کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – مهمانان خودمانی

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – مهمانان خودمانی

مژده مواجی – آلمان مهمان‌های دوستم را از فرانکفورت با هواپیما به هانوفر آوردند و بعد از آن با ماشین به خانه‌اش. با اشتیاق جویای احوال مهمان‌های ناشناخته‌اش شدم. گفت: «مهمان‌های خوبی بودند. زود صمیمی شدند. از گشنگی دلشان داشت ضعف می‌رفت. به‌همین خاطر سریع بساط غذا را راه انداختم.» دوست داشتم بیشتر در موردشان بدانم. پرسیدم: «چه شکل و شمایلی داشتند و چه مدت پیشت بودند؟» گفت: «نرم و لزج بودند. رنگشان سبز تیره بود….

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – حقِ دیده شدن!

دنیای من و آدم کوچولوها – حقِ دیده شدن!

رژیا پرهام – تورنتو Stop Forgetting Me!‎ (من رو نادیده نگیر) این جمله‌ای است که دخترک سه سالهٔ مهدکودکم مدام به‌کار می‌برد! کافی‌ست چشمش به کسی که دوست دارد بیافتد و آن شخص حواسش به او نباشد، مصمم جلو می‌رود و جمله‌اش را با لحنی حق به جانب تکرار می‌کند. در لحنش معصومیت و جدیتی هست که با بی‌پروایی همراه است؛ بدون کوچک‌ترین نگرانی‌ای از قضاوت آدم‌ها. شاید می‌داند که بچه‌ها هنوز قضاوت کردن را از…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – حفظ حریم خصوصی در خیابان

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – حفظ حریم خصوصی در خیابان

مژده مواجی – آلمان کنار پل که رد می‌شوم، نگاهم به زیر آن کشیده می‌شود. تنها بخشی از وسایل زندگی‌اش پیداست. بخشی از چادر آبی‌رنگی که در آن زندگی می کند، دو تا صندلی، مبلی آبی‌رنگ، فانوسی قرمزرنگ که به‌روی میزی کوچک گذاشته است، و چند تا سبد پلاستیکی. رخت‌های شسته‌شده‌اش را بر روی بندی که به چند تا درخت گره زده است، آویزان می‌کند. رخت‌آویز سفیدرنگ فلزی هم چند قدم آن‌طرف‌تر قرار دارد. خودش را…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – نخوردنی‌ها

دنیای من و آدم کوچولوها – نخوردنی‌ها

رژیا پرهام – تورنتو دخترک چهارسالهٔ مهدکودکم می‌گوید: Razhia, I wish all the animals were bear or crocodile then they couldn’t be eaten by humans.‎ (رژیا، کاش همهٔ حیوانات خرس یا تمساح بودند، اون‌وقت دیگه آدم‌ها نمی‌تونستن اون‌ها رو بخورن.)

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – دکمه‌های آزاردهنده‌

دنیای من و آدم کوچولوها – دکمه‌های آزاردهنده‌

رژیا پرهام – تورنتو اگر دیدید یک فسقلی چهارساله مشغول است و با جدیت تمام همهٔ دکمه‌های لباس عروسک محبوب مهدکودکتان را از لباسش جدا می‌کند، به‌هیچ‌وجه به جنبهٔ خرابکاری‌اش فکر نکنید و سؤال غیرضروری هم نپرسید، چون ممکن است جوابش با خونسردی تمام این جمله باشه:  «دکمه‌هاش اذیتش می‌کردند!» پاسخی کاملاً منطقی که نتیجهٔ تجارب شخصی دخترک محسوب می‌شود. (از نظر دخترک دکمه‌ها آزاردهنده‌اند و او به‌هیچ‌وجه لباس دکمه‌دار نمی‌پوشد.)

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – دلبری با طعم سماق و زردچوبه

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – دلبری با طعم سماق و زردچوبه

مژده مواجی – آلمان سال‌ها از شامی که ماریا مرا در آخرین روز سال دعوت کرد، گذشته است. ماریا در حالی ‌که برای آب‌کش کردن برنج، ظرفی مناسب آماده می ‌کرد، گفت: «پختن برنج به سبک ایرانی، هنر است. باید نسبت به برنج خیلی لطافت و احترام به‌خرج داد. مثل رفتار یک مرد با زن.  برنج را با آب ولرم که می‌شویی، باید با احتیاط چنگ بزنی تا خرد نشود، خصوصاً برنجی که از قبل خیس…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – خیام‌خوانی بوشهر

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – خیام‌خوانی بوشهر

مژده مواجی – آلمان صبح زودِ روزهای کار، نوع رانندگی خودروها در خیابان‌ها نشانگرسطح استرس آن‌هاست. به‌خصوص روز اول هفته، که بعد از دو روز آخر هفته و تعطیلات، استارت سختِ کار زده شده است. در راه دوچرخه نیز، که معمولاً استرس کمتری نمایانگر است، گاهی از این تلاطم مستثنا نمی‌ماند. دوچرخه‌سوارهای کم‌حوصله‌ای که غُرغُر می‌کنند و زنگ می‌زنند تا راه را باز کنند و سریع‌تر به جلو حرکت کنند. با دوچرخه که به محل کارم…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – مواظبت از راه دور

دنیای من و آدم کوچولوها – مواظبت از راه دور

رژیا پرهام – تورنتو دخترک پرسید: «امروز مادرت مواظب توئه و می‌خواد خوشحال باشی؟» پرسیدم: «چطور؟» خیلی شمرده جواب داد: «آخه روی بلوزت عکس یه قلب هست.»  با تعجب نگاهش کردم. ادامه داد که: «مادرم گفته هر وقت نمی‌تونیم کنار هم باشیم، کافیه من یه لباس با طرح قلب بپوشم و هر وقت دلم گرفت یا ناراحت بودم، قلب رو لمس کنم، بعد همه‌چی خوب می‌شه…»  خواهرِ بزرگ‌ترِ دخترک گوشه‌ای نشسته بود و گوش می‌داد. وقتی…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – سرشت مهربان

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – سرشت مهربان

مژده مواجی – آلمان چند نفری در صف پرداخت پول دراگ استور ایستاده بودیم. مرد جوان تنومندی که رنگ پوستی روشن، موهایی پرپشت و ریشی حنایی‌رنگ داشت، پشت صندوق نشسته بود. مبلغ پرداختی لوازم بهداشتی خانم مسنی را که اول صف بود با دستگاه بارکدخوان سریع حساب کرد و به او گفت. خانم مسن در حالی‌که با یک دستش دستهٔ واکر چهارچرخش را نگه داشته بود، با دست ناتوان و پرچین و چروک دیگرش آهسته شروع…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – تجربه‌ای سخت

دنیای من و آدم کوچولوها – تجربه‌ای سخت

رژیا پرهام – تورنتو دخترک چهارساله به محض آنکه چشمش به مادرش خورد، شروع کرد به تعریف داستانی که از صبح بارها برای من تکرار کرده بود. اینکه دلش می‌خواسته با دوستش قصر بسازند و فکر کرده که دوستش می‌آید و با او بازی می‌کند. ولی دوستش او را نادیده گرفته، او هم عصبانی شده، داد زده و دیگر دلش نخواسته است با او بازی کند. مادرش کمی فکر کرد و گفت: «حدس می‌زنم تو و…

بیشتر بخوانید
1 7 8 9 10 11 20