رژیا پرهام – تورنتو دخترک با دوستش نامهربان بود. ناراحتش میکرد و تا بغض او را میدید، پشت سر هم میگفت: Oh, I’m sorry, I’m sorry, I’m so sorry! (اوه، معذرت میخوام، معذرت میخوام، خیلی معذرت میخوام!) و بعد از گذشت چند دقیقه، مثل فیلمی که به عقب برگشته باشد، صحنه بدون تنوع چندانی تکرار میشد… دخترک را صدا زدم و گفتم: «فکر نکنم مدام ناراحت کردن دوستت و تکرار واژهٔ متأسفام یا معذرت میخوام…
بیشتر بخوانیدمینیمال
کوچهپسکوچههای ذهن من – دنیای کوچک تعصب
مژده مواجی – آلمان وقتی آوازهٔ عاشق شدن پانایوتا به جوانی ایرانی که در آلمان زندگی میکرد، به زادگاهش، دهستان اکسی لوپولیس، دهی از صدها دهات دورافتادهٔ یونان رسید، آنچنان ولولهای بهپا شد که دست کمی از زلزله نداشت. لرزه بر اندام پدر و مادرش که افتاد، هیچ، لکهٔ ننگی بر دامان ده و دهنشینان شد. معشوق نهتنها ارتودوکس نبود، کاتولیک یا پروتستان هم نبود. دهی با مردمانی متعصب که با جمعیت معدودش چندین معبد ارتودوکس…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – بهانهٔ جدیدی برای شادی
رژیا پرهام – تورنتو معمولاً دخترک چهارساله خبر خوبی دارد که بابت آن صبحها را با شادی شروع میکند. خبر امروز کمی متفاوت بود. بعد از گفتن صبح بهخیر با لحن ذوقزدهای ادامه داد: Guess what, Razhia! We all are humans! (فکرش رو بکن، رژیا! ما همه انسان هستیم!) نمیدانستم باید چه بگویم. با لبخند گفتم: «بله، هستیم.» پدرش که متوجهِ تعجبم شده بود، تعریف کرد که: «من و همسرم سعی میکنیم هر روز رفتار خوبی…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – دنیای ایزابل
مژده مواجی – آلمان ایزابل و من بعضی از درسها را در دانشگاه با هم میخواندیم. ایزابل قدبلند و باریک بود. همیشه سر تا پا سیاهپوش بود که خیلی با ترکیب پوست سفید و موهای سرخش بههم می آمد و کُنتراست خوبی داشت. حتی چکمهٔ ساقبلند بنددارش هم سیاه بود. موهای سرخ روی پیشانیاش را ژل میزد تا قوس داشته باشد و راست و بلند بایستد؛ ظاهری داشت مثل پانکها. از مترو پیاده شدم و بهطرف…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – یک اتفاق ساده
مژده مواجی – آلمان روز جمعهٔ سرد و یخبندان زمستانی در تهران بود. در یک خانهٔ قدیمی دوطبقه. خانهای کوچک که همهچیزش نقلی و جمعوجور بود. حیاطی کوچک که درخت بزرگی در تمامِ آن سایه میانداخت. خانهای بدون حمام. طبقهٔ پائین صاحبخانه زندگی میکرد. خالهٔ بزرگ منیره. خانمی مهربان و خوشمشرب که پوست لطیف و سفید صورتش همیشه میدرخشید. در طبقهٔ بالا زندگی ساده و موقت دانشجویی منیره و من برقرار بود. در کنار مادرم. خورشید…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – آموزش لبخند زدن
رژیا پرهام – تورنتو دختر کوچولوی جدید مهد کودک من که همه را با مشخصات ظاهریشان صدا میزد، ولی کمکم لطفش شامل ما و دیگران شده و دارد اسامی را بهرسمیت میشناسد، مشخصهٔ مهم و جالب دیگری هم دارد، آن هم اینکه ساعتهای زیادی از زندگیاش به نظارت و بررسی چهرههای دیگران میگذرد. این روزها چند دقیقه یکبار این سؤال از من پرسیده میشود: «رژیا، ناراحتی؟» یا «رژیا، عصبانی هستی؟» و بعد از شنیدنِ پاسخ منفی…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – خندیدن به ریش روزگار
مژده مواجی – آلمان اِلزه ماری را اغلب در جمعه بازار میبینم. چهرهٔ زنانهٔ ظریفش با موهای کوتاه نقرهای احاطه شده است و با پاهای کشیدهاش که در کفش اسپورت جا داده، قدمهای بلندی بر میدارد. همیشه کولهپشتی به پشت دارد و در دستش ساکی برای خرید. با دیدن همدیگر، چشمهای آبیاش از پشت عینک میدرخشد و سر گفتوگو از اینور و آنور باز میشود و همنشین میشویم. اِلزه ماری «دلقک» است. دلقک کلینیک کودکان. او…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – آرایش کردن، خوب یا بد!
رژیا پرهام – تورنتو دارم با گوشیام به پیامی جواب میدهم. بچهها دورم جمع میشوند. یکی از فسقلیها عکسم را که گوشهٔ صفحه است، میبیند. به درخواست او عکس را باز میکنم. توی عکس آرایش کردهام و یکی از قشنگترین لباسهایم را پوشیدهام. دخترها با دقت به عکس زل میزنند، به من نگاهی میکنند و میگویند: You look so pretty and fancy in this picture! more beautiful than you! (چقدر توی این عکس خوشگل و شیکی!…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – انگیزهٔ بلندکردنِ مو
رژیا پرهام – تورنتو دختر کوچولوی سه سال و نیمهٔ مهد کودکم رؤیایی دارد؛ داشتن موهای خیلی بلند! تار موهایش خیلی ظریفاند – از آن موهایی که در این سن بهسختی بلند میشود – بلوندِ خیلی روشن و تا زیر گردنش. و بدون شک معیار زیبایی آدمها برای دخترک، داشتن موهای بلندست و آقایان هم اصلاً زیبا نیستند، مگر آنکه مثل پدر آلیس موهای بلند داشته باشند! طی یک ماه گذشته بارها تئوریهای جدیدی را برای…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – زیرفون
مژده مواجی – آلمان اواخر بهار بود که بعد از مدتها دو درخت زیرفون قدیمی را دیدم. از همیشه سرزندهتر بودند. آنقدر شاخ و برگ داده بودند که بیتوجه به قید و بند فاصلهشان، محکمتر همدیگر را در آغوش بکشند. خورشید هم که آن روز در پهنای آسمان جا خوش کرده بود، با آنها سر شوخی داشت و نورش را از لابهلای برگهایشان که شبیه قلب بود، پخش می کرد، قلقلکشان میداد و انواع رنگ سبز…
بیشتر بخوانید