داستانک جدید و منتشرنشده‌ای از رضا کاظمی: مرغ دریایی

رضا کاظمی – ایران

نشسته بود پشت میز، نگاهش از پنجره راه کشیده رفته بود تو آسمان؛ خیره به نقطه‌ای مبهم. سیگارش هم تو جاسیگاری بَرا خودش دود می‌کرد. هنوز تو آسمان بود که صدایی شبیه برخورد سنگ‌ریزه و فلز‌ کشیدَش آوردش پایین، و دوباره بُرد و نشاندش پشتِ میز. سیگارش به فیلتر رسیده، خاموش شده بود. صدای سنگ‌ریزه مقطَّع و یک‌بَند تکرار می‌شد. انگار کسی روی شیشه ضرب گرفته باشد. از جاش پا شد، از در اتاق رفت بیرون؛ تو بالکن. رو نردهٔ فلزیِ بالکنْ مرغ دریایی کوچکی نشسته بود و یک‌ریز با نوکش، مثلِ دارکوب، به نرده می‌زد. انگار بخواهد مُرس بزند و حامل پیامِ مهمی باشد. ذوق‌زده، گل از گلش شکفت، چشم‌هاش از خوشحالی برق زد؛ انگار همدمِ تنهایی‌اَش را یافته باشد. بعد، برقِ چشم‌هاش رفت، و جاشْ تعجب و حیرت نشست. شهر، نه دریا داشت نه رودخانه که مرغ دریایی هم داشته باشد!

به تعجب و حیرتش میدان نداد و آرام رفت سمتِ پرنده. پرنده از حرکت نماند، پَر هم نزد برود آسمان، گم و ناپیدا شود و مرد هم فکر کند خواب دیده است. همان‌طور به نرده نوک می‌زد، و هرازگاهی چشم می‌گرداند مرد را می‌سُکید. مرد نزدیک‌تر شد و دست‌هاش را از دو طرف باز کرد بُرد جلو، خودش هم کمی خَمید. شبیه کفتربازهای حرفه‌ای که بخواهند رو پشت‌بامْ کفترغریبه‌ای را بگیرند از آنِ خود کنند. آرام، قدم‌به‌قدم پیش رفت، و به‌آنی پرنده را گرفت، کشید تو آغوشش؛ و سریع برگشت رفت تو اتاق. پرنده هیچ توش‌وتقلّایی برای فرار نکرد، فقط همچنان به عادت قبل، سرش را عقب جلو می‌کرد و به هوا نوک می‌زد. مرد، رهاش کرد میانِ اتاق و نشست به تماشایش. پرنده راه می‌رفت و به هرچه می‌رسید بِش نوک می‌زد؛ حتی به مرد که داشت خیره نگاهش می‌کرد. کمی بعد، مرد، ذوق‌زده و خوش‌خوشان، شروع کرد اَدای پرنده را در‌آوردن. پرنده از حرکت ماند. مرد خمیده‌خمیده راه ‌رفت و به هرچه ‌رسید بِش نوک ‌زد. حتی به مرغ دریایی که داشت خیره نگاهش می‌کرد. بعد، همان‌طور از در اتاق رفت بیرون، تو بالکن؛ و جَست زد نشست رو نرده‌های فلزی و بِهِ‌شان نوک زد، یک‌ریز و مقطّع. بعد، به هوا نوک زد، رو به شهری که نه دریا داشت نه رودخانه.

کم‌کم ازدحام شد. خیابان جای سوزن‌انداز نداشت. از میان‌ مردم یکی رفت نردبان آورد گذاشت به دیوارِ خانهٔ کناری. رفت بالا. تو بالکنِ همسایه. بعد آرام و با احتیاط به نردهٔ مشترکشان نزدیک شد. ترس داشت که مرد بپَّرَد برود. دست‌هاش را از دو طرف باز کرد بُرد جلو، خودش هم کمی خمید. شبیه کفتربازهای حرفه‌ای که بخواهند رو پشت‌بامْ کفترغریبه‌ای را بگیرند از آنِ خود کنند. آرام، قدم‌به‌قدم پیش رفت، و به‌آنی پرنده را گرفت، کشید تو آغوشش. ذوق‌زده، گل از گلش شکفته، چشم‌هاش از خوشحالی برق زد. همان‌طور آمد جلو بالکن، و مرغ دریایی را گرفت رو به مردم، نشانشان داد.

ارسال دیدگاه