نشانی – داستان کوتاهی از مرجان ریاحی

مرجان ریاحی – ایران

از همان روزهای بچگی می‌دانستم یک جای کارمی‌لنگد، از همان وقتی که مادر و پدر اصرار  داشتند که پدر و مادرم هستند و خواهر به من می‌گفت، داداش! مطمئن بودم این کلمات سرجایشان نیستند. یک جای کارشان اشکال داشت. بند محکمی‌ بین خودم و پدر و مادر و خواهر حس نمی‌کردم، دیگر چه برسد به عمه و عمو و خاله.

همان روزها، چند بار یواشکی همهٔ آلبوم‌ها را بررسی کردم و هیچ ایرادی نتوانستم پیدا کنم. به‌نظرم رسید آن بچه‌ای که با آن ژست‌های آبکی کنار آن زن و مرد ایستاده، باید خودم باشم و آن زن و مرد هم چاره‌ای ندارند جز اینکه مادر و پدر باشند، ولی این احساس بی‌کس‌وکاری ول‌کن نبود که نبود، من هم تصمیم گرفتم چشم‌هایم را ببندم و احساس یتیم‌بودن را، به‌روی خودم نیاورم چون سندی برای تأیید قانونی این احساس نداشتم.

چند سالی هم موفق شدم فراموش کنم که چه چیزی به‌راستی رنجم می‌دهد، اما این رنج چیزی نبود که فراموش شود و چیزی نبود که حتی جرئت گفتنش را داشته باشم. یک‌بار سعی کردم خیلی دوستانه با پدرم دربارهٔ آن صحبت کنم و کم مانده بود یک مشت محکم توی صورتم فرود آید. پدرم داد زد: «بیا و بچه بزرگ کن، کدام حرامزاده‌ای به تو گفته بچهٔ سرِراهی هستی؟»

بعد هم همه‌چیز را انداخت گردن عمو هوشنگ که سر یک ملک دویست‌متری با هم اختلاف داشتند و تا آخر عمر هم لجش را نسبت به عمو هوشنگ حفظ کرد، حتی وقتی دویست متر ملک درست افتاد وسط یک بزرگراه. از آن بدتر این بود که آن‌موقع حداقل چهار سال بود عمو هوشنگ را ندیده بودم، ولی پدرم شک نداشت که این فکر‌ها مخصوص مغز مریض عموست.

مادربزرگم، مادربزرگم نبود. مادرم، مادرم نبود. پدرم، پدرم نبود و خواهرم، خواهرم نبود. این‌ها  چیزهایی بودند که هر روز عذابم می‌دادند. یک نفر در وجود من  داد می‌زد نسبتی بین ما نیست، جز اینکه با هم بزرگ شده بودیم و کلی خاطرات از یکدیگر داشتیم و شاید برای همین بود که دلمان برای همدیگر تنگ می‌شد.

هر چه می‌گذشت، این احساس لعنتی بیشتر می‌شد و من هم هیچ دلیلی برای فرزندخواندگی پیدا نمی‌کردم. همهٔ دنیا خوشبخت‌تر از من بودند، چون پدر و مادر و جد و آبادشان را مال خودشان می‌دانستند و حتی پزشان را می‌دادند. مدارک رسمی‌ زندگی من هم، همین چیزها را تأیید می‌کرد، اما توی فکرم نمی‌توانستم آن‌ها را به‌عنوان کس و کارم  بپذیرم.

بی‌خودی خیال می‌کردم زن بگیرم، درست می‌شود که نشد. بچه‌دار که شدم، تمام مدت همه‌چیز را در بیمارستان تحت نظر داشتم که مبادا بچه‌ام را عوض کنند و البته عوض نکردند ولی بدبختانه احساس می‌کردم پدرش نیستم، فقط کسی هستم که باید حسابی از او مواظبت کنم. از همان وقت که یک الف بچه بود، خاطرم جمع بود این بچه مال من نیست و خوب می‌دانستم وظیفه‌ام این است که تمام عمر این احساس را پنهان کنم، چون از لحاظ علمی‌ پدرش محسوب می‌شدم.

بزرگ‌تر که شد، توانستم حالی‌اش کنم، او مال خودش است اما نتوانستم بگویم مال من نیست. حال بدی است که آدم تمام عمر متعلق به هیچ‌کس و هیچ‌کجا نباشد. این هیچ‌کجا که گفتم بعدها اضافه شد، وقتی هوس کردم گذرنامه بگیرم و باید توی فرم‌های درخواست، ملیتم را می‌نوشتم. از دروغی که می‌نوشتم خنده‌ام می‌گرفت. ملیت هم به اندازهٔ نام خانوادگی‌ام مسخره بود. صدای خنده‌ام در ادارهٔ گذرنامه آنقدر بلند بود که مردم با تعجب نگاهم کردند.

من گرفتار یک احساس لعنتی بودم که با هیچ‌کس نمی‌توانستم درباره‌اش صحبت کنم. نخواستم دوباره بچه‌دار شوم. بچه‌هایی که مال من نبودند، به چه درد من می‌خوردند؟ این احساس مزخرف کم‌کم به ساعتم، پالتویم، خودرویم و هر چیز که داشتم نفوذ می‌کرد. زنم می‌دانست دارم نقش بازی می‌کنم اما چون بازیگر خوبی بودم، هیچ‌وقت نفهمید چه مرگم است و ترجیح داد زندگی روال عادی‌اش را طی کند، به‌هر حال که من وظایف شوهری و پدری را بی‌کم‌وکاست انجام‌ می‌دادم…

بالاخره بازنشسته شدم و سوار بر اتوبوس به خانه برگشتم. در راه برگشت، جوان لاغر و بدترکیبی روی صندلی اتوبوس درست کنارم نشست، تا دو ایستگاه سرش را به پنجره تکیه داده بود و هیچی نمی‌گفت، اما قبل از ایستگاه سوم رو کرد به من و بی‌مقدمه گفت: «چقدر بد است آدم نشانی‌اش را گم کرده باشد!»

من که اهل حرف‌زدن با مردم کوچه و خیابان نبودم، برای فراموش‌کردن حکم بازنشستگی که نشان می‌داد روزهای مزخرف شغلی، چطور سی‌سال زندگی‌ام را موذیانه جویده‌اند، پرسیدم: «شما نشانی‌تان را گم کرده‌اید؟»

گفت: «بله.»

گفتم: «من می‌توانم کمکی بکنم؟»

گفت: «نمی‌دانم.»

گفتم: «الآن کجا می‌روید؟»

گفت: «همان‌جایی که می‌خوابم، ناهار می‌خورم، کمد لباس‌ها هست و کسانی هستند که نام خانوادگی‌شان با من یکی است.»

شوکه شدم. بالاخره یک نفر را پیدا کرده بودم که مثل خودم بود. همهٔ سی‌سال گذشته می‌ارزید به این روز آخر و ملاقات این پسر لاغر و بدترکیب که عین احساس مرا می‌گفت. یعنی باید این‌همه سال می‌گذشت تا او را پیدا می‌کردم. شگفت‌زدگی من آنقدر معلوم بود که پسر دستپاچه ادامه داد: «نگران نباشید، همهٔ آن‌ها را دوست دارم و همهٔ آن‌ها دوستم دارند، این خودش از هیچی بهتر است.»

پسرک نفهمید من برای چه مات‌مات نگاهش می‌کنم و به‌سرعتی که نتوانم با این زانوهای دردناک دنبالش بدوم، در ایستگاه سوم پیاده شد. هر چقدر هم صدا زدم که آی اقا صبر کن کارت دارم، یا نشنید یا نخواست بشنود. پسر لاغر بدترکیب بین شلوغی گم شد و من بهت‌زده با خودم تنها ماندم. خودی که حتی ساعت دور مچ دستش متعلق به او نبود. اول از اینکه گمش کرده بودم حرصم گرفت، از این پیری که نمی‌گذاشت دنبالش بدوم، لجم درآمد، انگار که جواب یک عمر شک و تردید من نسبت به خودم توی حرف‌های آن پسر نهفته بود، اما بیشتر که فکر کردم دیدم نیازی نبوده دنبالش بدوم. همین‌که دیده بودمش، کفایت می‌کرد تا تلنگری که سال‌ها بود به آن احتیاج داشتم روی سلول‌های مغزم بخورد و بالاخره خودم به خودم  پاسخی بدهم.

من سر جایم نبودم. فقط همین. من توی خانه‌ام نبودم و این مشکلی نبود که به این آسانی‌ها حل شود و حتی بتوانم درباره‌اش با کسی صحبت کنم.

از وقتی آن پسر را دیده‌ام، حال بهتری پیدا کرده‌ام. آرام‌تر شده‌ام. فکر کنم دوروبری‌ها بیشتر دوستم دارند. همه می‌گویند بعد از بازنشستگی خیلی عوض شده‌ام، می‌گویند بهتر شده‌ام. من که نمی‌دانم چه چیزی بهتر شده است، فقط می‌دانم دیگر نباید دنبال مدرک فرزندخواندگی بگردم و با دیدهٔ شک به عکس‌های  پدر و مادرم نگاه کنم. همهٔ مدارک قانونی و زیستی درست است.

بقیهٔ روزهای زندگی بعد از آن روز، با آرامش بیشتری گذشته، تنها اشکالی که هست، درست همین الان است، درست همین لحظه‌هایی است که دارم می‌گذرانم و پسرم و عروسم و نوه‌های خل‌وچلم می‌روند و می‌آیند و سعی می‌کنند اشک‌هایشان را پنهان کنند و دارند به دکتر التماس می‌کنند که کاری بکند.

چقدر رفتارهایشان احمقانه است و من هم که حس‌وحال حرف‌زدن ندارم، فقط دارم در دلم به   ریششان می‌خندم. دکتر دارد حالی‌شان می‌کند که هشتادوسه‌سالگی بالاخره وقت خداحافظی است و آن‌ها نمی‌دانند که تمام امید و آرزویم این است که نشانی‌ام را پیدا کنم و این خداحافظی شاید تنها راه پیداکردن نشانی‌ام باشد. باید به جایی بروم که به من تعلق داشته باشد، جایی که مال من باشد، جایی که مال من، معنی داشته باشد، شاید بالاخره زندگی را شروع کردم.

همهٔ امیدم این است که نشانی را پیدا کنم و به جایی بروم که روزهایش را با این احساس دربه‌دری و بی‌کسی سر نکنم، جایی که خیال نکنم هر روزش یک حقه‌بازی است و همهٔ چیزهایی که می‌بینم ربطی به من ندارند!

زنم چروکیده و غمگین ایستاده و دارد بالای سرم اشک می‌ریزد. بیچاره اگر می‌دانست هرگز احساس نکردم با هم نسبتی داریم، این اشک‌ها را برای وقت دیگری نگه می‌داشت. پسرم هم زیر لب به دکتر  می‌گوید، اگر ممکن است یک مسکن دیگر تزریق کنید و من به ریش جو گندمی‌اش می‌خندم، او نمی‌داند دارم از مرگ لذت می‌برم.

جمعه ۱۶ دی ماه ۱۳۹۰

ارسال دیدگاه