سلسله داستان‌های مهاجرت (۱)- برنامهٔ مهاجرتی پرستار خانگی

توضیح ضروری و عرض پوزش: در پاراگراف آخر ستون اول در صفحهٔ ۳۹ نسخهٔ چاپی «رسانهٔ همیاری»، بخشی از این مطلب به اشتباه درج شده است که بدین‌وسیله از نویسنده و خوانندگان پوزش می‌خواهیم و آن را به شرح زیر اصلاح می‌نماییم:

 «…داشتن مدرک زبان آیلتس برای تمامی برنامه‌های مهاجرتی به غیر از برنامهٔ مهاجرتی سرمایه گذاری، الزامی‌ست …» 

امیرحسین توفیق

این داستان واقعی است ولی نام و مشخصات شخصیت‌های آن تغییر کرده است. در این سلسله مطالب، موارد قانونی مهاجرت به کانادا‌ در قالب داستان‌ ارائه می‌شود.

عقربه‌های ساعت‌، پنج بعدازظهر را نشان می‌دهد. در آخرین غروب پاییزی، سوز سردی آغاز شده و یک‌به‌یک چراغ خانه‌ها در حال روشن شدن است و الهام، محل کارش را ترک می‌کند.

در پیاده رو، در حالی که خش‌خش برگ‌های درخت چنار زیر پایش صدا می‌کند‌، محل کارش را که مهدکودکی در شمال شهر است، ترک و به‌سمت ایستگاه اتوبوس حرکت می‌کند تا بعد از یک روز کاری، خودش را به کلاس زبانی که چندین ماه است ثبت‌نام کرده و مشغول تحصیل در آن است، برساند.

فردا را مرخصی گرفته است تا به قرار خود با یک مشاور مهاجرتی برسد. باز هم همان افکار او را احاطه می‌کند. بازمی‌گردد به چندین سال پیش، زمانی که یک‌یک دوستانش بار سفر بسته و کشوری را برای مهاجرت انتخاب کرده و رفته‌اند. تا مدتی نیز با آن‌ها در ارتباط بود که کم‌کم این ارتباط‌ها کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر و نهایتاً قطع شد. مصمم به ماندن بود، فکر مهاجرت هم به سراغش نمی‌آمد. اما این افکار و آب و رنگ مهاجرت، نهایتاً بر او چیره شده و تحقیق را آغاز کرد. فردا روز موعود است تا تصمیم نهایی‌اش را بگیرد.

زمانی که در کلاس زبان ثبت نام کرد، تصمیمش را گرفته بود و می‌دانست که داشتن مدرک زبان آیلتس برای تمامی برنامه‌های مهاجرتی‌ به‌غیر از برنامهٔ مهاجرتی سرمایه گذاری‌، الزامی‌ست و حال که چندین ماه از آموزش زبان می‌گذرد و برای آزمون آیلتس نیز ثبت نام کرده است، فقط به مهاجرت و رفتن فکر می‌کند.

«الهام هستم، ۲۹ ساله، فارغ‌التحصیل رشتهٔ کودکیاری با ۵ سال سابقهٔ کار در مهد کودک، عاشق کارمم و عاشق بچه‌ها. دو ماه دیگه برای آزمون آیلتس ثبت نام کردم.» این‌ها گفته‌های الهام به مشاور مهاجرت بود و برنامهٔ مهاجرتی «پرستار خانگی» به او پیشنهاد شد. ولی مشکلی وجود داشت و آن هم نیاز به داشتنِ کارفرما بود.

«شما باید یا یه دورهٔ شش‌ماههٔ مرتبط گذرونده باشید، یا یه سال سابقهٔ کار مرتبط که اتفاقاً هر دو رو دارید. مدرک زبان الزامی نیست، اما توصیه می‌شه داشته باشید. هرچند داشتنِ کارفرما، الزامیه.»

سلسله داستان‌های مهاجرت (۱)- امیر حسین توفیق

از دفتر مشاور مهاجرتی که خارج شد، دیگر به فکر مهاجرت و رفتن و چگونگی آن فکر نمی‌کرد‌، حالا دیگر تمام ذهنش درگیرِ پیداکردن کارفرما بود.

«اگه با این برنامه اقدام کنید، بعد از طی پروسهٔ قانونی، به شما ویزای کار داده می‌شه وبعد از اونکه دو سال برای کارفرماتون کار کردید و ایشون هم تأیید کرد، می‌تونید برای اقامت دائم خودتون اقدام کنید. فقط توجه داشته باشید که این ویزا به شخص شما داده می‌شه و همسر و فرزند شما امکان اومدن با شما رو ندارند تا زمانی که واجد شرایط باشید و بتونید برای اقامت دائم کلیهٔ اعضای خانواده اقدام کنید‌؛ اون‌ها باید تو کشور بمونن.»

«من مجردم.»

«بسیار عالی‌، پس از این بابت هم مشکلی نیست.»

باز هم پیاده‌رو و باز هم صدای خش‌خش برگ‌ها در زیر پا و باز مرور گفته‌ها و شنیده‌هایش با مشاور مهاجرتی.

هوا کاملاً تاریک شده و سوز سردی هم شروع شده است که به خانه می‌رسد. سلامی می‌کند و بعد از تعویض لباس‌ها‌یش، پیش مادرش برمی‌گردد و مطابق معمول‌، گزارش کارهای انجام‌شدهٔ آن روز را به او می‌دهد و گونهٔ او را می‌بوسد.

دل‌کندن از جگرگوشه و فرستادن او به کشوری غریب با هزاران کیلومتر فاصله، سخت‌تر از آن است که حتی بتوان تصورش کرد، اما مادر به‌خاطر آیندهٔ دختر دلبندش، با او هم‌صحبت و همفکر می‌شود.

«مینا خانم یادته؟ چند سال پیش رفتند کانادا؟»

«آره مامان جون، مگه می‌شه دوست خانوادگی و قدیمی‌مون رو فراموش کنم…»

«امروز بهم زنگ زد. بعد از مدت‌ها که صداش رو شنیدم‌، کلی خوشحال شدم.»

«خب؟ راضی بودند؟»

«آره‌، خیلی راضی بود‌. بچهٔ دومشون هم تازه به‌دنیا اومده‌؛ یه دختر ناز و تپلی.»

«آخی‌، سلام می‌رسوندی مامانی.»

«رسوندم‌، یادته چقدر تو تربیت بچه‌اش وسواس داشت؟ کلی گشته بود تا تونسته بود تو یک مهد کودک خوب ثبت نامش کنه.»

«آره‌، همون زمانی بود که من تازه تو اون مهد کودک کارم رو شروع کرده بودم و تا زمانی که رفتن کانادا‌، پسرش اونجا بود و من مربی‌اش بودم.»

«الان باز اون وسواس اومده سراغش‌؛ این‌بار واسهٔ بچهٔ تازه به‌دنیا اومده. خودش و همسرش هر دو شاغلند و باید بچه رو بسپرند به یکه نفر و مونده چه‌کار کنه. لابه‌لای صحبت‌هاش گفت کاش الهام اینجا بود.»

«آره‌، چه خوب می‌شد…، مامااااااااااااااان‌، یه بار دیگه بگو‌، چی گفت؟»

عجب شبی شد‌، امشب. کارفرمای الهام هم پیدا شد‌، آن هم آن‌قدر غیرمنتظره.

فردا شب‌، الهام با مینا خانم تماس گرفت و کلی در مورد برنامهٔ مهاجرتی «پرستار خانگی» صحبت کرد و هرآنچه را شنیده بود برای ایشان بازگو نمود. مینا خانم هم استقبال کرد و قرار شد کار را شروع کنند. قرارداد بسته شد.

مینا خانم قرار شد به عنوان کارفرما «بیزینس نامبر» (Business Number) بگیرد و این شغل را آگهی کند تا اطمینان حاصل شود‌ که برای این شغل با شرایطی که در شرح آن ذکر گردیده‌، شخصی را در کانادا پیدا نمی‌کنند.

یک‌ماه بعد و پس از طیِ دورهٔ قانونی آگهی‌ آن شغل‌، قرارداد بین مینا خانم و الهام تنظیم شد و به‌همراه مدارک و مستندات لازم به «سرویس کانادا» (Service Canada) ارسال گردید تا تأیید آن اخذ گردد.

سال‌ها گذشته بود و فقط به رفتن فکر می‌کرد‌، اما الان که وارد پروسه شده‌ بود، کم‌طاقت شده بود و مرتب پیگیری می‌کرد. نهایتا‌ً، پس از مصاحبهٔ تلفنیِ افسر بررسی‌کنندهٔ پرونده با مینا خانم و تأیید آن‌، «پیشنهاد شغلی» (‌Job offer) مربوطه صادر شد و پرونده و درخواست ویزای کار توسط مشاور مهاجرت تهیه گردید و به سفارت کانادا در آنکارا ارسال شد.

برف زمستانی و سوز سرما و دوری راه تا محل کار هم دیگر نمودی نداشت. امیدی دوباره و انرژی‌ای مضاعفی سراپای الهام را فراگرفته و روز شماری می‌کند تا ویزا را بگیرد و وارد کانادا شود.

«Welcome to Canada»

جمله‌ای‌ست که الهام از افسر فرودگاه پیرسون تورنتو زمانی که مهر ورود را به پاسپورت او می‌زند‌، می‌شنود. یک‌باره تمامی خاطرات دو سال گذشته، از زمانی که برای اولین‌بار دربارهٔ برنامهٔ «پرستار خانگی» از مشاور مهاجرتی‌ شنیده بود، برایش مرور می‌شود.

قسمت دوم این مطلب را اینجا بخوانید.

نظرات

ارسال دیدگاه