کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – یک اتفاق ساده

مژده مواجی – آلمان

روز جمعهٔ سرد و یخ‌بندان زمستانی در تهران بود. در یک خانهٔ قدیمی دوطبقه. خانه‌ای کوچک که همه‌چیزش نقلی و جمع‌وجور بود. حیاطی کوچک که درخت بزرگی در تمامِ آن سایه می‌انداخت. خانه‌ای بدون حمام. طبقهٔ پائین صاحب‌خانه زندگی می‌کرد. خالهٔ بزرگ منیره. خانمی مهربان و خوش‌مشرب که پوست لطیف و سفید صورتش همیشه می‌درخشید. در طبقهٔ بالا زندگی ساده و موقت دانشجویی منیره و من برقرار بود. در کنار مادرم.

خورشید هنوز طلوع نکرده بود و تاریکی دل و دماغ رفتن نداشت. مادرم در حالی‌که وسایل رفتن به حمام را جمع‌وجور می‌کرد، من و منیره را صدا زد تا از خواب بیدار شویم. برای دو دانشجویی که دل به آخر هفته خوش کرده بودند تا کمی بیشتر بخوابند، صبحِ زود بیدارشدن آن‌چنان خوشایند نبود. خودمان را به‌سختی از زیر پتوی گرم بیرون کشیدیم تا آماده رفتن به حمام شویم.

خانه را به مقصد حمام ترک کردیم. کوچه‌ها در خلوت صبگاهی تاریک و روشن بودند. درِ ورودی حمام را که باز کردیم، انبوه بخار به صورتمان هجوم آورد. صدای آب‌گرم‌کن‌ها فضای حمام را احاطه کرده بود. دو تا شماره گرفتیم و وارد راهرویی شدیم که درِ حمام‌ها به آن باز می‌شد. غیر از ما کسی آنجا نبود. در آن سرمای زمستانی، کار راحتی نبود از زیر لحاف گرم بیرون آمدن و راهی حمام شدن. من و مادرم با هم داخل یکی از حمام‌ها رفتیم و منیره در حمامی دیگر.

حمام خیلی گرم بود. از دیوار و کف آن بخار بیرون می‌آمد. دوش را باز کردم، قطره‌های آب به روی سرم هجوم آوردند. کمی طول کشید تا حرارتش را تنظیم کنم. احساس کردم دید چشمانم ضعیف می‌شود و سرم گیج می‌رود. شیر آب را چرخاندم تا آب سرد شود. بذاق دهانم داشت طعم دیگری پیدا می‌کرد. تمام حمام را بخار گرفته بود. قطرات گرم آب فرو می‌ریختند و همرا با خود، فشار خونم را هم به پائین می‌کشیدند. چشمم شروع کرد به سیاهی رفتن. به مادرم گفتم: «فشار خونم پائین اومده. حالم داره بد می‌شه، باید برم بیرون.»

به قسمت رخت‌کن رفتم. حرارتش کمتر از حمام بود. مادرم در را کمی باز گذاشت تا هوای سرد واردِ رخت‌کن شود. کمک کرد تا لباسم را بپوشم. بیرون رفتم و به‌روی یکی از صندلی‌های راهرو نشستم.

کم‌کم داشت حالم بهتر می‌شد که صدای ضعیفی را شنیدم که می‌گفت: «کمک، کمک…»

صدای منیره بود. از حمام کناری. به‌طرف در حمام رفتم، بسته بود. او نمی‌توانست آن را باز کند. در را با تمام قدرت فشار دادم. با صدای لرزان و وحشت‌زده‌ام بلند گفتم: «منیره، سعی کن گیره را بچرخانی.»

در که باز شد، منیره نیمه‌جان پشت در رخت‌کن افتاده بود. در را کمی نیمه‌باز گذاشتم تا هوای خنک به صورتش بخورد. لباس تنش کردم و کشان‌کشان او را به‌روی صندلی توی راهرو نشاندم. منیره هم فشار خونش از گرمای زیاد افت کرده بود. حالمان کم‌کم رو به بهبودی بود که مادرم تر و تمیز از حمام بیرون آمد، بی‌آنکه مشکلی برایش پیش آمده باشد.

از ماجرا که خبردار شد، گفت:«هر چه بود به خیر گذشت. اما خودمانیم، زن هم زن‌های قدیمی. زن‌های جدید کاغذی هستند. بدون صبحانه کله‌پا می‌شوند.»

به خانه که رسیدیم، بساط صبحانه را راه انداختیم. صبحانه در آن روز سرد زمستانی طعم زندگی می‌داد.

ارسال دیدگاه