بعدازظهر، کیک از راه رسید. پیچیده در بومی دیگر از گوگن. در وضعیتی به‌مراتب اسفناک‌تر از قبلی، به‌نظر می‌رسید کسی بوم را با چاقو خط انداخته بود. نزدیک بود با عجله نزد او بروم. اما خودم را کنترل کردم. باید بااحتیاط پیش می‌رفتم. فردای آن روز به دیدن او رفتم، بدون مبالغه و تشریفات گفتم که کیک او بهترین شیرینی‌ای بوده که به عمرم خورده بودم. با فروتنی به من لبخند زد و پیپش را پر کرد.

ظرف هشت روز متمادی سه کیک کادوپیچ‌شده با سه بوم دیگر از گوگن دریافت کردم. ساعات فوق‌العاده‌ای را سپری می‌کردم. روحم به پرواز درآمده بود. واژهٔ دیگری که بتواند این ساعات مملو از هیجان هنری را که می‌گذراندم توصیف کند، پیدا نمی‌کنم.

کیک‌های بعدی کادوپیچ‌شده نبودند. خواب از چشمم ربوده شده بود. یعنی بوم دیگری باقی نمانده بود، یا اینکه تاراتونگا فراموش می‌کرد این‌کار را انجام دهد؟ از این جهت دلخور و کمی‌ هم عصبانی بودم. باید اقرار کرد که مردمان جزیرهٔ تاراتورا علی‌رغم برخورداری از فضائل اخلاقی، ایراد بزرگی داشتند، و آن بی‌فکری و سهل‌انگاری‌شان بود که باعث می‌شد هرگز نتوانی به‌طور کامل روی آن‌ها حساب کنی. با خوردن چند قرص خودم را تسکین دادم و سعی کردم امکانی برای حرف‌زدن با تاراتونگا پیدا کنم، بی‌آنکه بخواهم بی‌توجهی او را به رخش بکشم. بالاخره، تصمیم گرفتم بروم و او را ببینم.

به او گفتم: «تاراتونگا، تو برایم چندین مرتبه کیک‌های خوشمزه فرستادی. علاوه بر آن، آن‌ها را توی پارچه‌هایی می‌پیچیدی که روی آن‌ها نقاشی شده بود، که من خیلی دوست داشتم و برایم جالب بودند. رنگ‌های شاد را دوست دارم. تو آن‌ها را از کجا آوردی؟ باز هم از آن‌ها برایت باقی مانده؟»
تاراتونگا با بی‌قیدی پاسخ داد: «آه، آن‌ها را می‌گویی… پدربزرگ من از آن‌ها یک کپه داشت.»
به لکنت افتاده بودم: «یک… کپه؟»
«بله، مردی فرانسوی که اینجا زندگی می‌کرد به او داده بود. ظاهراً با نقاشی‌کردن روی آن‌ها سر خودش را گرم می‌کرده. باید از آن‌ها باز هم باقی مانده باشد.»
با صدای آرام و لرزان پرسیدم: «خیلی؟»
«اوه، نمی‌دانم. می‌توانی آن‌ها را ببینی. با من بیا.»

من را به انباری پر از ماهی خشک و مغز نارگیل هدایت کرد. روی زمین پوشیده از شن و ماسه بود، تقریباً دوازده تایی بوم از گوگن آنجا افتاده بود. همهٔ آن‌ها روی ساک‌های برزنتی نقاشی شده و لطمهٔ زیادی دیده بودند. اما تعدادی از آن‌ها هم هنوز وضعیت خوبی داشتند. رنگم پریده بود و به‌سختی می‌توانستم روی پاهایم بایستم.

یک بار دیگر با خودم فکر کردم: «خدای من، چه زیان جبران‌ناپذیری برای بشریت بود، اگر گذرم به اینجا نمی‌افتاد!» ارزش این آثار می‌توانست به چیزی حدود سی میلیون فرانک برسد. تاراتونگا گفت: «اگر مایل باشی، می‌توانی تمام آن‌ها را برداری.» در درون با خود می‌جنگیدم. آگاه بودم از بی‌علاقگی این آدم‌های تحسین‌برانگیز به مادیات و نمی‌خواستم که در جزیره، و در ذهن اهالی آن تصورات سودجویانهٔ قیمت و ارزش که تا کنون ناقوس مرگ بهشت‌های زمینی بسیاری را به صدا درآورده، وارد کنم. اما همهٔ پیش‌داوری‌های مختص شهری‌گری که علی‌رغم هر چیز در من حفظ شده و ریشه دوانده بود، مانع از آن می‌شدند که چنین هدیهٔ فوق‌العاده‌ای را بدون دادن پاسخی درخور و ارزنده بگذارم. با یک حرکت، ساعت مچی طلای خودم از دستم درآوردم و آن را به‌طرف تاراتونگا دراز کرده و از او خواهش کردم که اجازه بدهد به سهم خودم آن را به‌عنوان هدیه به او بدهم.

او گفت: «ما در اینجا برای دانستن وقت نیاز به ساعت نداریم. خورشید زمان را به ما نشان می‌دهد.» به‌ناچار تصمیم سختی گرفتم: «تاراتونگا، متأسفانه به‌دلایل بشردوستانه مجبورم که به فرانسه برگردم. کشتی هشت روز دیگر می‌رسد و من شما را ترک خواهم کرد. هدیهٔ تو را با کمال میل می‌پذیرم، اما به‌شرط آنکه تو هم به من اجازه بدهی که کاری برای تو و اهالی جزیره بکنم. با خودم کمی‌ پول آورده‌ام، آه، خیلی کم است. اجازه بده آن‌را به تو بدهم. در هر حال شما در اینجا به ابزار و دارو نیاز دارید.»
با بی‌اعتنایی پاسخ داد: «هر طور که مایلی.»

به او هفتصد هزار فرانک دادم. سپس بوم‌ها را گرفته و به‌سرعت به خانه برگشتم و تا رسیدن کشتی یک هفته را در انتظار و تشویش گذراندم. دقیقاً نمی‌دانستم وحشتم از چیست. اما می‌خواستم هر چه زودتر آنجا را ترک کنم. این روحیه از مشخصه‌های طبع‌های هنری است که قانع به تماشای زیبایی و تأمل در آن به تنهایی و صرفاً برای خود نیستند. اوج نیازی که این افراد در خود احساس می‌کنند تقسیم‌کردن این لذت با کسانی مثل خودشان است.

عجله داشتم که به فرانسه برگردم و گنجینه‌ام را به معامله‌گرهای تابلو و آثار هنری نشان بدهم. ارزش آن‌ها به صد میلیون فرانک می‌رسید. از این ناراحت بودم که بی‌گمان سی تا چهل درصد از قیمت دریافتی را دولت برمی‌داشت. چرا که محروم‌ترین حوزه در جهان که تحت انحصار کامل دنیای متمدن قرار دارد، حوزه و قلمروی زیبایی است.

در انتظار کشتی‌ای که به فرانسه می‌رفت، مجبور شدم پانزده روز در تاهیتی بمانم. سعی کردم تا آنجا که ممکن بود راجع به جزیره و تاراتونگا حرفی نزنم. نمی‌خواستم که سایهٔ دستی سوداگر به‌روی بهشت من بیافتد. اما صاحب هتلی که در آنجا اقامت داشتم، جزیره و تاراتونگا را می‌شناخت. یک شب به من گفت: «دخترعجیبی است و تا حدودی احساس‌برانگیز.»
سکوتم را حفظ کردم. به‌نظرم به‌کاربردن لفظ «دختر» برای آن زن نجیب‌زاده و بزرگواری که من می‌شناختم، توهین‌آمیز می‌آمد.
در ادامه پرسید: «حتماً نقاشی‌هایش را به شما نشان داده، اینطور نیست؟»
خودم را جمع‌وجور کردم: «ببخشید؟»
«نقاشی می‌کند، نقاش خوبی هم هست. در پاریس یک دورهٔ سه‌سالهٔ هنرهای تزئینی را گذرانده، تقریباً بیست سال پیش. بعد از ماجرای مربوط به قیمت مغز نارگیل که شما هم در جریان آن‌اید، و سنتتیک‌ها به جزیره برگشت. در تقلید از تابلوهای گوگن استاد است. به‌همین دلیل با استرالیا قرارداد دائمی‌ دارد. در واقع از این راه امرار معاش می‌کند… چیزی شده دوست عزیز؟ حالتان خوش نیست؟»
به‌شکل نامفهومی‌ جواب دادم: «چیزی نیست.»

در خودم توانی برای بلندشدن و رفتن به اتاقم و پرت‌شدن روی تخت نمی‌دیدم. برای مدت طولانی همان‌جا بی‌حرکت ماندم، درمانده و عاجز، در قبضهٔ نوعی بیزاری و دلزدگی عمیق، مطلق و بی‌چون‌وچرا.

بار دیگر، جهان به من خیانت کرده بود. چه در کلان‌شهرها و چه در جزیره‌ای کوچک و دورافتاده در دل اقیانوس آرام، روح انسان‌ها را پست‌ترین حسابگری‌ها تنزل داده است. اگر همچنان مایل بودم این وسوسه و نیاز درونی به پاکی و خلوص را راضی کنم، باید به جزیره‌ای خالی‌ازسکنه می‌رفتم. جایی که فقط خودم باشم و خودم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱- بزرگ‌ترین جزیره در گروه‌ جزیرهٔ پولینزی فرانسه از کشور فرادریایی است که در جزایر سوسایتی در اقیانوس آرام قرار دارد.

۲- شهر پاپیته، پایتخت تاهیتی و پولینزی فرانسه در ساحل شمال غربی جزیره است.

ارسال دیدگاه