مژده مواجی – آلمان خودش هم نمیدانست که ایرانی است یا افغان. از مادر و پدری افغان در ایران بهدنیا آمده بود. افغانستان که میرفت و کارش به ادارهجات میافتاد، به او مانند ایرانی نگاه میکردند و در ایران مانند افغان. میخواستم برایش رزومه بنویسم. از او راجع به مقطع تحصیلیاش در مدرسه پرسیدم. موهای قهوهای نیمهبلندش را که تا پایین شانههایش میرسید، کنار زد. چهرۀ گرد و سبزهرویش بیشتر نمایان شد. گفت: – دوازدهساله بودم…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی
پروژهٔ اجتماعی (۳۹) – کلنجار با اعتقادات مذهبی
مژده مواجی – آلمان تصاویر متعددی با موضوع استرس و بحران را که بهصورت کارت بودند، روی موکت خاکستری کف دفتر کار چیدم. به او گفتم: – کدامیک از این تصاویر جلب توجهات میکند؟ نگاهی به آنها انداخت. روی تصویری که سیم خاردار بود، درنگ کرد. پرسیدم: – به چه فکر میکنی؟ – به گذر از مرزها، به فرار از جنگ در سوریه. جنگ، جنگ، جنگ… صحبت از جنگ که میشود، زبانمان بند میآید. آنقدر دردناک…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۳۸) – گسستن بندها
مژده مواجی – آلمان به لباسی که به تن داشت، نگاهی انداختم و با تحسین گفتم: – چه لباس خوشرنگی به تن دارید. انگار که رنگ صورتی و کرم را قاطی کرده باشند. حرفم به دلش نشست: – خودم آن را دوختهام. سالها خیاطی کرده بود و در این کار سررشته داشت. میخواستم با او در مورد «موفقیت» صحبت کنم. اینکه در زندگی چه چیزهایی را بهعنوان «موفقیت» میبیند. آبِ جوش را برایش در فنجان ریختم…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۳۷) – ارزش خانواده، صلح و مبارزه در هفتهای برفی
مژده مواجی – آلمان کرونا کم زندگی مردم را فلج کرده، هجوم برف و بوران سنگین هم اضافه شد. زمین لیز بود و با دوچرخه نمیتوانستم به سر کار بروم. تصمیم گرفتم در بارش برف و زمینی که یکپارچه سفید شده بود، یک ساعت تا محل کار پیاده بروم. به دفتر که رسیدم، پیادهروی بدنم را حسابی گرم کرده بود. پس از مدتی مراجعم از حومۀ هانوفر زنگ زد: – در ایستگاه قطار ایستادهام، اما هیچ…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۳۶) – آمیختگی کار و سرگرمی
مژده مواجی – آلمان از پلههای طبقهٔ دوم ساختمان مرکز فرهنگی پایین آمدم. هوا زود تاریک شده بود که نشان از عجولی غروب زمستان بود. بهطرف دوچرخهام رفتم که روبروی در ورودی قفل کرده بودم. کولهپشتی و کیف وسایل طراحی را توی سبد پشت دوچرخه جا دادم. کلاه ایمنی را روی سر گذاشتم، دستکش را به دست کردم و راهی خانه شدم. مسیری طولانی پیشِ رو داشتم و روزی پُرکار را پشت سر میگذاشتم. بیش از…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۳۵) – زنبورهای مهاجر
مژده مواجی – آلمان اوایل تابستان بود و آفتاب نسبتاً ملایم نیمروزی گرمایش را بر زمین میگستراند. وارد اسکان پناهجویان در شهرک حومهٔ هانوفر شدیم؛ اسکانی که از واحدهای مسکونی کوچک همکف برای خانوادهها، تشکیل شده بود. مانند همیشه اول کارت شناساییمان را از پنجره به نگهبانی که در اتاقکی پشت میز نشسته بود، نشان دادیم. در محوطۀ حیاط بچهها با هم بازی میکردند. از آشپزخانهها بوی غذا به مشام میرسید. یکی از مشاورهای اجتماعی…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۳۴) – جهنمی ساختگی بر روی زمین
مژده مواجی – آلمان اولین بار که او را دیدم، در جلسهای شبانه بود که شهرداری منطقه برای زنان مهاجر در یکی از شهرکهای اطراف هانوفر تدارک دیده بود. قرار بود در آن جلسه خودم و همکارم پروژۀ اجتماعیمان را معرفی کنیم تا زنان را برای جذب در تحصیل و اشتغال در آلمان حمایت کنیم. پس از اتمام جلسه با دخترش به طرفم آمدند و همصحبت شدیم. دخترش مشغول یادگیری زبان بود و میخواست در دانشگاه…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۳۳) – مجازات ۸۰ ساعته
مژده مواجی – آلمان در اسکان پناهجویان، واردِ اتاق کارم شدم. داشتم لپتاپ را روشن میکردم که وارد اتاق شد. چند هفتهای میشد که این خانوادۀ جوان چهارنفره از شهر دیگری به هانوفر انتقال پیدا کرده بودند. پدر خانواده تا حدی میتوانست آلمانی صحبت کند و هرگاه عاجز از مکالمه با من بود، به انگلیسی که روان صحبت میکرد، متوسل میشد. اینبار، پدر خانواده خودش تنها بود، برخلاف دفعات قبل که با همسر و دو کودک…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۳۲) – معصومه و زجر یادگیریِ زبان
مژده مواجی – آلمان هنگامی که طالبان پسر معصومه را کشت و همسرش را تهدید به مرگ کرد، آنها با گروهی به ایران و بعد به آلمان فرار کردند. فقط فرار از خشونت و رسیدن به مکانی امن مهم بود، بدون هیچگونه تصوری از سختیهای زندگی در کشور میزبان. به اسکان پناهجویان رفتم تا با معصومه و همسرش برای ثبتنام کلاس زبان آلمانی برویم. اسکانی که یک مجتمع بزرگ کانتینری سهطبقه بود. پس از آنکه مأمورانِ…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۳۱) – وحشت از خانۀ جنگلی
مژده مواجی – آلمان تازه به اتاق کارمان در شهرک حومهٔ هانوفر وارد شده بودم و داشتم لپتاپ را روشن میکردم تا کار را شروع کنم، که مشاور اجتماعی وارد اتاق شد و با لحنی که ضرورت در انجام کارش را میشد دید، گفت: – خواهش میکنم به اتاقم بیا که نیاز فوری به کمکت دارم. باید موضوعاتی مهم را به فارسی به مراجعان توضیح دهیم. با هم به اتاقش رفتیم. زن باردار و مرد همراه…
بیشتر بخوانید