دنیای من و آدم کوچولوها – مادری بهتر

دنیای من و آدم کوچولوها – مادری بهتر

رژیا پرهام – تورنتو اتفاق جالبی که امروز رخ داد، این بود که در مورد حرف‌های یکی از دختر کوچولوها با مادرش صحبت کردم. دخترکوچولویی شش‌ساله که مادر بسیار نازنینی دارد. دخترک چند روزی‌ست دائم گله می‌کند که، «مادرم برای من وقت نمی‌ذاره. مادرم با من بازی نمی‌کنه و… » با مقدمه‌ای که سراسر واقعیت بود، گفتم: «شک ندارم مادر فوق‌العاده‌ای هستید، ولی چند روزیه که دخترتون چنین احساسی دارد و ظاهراً خیلی خوشحال نیست….

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – بازی در دنیای خیالِ هم‌بازی

دنیای من و آدم کوچولوها – بازی در دنیای خیالِ هم‌بازی

رژیا پرهام – تورنتو پسرک چهره‌اش متفاوت بود، پوست قهوه‌ای تیره و موهای قهوه‌ای، همراه خانم بلوند مسنی آمدند و روی نیمکتی که من نشسته بودم، نشستند. بابت رنگ متفاوت پوستشان شک داشتم، ولی‌ بعد متوجه شدم مادربزرگ و نوه‌اند. پسر کوچولو کمی‌ از آب لیوان دردارش سر کشید و راه افتاد، به‌نظر شش-هفت‌ساله می‌آمد. بر خلاف معمول عصر‌های تابستان پارک شلوغ نبود. پسرک سراغ دو نفر رفت، مشغول بودند و هم‌بازیِ او نشدند. بدون هیچ…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – بی‌خانمان مستقل

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – بی‌خانمان مستقل

مژده مواجی – آلمان برخی از بی‌خانمان‌های آلمان تمایلی به زندگی در خوابگاه‌هایی که برایشان مهیا شده، ندارند. به‌دلایلی از قبیل ترس از دزدیده شدن وسایلشان، احساس شرم، ممنوع بودن مشروبات الکلی، راحت نبودن در جمع،… ترجیح می‌دهند در محیط بیرون به‌سر ببرند. چند شب پیش بی‌خوابی زده بود به سرم و اصلاً خوب نخوابیدم. صبح زود در مسیری که سرِ کار می‌رفتم، مرد بی‌خانمانی را دیدم که از روبه‌رو می‌آمد و یک چرخ‌ دستی را…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – ساعت ۱۹:۳۰، مارش ایرانی

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – ساعت ۱۹:۳۰، مارش ایرانی

مژده مواجی – آلمان ۱۰ اردیبهشت ماه، به یاد برادرانم افسر وظیفه، محمدعلی مواجی (بوشهر ۱۳۳۴-خرمشهر ۱۳۶۱) و درجه‌دار وظیفه، محمدحسن مواجی ( بوشهر ۱۳۳۷-خرمشهر ۱۳۶۱) خانم روستوک در یک آپارتمان قدیمی دههٔ ۱۹۲۰ میلادی زندگی می‌کرد. خانه‌ای که نمای بیرونی آن ویژگی خاص معماری آن دوره را داشت. سطحی برآمده و فرورفته با آجرهای قهوه‌ای تیره‌رنگ، پنجره‌های بزرگ سفید مشبک و درِ ورودی چوبی بزرگ قهوه‌ای. ما طبقهٔ بالای او زندگی می‌کردیم. خانم روستوک، علی‌رغم…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – درس گروه تجسس

دنیای من و آدم کوچولوها – درس گروه تجسس

رژیا پرهام – تورنتو دیروز دختر کوچولوی چهارسالهٔ مهدکودکم با تلِ خوشگل و جدیدی که به موهایش زده بود و خوشگل‌تر شده بود، به مهدکودک آمد. تلِ را به همه نشان داد و درباره‌اش توضیح داد. بعد از آنکه دوستانش از رنگ و طرح قشنگ آن تعریف کردند، با خیال راحت آن را توی کوله‌پشتی‌اش گذاشت و به‌سمت اسباب‌بازی‌های مورد علاقه‌اش رفت. یکی دو ساعت بعد که زمان پارک رفتن شد، با یادآوری این نکته که…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – سفر به هاوایی

دنیای من و آدم کوچولوها – سفر به هاوایی

رژیا پرهام – تورنتو بیشترِ زمان امروز صبح من صرف هم‌صحبتی با دختر کوچولوی سه سال و نیمهٔ ناز و خوش‌صحبتی شد. خوش‌ذوق است و قشنگ صحبت می‌کند. دیدنی‌ها را خوب می‌بیند و در مجموع دنیا به‌نظرش هیجان‌انگیز است و «فان». بهترین، باهوش‌ترین، زیباترین و مهربان‌ترین خانم دنیا، «مامی» است و قوی‌ترین، خوش‌اخلاق‌ترین و خوش‌تیپ‌ترین آقای دنیا هم، «ددی». همهٔ خانه‌ها قصرند و همهٔ خانه‌ها شاه و ملکه و پرنسس دارند. او هم پرنسس خانهٔ خودشان…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – من!

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – من!

مژده مواجی – آلمان با اینا، دوست آلمانی، منتظریم که چراغ عابر پیاده و دوچرخه سبز شود. کنار خط عابر پیاده، روی راه دوچرخه، چند دوچرخه‌سوار و مردی بر روی صندلی چرخ‌دار منتظرند. چراغ راهنما سبز می‌شود. دوچرخه‌سوارهای پشت صندلی چرخ‌دار پشت سر هم با صدای بلند زنگ می‌زنند که صندلی چرخ‌دار کنار برود. مرد روی صندلی چرخ‌دار با دستپاچگی خودش را کنار می‌کشد تا اول آن‌ها رد بشوند. دوچرخه‌سوارها فاتحانه از کنار صندلی چرخ‌دار رد…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – فرشته‌های تک‌رنگ

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – فرشته‌های تک‌رنگ

مژده مواجی – آلمان مبلغان یکی از فرقه‌های مذهبی، شاهدان یهوه، که فقط در برلین شناخته شده‌اند، برای تبلیغ فرقه‌شان زنگ درِ منازل را می‌زنند یا در شهر نشریه‌های تبلیغی‌شان را پخش می‌کنند. برای انجام کاری به مرکز شهر رفته بودم. این‌بار، یکی از آن‌ها دختر سیاه‌پوستی بود که با مجله‌ای در دست مردم را به‌سوی خود می‌خواند. روی مجله‌اش عکس فرشته‌ای با بال‌های سفید که موهای بلوند و پوستی روشن داشت، دیده می‌شد. با نگاهش…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – چون مواظبش نبودم

دنیای من و آدم کوچولوها – چون مواظبش نبودم

رژیا پرهام – تورنتو پسرک و خواهرش مهدکودک من می‌آمدند. سال‌ها قبل. خواهرش عاشق بادکنک سفید و صورتی بود و خودش بادکنک‌های آبی را دوست داشت. تا یک روز که دیگر بادکنک نخواست. امروز اتفاقی توی پارک دیدمشان. خواهر شش ساله‌اش بادکنک دستش بود، ولی خودش نه. گفتم: «دیروز خونهٔ ما مهمونیِ دوستم بود و من الان کلی بادکنک توی خونه دارم. اگه حدس می‌زدم ممکنه توی پارک ببینمتون، همه رو همراه خودم می‌آوردم.» دخترک با…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – زرد و آبی

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – زرد و آبی

مژده مواجی – آلمان من عینک زردرنگ به چشم دارم. همه چیز را زرد می‌بینم. اما تو عینک آبی به چشم داری. تو آبی هستی. چه اشتیاقی دارم تا با تو هم‌صحبت شوم. تو را درک کنم. شوق کشف تو را دارم. من زردم و تو آبی. اما چشمم به تو که می‌افتد، رنگ دیگری را می‌بینم؛ رنگ سبز! عینک زردرنگم را جابه‌جا می‌کنم تا دقیق‌تر نگاه کنم. اما تو را همچنان سبز می‌بینم! کنارت عینکی…

بیشتر بخوانید
1 10 11 12 13 14 20