گفت‌وگو با مهدی م. کاشانی

حدود دو ماه قبل فرصتی پیش آمد تا با مهدی کاشانی نویسندهٔ جوان ساکن تورنتو که تا دوسال پیش ساکن شهرمان ونکوور بود، به بهانهٔ رونمایی کتاب جدیدش «شکراب و داستان‌های دیگر» گفت‌وگویی داشته باشیم که شما را به خواندن آن دعوت می‌کنم. همچنین توجه شما را به لینک‌های خرید نسخه‌های چاپی و الکترونیکی این کتاب از آمازون – در انتهای این گفت‌وگو– جلب می‌کنم.

سیما غفارزاده

  • آقای کاشانی، پیش از همه ممنونم که باوجود فرصت کوتاهی که در ونکوور داشتید، دعوت ما را پذیرفتید. لطفاً در ابتدا کمی از خودتان و مجموع فعالیت‌هایی که در حالِ حاضر دارید – حرفه‌ای و ادبی – برایمان بگویید.

من شغلم مهندسی نرم‌افزار است؛ در ایران مهندسی کامپیوتر و اینجا در کانادا فوق‌ لیسانس همان رشته را خوانده‌ام. از زمان فارغ‌التحصیلی شش هفت سالی‌ست که در این رشته مشغول به‌کارم. از دو سال پیش ساکن تورنتو شده‌ام و پیش از آن ده سالی در ونکوور بودم و قبل از آن هم که ایران. اوقات فراغتم معمولاً به خواندن و نوشتن می‌گذرد. ونکوور که بودم کوه زیاد می‌رفتم ولی خب تورنتو مسطح است و خبری از کوه نیست؛ گاهی دلم برای همان کوهنوردی‌های یک‌روزه تنگ می‌شود. به موسیقی و فیلم هم کمابیش می‌پردازم. البته قبلاً وقت بیشتری برای فیلم‌دیدن و نوشتن درباره‌اش می‌گذاشتم. جشنواره‌های فیلم را معمولاً از دست نمی‌دهم. خوشبختانه تیف ‎(TIFF)‎ در تورنتو خیلی فعال است و مرتب فیلم‌های هنری جدید و قدیم را اکران می‌کند. من هم سعی می‌کنم تا جایی که وقت و بودجه‌ام اجازه می‌دهد، فیلم‌ها را دنبال کنم. فیلم‌دیدنم هم از روی علاقه است و هم اینکه برخی ایده‌های نوشتنم از آنجا می‌آید که شاید در ادامهٔ گفت‌وگو بیشتر به آن بپردازیم.

گفت‌وگو با مهدی م. کاشانی

  • چه‌طور شد که با پیشینهٔ فنی، اول به سراغ سینما و ترجمهٔ‌ فیلم‌نامه و نقد فیلم، و بعد هم به داستان‌نویسی رو آوردید؟

من بیشتر شبیه پناهنده‌هایی‌ام که پشت کشور هنر و ادبیات گیر کرده‌اند و سعی می‌کنند خودشان را توی آن کشور جا کنند. راستش، متأسفانه یا خوشبختانه ریاضی‌ام خوب بود و در ایران وقتی ریاضی‌ات خوب باشد، هر چه غیرریاضی بخوانی، از دید جامعه و خانواده نوعی حماقت است. به این ترتیب من هم وارد دنیای ریاضی و مهندسی شدم، خواندم و تا تهش هم رفتم. ولی شانسی که آوردم این بود که در خانواده، پدرم از روی علاقه کار ترجمه می‌کردند و می‌کنند و ایشان هم مثل من در کنار شغل اصلی‌شان مدتی برای مجلهٔ فیلم کار می‌کردند و هنوز هم وقت کنند، نمایشنامه کار می‌کنند. عمویم هم فیلم‌نامه‌نویس‌اند و در چندین فیلم با خانم بنی‌اعتماد کار کرده‌اند، از جمله فیلم‌نامهٔ فیلم «قصه‌ها» که آخرین کار ایشان بوده است. خُب من در چنین فضایی بودم؛ عمویم به سینمای ایتالیا خیلی علاقه داشتند و درباره‌اش صحبت می‌کردند و پدرم هم از زاویهٔ‌ دیگری که زاویهٔ نقد و ترجمه باشد، کمکم می‌کردند. البته اگر کمی عقب‌تر برگردم، در دوران نوجوانی‌ام خیلی به ورزش خصوصاً فوتبال علاقه داشتم و مرتب مجلات ورزشی را دنبال می‌کردم. درواقع تکوین شخصیتی‌ام به نوعی با خرید مجلات مختلف همراه شد. اول مجلات ورزشی‌ای مثل عصر ورزش و هدف و پهلوان، بعد دوم خرداد شد و من مرتب صبح امروز و جامعه و خرداد و… را می‌خریدم و خب بیشتر مطالب سیاسی‌اش را می‌خواندم. بعد کم‌کم شد دنیای تصویر و فیلم و آن‌موقع گزارش فیلم و دیگر مجلات سینمایی. الان که دیگر آمده‌ام اینجا، وقتی به ایران سفر می‌کنم، بیشتر مجلات ادبی را دنبال می‌کنم. درواقع در چنین بستری رشد یافتم و خودم هم کم‌کم به آن جذب شدم.

  • یادم است یک‌بار در جلسه‌ای دربارهٔ نوار ضبط‌شده‌ای از صدایتان در دوران کودکی که گویا داستان می‌گفته‌اید، حرف زدید. ممکن است کمی هم دربارهٔ آن ماجرا برایمان بگویید.

بله، فکر کنم در جلسهٔ رونمایی کتاب «لیلا» بود. ماجرا از این قرار بود که وقتی ۳ یا ۴ ساله بودم، چیزهایی تعریف می‌کردم و مادرم صدایم را ضبط می‌کردند. بعد کم‌کم مادرم برای اینکه مرا سرگرم کنند تا به کارهایشان برسند، بهم یاد داده بودند که بنشینم و صدایم را ضبط کنم. من هم هربار برای خودم داستان‌هایی تعریف می‌کردم و ضبط می‌کردم و بعد دوباره از اول، بعدی را روی قبلی. درواقع آنچه باقی مانده، آخرین داستانی‌ست که آن زمان ضبط شده است.

  • آن داستان‌ها بر چه اساسی بود؟ تحت تأثیر چه چیزهایی در آن سن آن‌ها را تعریف می‌کردید؟

خیلی بی‌سروته‌تر از این‌ها بود که اساسی داشته باشد. البته یادم است برخی از آن‌ها تحت تأثیر جنگ ایران و عراق بود. مثلاً داستانی دارم که در آن عراقی‌ها حمله می‌کنند و بعد رُبات‌ها حمله می‌کنند؛ یعنی ملغمه‌ای سوررئال بود. به‌قول ناباکف سالادی بود از چیزهای مختلف.

  • آیا فکر می‌کنید خروج از ایران تأثیری در اینکه شروع به نوشتن کردید، داشته است؟ به بیان دیگر، آیا فکر نمی‌کنید اگر در ایران بودید، دستِ‌کم بعضی از داستان‌هایتان یا نوشته نمی‌شد و یا دچارِ خودسانسوری می‌شدید؟

خُب، دو تا بحث هست. یکی اینکه اگر ایران بودم، یک‌سری تجربه‌هایی را که اینجا کرده‌ام، نمی‌کردم، تجربیات دیگری می‌داشتم و نوشته‌هایم این‌هایی که الان نوشته‌ام نمی‌بود. در رابطه با خودسانسوری باید بگویم من همین الان اینجا هم که می‌نویسم حتی به انگلیسی، گاهی دچار خودسانسوری می‌شوم؛ انگار به‌نوعی خودسانسوری در من نهادینه شده است. به‌طور مثال فکر می‌کنم از فلان مسئله ننویسم که مبادا به کسی بربخورد. اگر ایران می‌ماندم، احتمالاً جور دیگری به مسائل نگاه می‌کردم و سوژه‌های دیگری برمی‌داشتم. ولی من کلاً آدم عمل‌گرایی هستم و ایده‌آلی فکر نمی‌کنم. نمی‌نشینم فضایی باز شود تا نوشته‌هایم چاپ شود. سعی می‌کنم اگر لازم باشد، خودسانسوری هم بکنم البته در حدی که روح کار خدشه‌دار نشود، مثلاً برایم مهم نیست به‌جای «دستش را گرفتم»، بگویم «آستینش را گرفتم».

گفت‌وگو با مهدی م. کاشانی

گویا کاری هم در ایران دارید که مدتی‌ست هنوز نتوانسته از سد وزارت ارشاد عبور کند. کمی درمورد آن کار بگویید و اینکه اگر قرار باشد با سانسور چاپش کنند، آیا به این‌کار رضایت خواهید داد؟

بله، این کار مجموعه داستانی‌ست که دقیقاً ۱۰۰ صفحه است و اتفاقاً سعی کرده‌ام کارهای قابل چاپم را هم برای آن انتخاب کنم. چندتایی از مجموعه داستان «لیلا» درش هست و چندتایی هم که بعدها نوشتم. دو سال است که در ارشاد گیر کرده است، یک‌بار تا مرز مجوزگرفتن رفت و آن شخصی که قرار بود تأئید نهایی بکند، عوض شد. شخص بعدی گفت که حرف مسئول قبلی را قبول ندارد و باید از اول بخواند. بعد برایم لیستی شامل ۱۲ مورد فرستادند تا اصلاح کنم که ظاهراً با معیارهای ایران یعنی هر ۸ صفحه یک مورد، خیلی خوب بوده است. من هم همهٔ آن موارد را که اغلب جزئی بودند درست کردم ولی بعد از آن هنوز خبری نشده است و کتابم همچنان آنجا گیر کرده است. البته گویا تنها کار من هم نیست؛ خیلی‌ها همین مشکل را دارند و کارهایشان بی‌جواب مانده است. درواقع در جواب سؤال شما، باید بگویم من آن سانسوری را که خواستند – البته چون به روح کار لطمه نمی‌زد – انجام دادم ولی همچنان جوابی نگرفته‌ام. البته تصور می‌کنم مشکل، بیشتر در زمینهٔ مدیریتی و امضای نهایی‌ای که باید بشود، است تا هرچیز دیگری.

گفت‌وگو با مهدی م. کاشانی

  • ولی به‌نظر می‌رسد الان باید فضا کمی بازتر از قبل شده باشد…

راستش گویی برعکس است. انگار وقتی فردی اصلاح‌طلب‌تر سرِ کار می‌آید، بیشتر زیر ذره‌بین است. بنابراین این افراد می‌خواهند سخت بگیرند و از خود ایراد و اشکالی به‌جا نگذارند. در حالی‌که در دوران رئیس‌جمهور قبلی در زمینه‌های فرهنگی دستشان بازتر بود، کسی چندان کاری به کارشان نداشت و برخی چیزها زیرسبیلی رد می‌شد. البته روی اسم‌ها حساس بودند و نمی‌خواستند از X و Y کتابی چاپ شود ولی نویسنده‌ای مثل من را که خیلی نمی‌شناختند، اجازهٔ چاپ می‌دادند تا کار خودشان سبک‌تر شود. اما در دورهٔ فعلی و هم دورهٔ آقای خاتمی که حساسیت‌ها روی مسائل فرهنگی بیشتر بود، سعی می‌کردند از خود چیزی باقی نگذارند تا کارشان به استیضاح نکشد.

  • تا جایی که با کارهایتان آشنایی دارم، شاید بشود کارهای شما را در ژانر درام قرار داد. آیا شما هم از آن دسته نویسندگان و هنرمندان‌اید که معتقدند هنر واقعی تنها حاصلِ درد و رنج است؟

سؤال سختی است. به‌نظرم کمی زود است بخواهیم بگوئیم که من در ژانر خاصی کار می‌کنم و فکر می‌کنم تا رمانی از من درنیامده، نمی‌شود این‌را با قطعیت گفت. به‌نظرم داستان‌های کوتاه من به‌نوعی تمرین در ژانرهای مختلف است ولی قبول دارم که اکثراً به درام نزدیک‌اند. به‌نوعی هم درست است البته؛ درام از درد می‌آید و در زندگی همه دردهایی وجود دارد و هر انسانی در زندگی سختی‌هایی را متحمل می‌شود که بازتاب آن در داستان می‌شود درام.

ببینید حالا جدای از اینکه من معتقدم کارهای شما در ژانر درام قرار می‌گیرد، درواقع قسمت دوم سؤالم بیشتر از آن جهت بود که به‌طور مثال حتی اگر به کاری که طنز است نگاه کنیم، اگر طنزی جدی نباشد، به هجو نزدیک می‌شود. بنابراین سؤال این است که فارغ از ژانر، آیا تا درد و رنجی نباشد، هنری زائیده می‌شود؟

فکر می‌کنم یک عنصر کانونی در هر هنری و همچنین نوشتن، تضادهاست، تقابل‌هاست. تضادها و تقابل‌هایی چون تلخی و شیرینی، سیاهی و سفیدی. باید قهرمان داستان شما مسیری را طی کند تا از سیاهی به سفیدی برسد؛ این قصه‌گویی کلاسیک است. صحبت از تعادل است. تحت اتفاقی این تعادل می‌شکند و قهرمان سعی می‌کند دوباره آن‌را بازیابد. طی‌کردنِ این مسیر یعنی گذشتن از تلخی و سیاهی. حالا – از آثار سطحی که بگذریم – اینکه آخر داستان قرارست به سفیدی برسد، یا در تلخی بماند، یا پایانی باز داشته باشد، یا… دیگر به سبک نویسنده برمی‌گردد. از این زاویه من فکر می‌کنم که کارم آن‌قدرها سیاه نیست؛ اغلب یا آخر داستان را می‌گذارم تا خودِ خواننده هر تعبیری می‌خواهد بکند یا رگه‌هایی از خوش‌بینی در آن قرار می‌دهم تا اگر خواننده خواست تعبیر مثبت هم بکند.

  • آیا شما هرگز در کارگاه‌های داستان‌نویسی شرکت کرده‌اید؟ اساساً نقش کارگاه را برای داستان‌نویسی تازه‌کار و غیرحرفه‌ای چه می‌دانید؟

در ایران که خیر، چون اصلاً در مسیر نوشتن نبودم. اینجا که آمدم شروع کردم به خواندن کتاب‌های انگلیسی و بعد هم تبعاً نوشتن به انگلیسی. برای این‌کار به کارگاه دو‌روزه‌ای در کتابخانهٔ مرکزی ونکوور رفتم که مخصوص افرادی بود که انگلیسی زبان دومشان است. بعد کلاسی از یو‌بی‌سی گرفتم با عنوان Second Draft که برای کسانی بود که متنی دارند و می‌خواهند آن‌را بازنویسی کنند. بعدتر دو دوره در کارگاه‌های آقای محمدعلی شرکت کردم که به فارسی بود. البته من آن‌زمان قصد نداشتم به فارسی بنویسم ولی دوره‌ای از زندگی‌ام بود که می‌خواستم دور و بر خودم را کمی شلوغ کنم و برای همین در آن کارگاه شرکت کردم. خُب من اصول داستا‌ن‌نویسی را بلد بودم، اما چیزی که آن کارگاه به من داد این بود که جرئت پیدا کردم به ‌فارسی بنویسم. البته من در گذشته به فارسی می‌نوشتم اما آن نوشته‌ها اغلب ترجمه یا نقد بودند نه متنی ادبی.

درمورد قسمت دوم سؤالتان، فکر می‌کنم جوابش مشابه همان توصیه‌ای ا‌ست که درمورد یادگیری زبان دوم می‌گویند. اینکه فرد بهتر است دو ترمی کلاس برود تا اصول را یاد بگیرد و بعد خودش با نوار و منابع دیگر ادامه دهد. به‌نظرم نوشتن اصولی دارد که حتی اگر شما آوانگارد باشید و بخواهید آن اصول را زیر پا بگذارید، باید بدانید چه چیز را دارید زیر پا می‌گذارید. شما زمانی می‌توانید در سینما «فون تریه» باشید که ابتدا فیلمی با اصول اولیهٔ سینما ساخته باشید تا بدانند که شما بلدید، وگرنه هرکسی ممکن است چنان ژستی بگیرد بی‌آنکه کارش ارزش هنری‌ای داشته باشد. بنابراین کارگاه خوب است چون اصول را به شما یاد می‌دهد. اما به‌نظرم مهم‌تر از کارگاه، خواندن و نوشتن است.

به‌نظر می‌رسد تعلیق و پایان غافلگیرکننده از عناصر مورد علاقهٔ‌ شماست. فکر می‌کنید این عناصر تا چه اندازه موجب موفقیت داستان است؟

واقعیتش من تا آخرِ داستانم را ندانم، شروع به نوشتن نمی‌کنم. بعضی افراد ایده‌ای دارند و به‌صورت سیاه‌مشق شروع می‌کنند تا ببینند چه می‌شود. در حالی‌که من حتماً پایان داستان و حتی برخی مکالمات را در ذهنم دارم و بعد شروع به نوشتن می‌کنم. در مورد پایان داستان هم درست است، من سورپریزکردن را دوست دارم، حالا بماند که خودم از سورپریزشدن اصلاً خوشم نمی‌آید. معمولاً درمورد پایان‌بندی داستان، فکر می‌کنم خواننده چه انتظاری برای پایان آن داستان دارد و مثلاً سه تا انتخاب کنار هم می‌چینم، اگر بتوانم انتخاب چهارمی پیدا کنم که هیچ، اگر نه، داستان سوخته است. پایان‌بندی مهم است، چون آنچه برای خواننده و در ذهن او می‌ماند پایان داستان است، مگر آنکه داستان شخصیت‌محور باشد. مثلاً در« ناطور دشت» به‌قدری داستان حول محور شخصیت «هولدن کالفیلد» است که فارغ از پایانش در ذهنتان می‌ماند.

  • گویا سه سال بعد از انتشار «لیلا و داستان‌های دیگر» در همین شهر خودمان ونکوور، جشنوارهٔ کتاب لس‌آنجلس تایمز باعث شده است که حالا تصمیم بگیرید مجموعه داستان جدیدتان یعنی «شکراب و داستان‌های دیگر» را منتشر کنید. کمی از این جشنواره برایمان بگویید.

من بعد از «لیلا» نمی‌خواستم کتابی به فارسی دربیاورم تا اینکه کتابم در ایران چاپ شود، منتها بعد که دیدم آن کتاب در ارشاد گیر کرد، به فکر درآوردنِ مجموعه داستانی افتادم. هرچند که چندان هم انگیزه‌ام قوی نبود و کار مرتب عقب می‌افتاد. تا اینکه دوستی تماس گرفت و از نمایشگاهی خبر داد که لس‌آنجلس تایمز هر سال در دانشگاه یواس‌سی برگزار می‌کند و گویا یکی از بزرگ‌ترین نمایشگاه‌های کتاب در آمریکای شمالی‌ست. گروهی ایرانی به‌نام «گروه فرهنگ» هم با جمع‌آوری کمک مالی توانستند در آنجا غرفه‌ای بگیرند که سال گذشته آیدا احدیانی از کانادا به آن دعوت شده بود. امسال من را دعوت کردند و من هم فکر کردم رفتنِ آنجا با «لیلا» بعد از سه سالی که از چاپش می‌گذرد چیزی مثل رستم و یک دست اسلحه است و تمایلی به انجامش ندارم مگر بتوانم کتاب جدیدم را بیرون بدهم. و این شد که به‌طور جدی‌تر به فکر انتشار مجموعهٔ «شکراب و داستان‌های دیگر» افتادم.

گفت‌وگو با مهدی م. کاشانی

  • تقریباً در تمام داستان‌های «شکراب و داستان‌های دیگر» با ماجراهایی ملموس مواجهیم که اغلب در آن قهرمانان داستان‌ها ضعف‌شان را معضلی لاینحل می‌بینند و گاه دچار سرگشتگی‌اند. سوژهٔ این داستان‌ها از کجا آمده است؟

(با خنده) از سرگشتگی‌های خودم! دوست داشتم می‌توانستم درمورد سوژه‌های تک‌تکِ این داستان‌ها و اینکه از کجا آمده‌اند، صحبت کنم چرا که خودِ این موضوع داستان جالبی‌ست که در اینجا امکانش نیست ولی سعی می‌کنم خیلی مختصر به‌ آن‌ها اشاره کنم. راستش در «لیلا» ژانرها و فضاهای مختلفی را تجربه کردم ولی در «شکراب» داستان‌ها تقریباً تم مشترکی دارند. درمورد ایده‌های داستان‌ها، باید بگویم اصولاً ایده‌ها خیلی اتفاقی می‌آیند و می‌روند و در مورد خودم اگر ایده‌ای به‌ذهنم برسد و همان موقع یادداشت نکنم، فراموشم می‌شود و بعد افسوسش را می‌خورم. گاهی اوقات هم چند ایدهٔ مختلف از جاهای مختلف می‌رسند و مثل قطرات آبی در هم ادغام و از قضا خوب به‌هم چفت می‌شوند. مثلاً در مورد خودِ داستان «شکراب» در این مجموعه، من خودم هیچ‌وقت سورپریز را دوست نداشته‌ام ولی خب به‌هرحال پیش می‌آید که دوستان می‌خواهند برنامهٔ سورپریزی بگذارند و تو هم به‌عنوان یکی از دوستان مجبوری همراهی کنی. در یکی از این سورپریزها که منتظر آن شخص بودیم تا از راه برسد، به ذهنم رسید که حالا اگر این سورپریز در وضعیتی رخ دهد که شخص در حریم خصوصی‌اش باشد، چه خواهد شد. این نتیجه‌اش شد داستان «شکراب». به‌نظرم هنرمند یا نویسنده اصولاً از احساساتی که در درونش قوی‌ترند می‌نویسد و کتاب می‌کند. در مورد داستان «حریر پاره»، واقعیتش من از زمان بچگی فوبیای خاصی داشته‌ام و آن هم اینکه موضوعی در رابطه با من وجود داشته باشد که همه بدانند جز خودم، مثلاً زیپ شلوارم در مدرسه باز باشد و دیگران ببینند و بدانند و خودم بعداً بفهمم. آن فوبیا شد اساسِ کار در «حریر پاره». «یورتمه‌های اسب شطرنج»، بیشتر در ارتباط با دغدغه‌های خودم دربارهٔ بالارفتن سن است. در «جدول حل‌نشده» که به‌نوعی ادامهٔ داستان «تلنگر» است، موضوع حولِ مسائلی به‌ظاهر کوچک و پیش‌پاافتاده است که می‌تواند تا آن حد رابطه‌ای را تحت تأثیر قرار دهد. داستان «مالِ دیگران»، بیشتر با یک تصویر برایم شروع شد؛ اینکه شخصی وارد خانه شود و همسرش را با دیگری بیابد…، آن شخص چه خواهد کرد. «آدم‌ربای زشت» هم بر این اساس شکل گرفت که همیشه برایم سؤال بوده که ظاهر افراد تا چه میزان می‌تواند زندگی‌شان را تحت تأثیر قرار دهد. چرا که خواه‌ناخواه و مثبت یا منفی نمی‌توان این تأثیر را نادیده گرفت. «نقاش برگ» دنباله و در واقع ادای دینی بود به داستان «آخرین برگ» آقای او هنری که یکی از لطیف‌ترین داستان‌هایی است که تا به‌حال خوانده‌ام، گرچه اولین برخوردم با آن داستان، در کارتونی تلویزیونی در دوران کودکی‌ام بود.

  • کمی هم درمورد كارهاى بعدی‌تان بگویید و اینکه چرا فقط داستان كوتاه از شما درآمده است؟

راستش من همیشه خواسته‌ام رمان بنویسم و همیشه هم داستان کوتاه‌ها آمده‌اند و نگذاشته‌اند که البته دلیلش این‌ است که داستان کوتاه وقت چندانی نمی‌گیرد اما رمان پشتکار و تمرکز طولانی می‌خواهد و خب ساده نیست. تشبیهی که همیشه به‌کار می‌برم این است که داستان کوتاه مثل رابطهٔ یک‌شبه است. با یکی آشنا می‌شوی، جذبش می‌شوی، شبی را با او هستی و فردایش هم فراموشش می‌کنی که البته به‌دلیل همان کوتاهی جذابیت زیادی دارد. اما رمان بیشتر شبیه رابطهٔ ازدواج یا بلندمدت است که مسیری را با دیگری طی می‌کنید. و در طی آن مسیر ممکن است چندین نقطهٔ عطف داشته باشید. مسیری که تعهد نیاز دارد، یعنی شما نمی‌توانید دو تا رمان را با هم کار کنید، هرچند که برخی چنین می‌کنند اما معمولاً شدنی نیست چون رمان انرژی زیادی می‌برد. من رمانی تمام‌شده دارم که البته قصد چاپش را ندارم چون از حاصل کار راضی نیستم، اما به‌هرحال این حرف‌ها را بر اساس آن تجربه‌ می‌زنم.

در رابطه با کارهای بعدی، طرح چهار پنج رمان را در ذهنم دارم که برخی اصلاً در ایران قابل چاپ نیستند. بعضی مخاطب ایرانی دارند و بعضی مخاطب غیرایرانی. یکی از آن‌ها که به انگلیسی‌ست، طرحی تخیلی دارد دربارهٔ ضحاک که تقریباً ساختار کلی‌اش درآمده و حتی فصل‌ به فصل نوشته شده است. در این کار کمی هم تحت تأثیر Game of Thrones بوده‌ام.

کار دیگری دارم که رمانی به فارسی است و دو فصلش را نوشته‌ام. این کار برای مخاطب ایرانی‌ست و بعید می‌دانم مخاطب غیرایرانی با آن ارتباط برقرار کند. البته این کار در ایران قابل چاپ نیست.

گفت‌وگو با مهدی م. کاشانی

  • در کارهایتان از چه كسانى تأثير گرفته‌اید؟

(با خنده) از هیچ‌کس، از خودم. جدای از شوخی، واقعیتش به‌نظرم دو جور نویسندهٔ مورد علاقه می‌تواند مطرح باشد. یکی نویسنده‌ای که معتقدیم خیلی خوب می‌نویسد و خب ما که نمی‌توانیم به پایش برسیم و دیگری نویسنده‌ای که قبولش داریم و بهش علاقه داریم و فکر می‌کنیم ممکن است روزی مثل او بنویسیم. مثلاً یکی از نویسنده‌های مورد علاقهٔ من «ناباکف» است که می‌دانم برایم دست‌نیافتنی‌ست و دوست دارم فقط کارهایش را بخوانم و طبیعتاً تأثیری از او نگرفته‌ام. اما دیگر نویسندهٔ مورد علاقه‌ام «فیلیپ راث» است که به‌نظرم تأثیرش در کارهایم را هم در نثرم و هم در طرز نگاهم به داستان می‌توان یافت. همچنین «آریل دُرفمن» را دوست دارم به‌خاطر انتخاب‌های اخلاقی‌ای که شخصیت‌هایش می‌کنند و دوراهی‌های اخلاقی‌ای که شخصیت‌هایش را در مقابلشان می‌گذارد. در کنار آن‌ها می‌توانم از «جومپا لاهیری»، «خوزه ساراماگو» و «میلان کوندرا» اسم ببرم که هر کدام از جنبه‌ای برایم الهام‌بخش بوده‌اند.

  • در آخر توصیه‌تان به نویسنده‌های جوان و تازه‌کار چیست؟

راستش من خودم را تازه‌کار می‌دانم. شاید برایم معیار تازه‌کار نبودن این است که رمانی ازم چاپ بشود. فکر می‌کنم رمان جایگاه نویسنده را تثبیت می‌کند. ولی اگر بخواهم توصیه‌ای بکنم، همان خواندن و نوشتن است و استمرار در آن. دیگر اینکه ایده‌ها را باید قدر دانست و هیچ ایده‌ای را نباید از دست داد. از تیتر روزنامه گرفته تا مکالمهٔ دو غریبه در خیابان و … مثلاً من یک‌بار داستانی را داشتم به انگلیسی می‌خواندم و جمله‌ای را ابتدا اشتباه متوجه شدم و همان ایده‌ای شد برای یکی از داستان‌هایم.

  • مجدداً از شما برای وقتی که در اختیار نشریهٔ ما قرار دادید تشکر می‌کنم.

علاقه‌مندان می‌توانند با نسخه‌های چاپی و الکترونیکی کتاب‌ «شکراب و داستان‌های دیگر» را از وب‌سایت آمازون تهیه نمایند.

ارسال دیدگاه