کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – بی‌خانمان‌ها، نگاه هم‌تراز

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – بی‌خانمان‌ها، نگاه هم‌تراز

مژده مواجی – آلمان حدود ساعت دو بعدازظهر به محل قرارمان روبروی دفتر نشریۀ «آسفالت»، نشریۀ بی‌خانمان‌ها در شهر هانوفر، رسیدیم. مسئول پروژۀ گروه کاری‌مان در اداره برنامه ریخته بود که یکی از مسئولان آنجا به‌نام پتر گروه ده نفری ما را در شهر بگرداند و از بی‌خانمان‌های شهر برایمان صحبت کند. پتر به استقبالمان آمد؛ مردی میان‌سال با موهای جوگندمی و صورتی اصلاح‌کرده که شلوار جین آبی با پُلیوری سبزرنگ پوشیده بود و تعداد زیادی…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – وسوسهٔ خرید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – وسوسهٔ خرید

مژده مواجی – آلمان این روزها همه‌جا حال و هوای کریسمس را دارد. پا که از خانه بیرون می‌گذاری، زرق‌وبرق خیره‌کنندهٔ دوروبَر و فروشگاه‌ها نگاه‌ها را به‌طرف خودش می‌کشاند. بسته‌هایی که با کاغذ رنگی و روبان‌هایی خوش‌رنگ و خیره‌کننده کادوپیچی کرده‌اند، وسوسه می‌کنند و چشمک می‌زنند، که بیا بخر! تبلیغات این روزها غوغا می‌کند و من در این مواقع به یاد گفته‌ای از مارک تواین (١٩١٠ – ١٨٣۵)، نویسندهٔ آمریکایی، می‌افتم: «تبلیغ اسلحه‌ای است که…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – خاورمیانۀ همیشه ناآرام

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – خاورمیانۀ همیشه ناآرام

مژده مواجی – آلمان (۱) خبرهای دنیا مرا به یاد حیاط خانهٔ قدیمی‌مان در بوشهر می‌اندازد. حیاطی پر از نخل، نقطه‌ای از کرهٔ غول‌آسای زمین بود که در آن جانوران زندگی نسبتاً مسالمت‌آمیزی با هم داشتند. گربه‌ها تمام روز آنجا پرسه می‌زدند و تمایلی به خوردن موش نشان نمی‌دادند. ترجیح می‌دادند به‌محض پهن‌کردن سفره صف بکشند و آن‌قدر به غذاخوردنمان زل بزنند تا که ما غذا از گلویمان پایین نرود و آن‌ها چیزی عایدشان بشود. مرغ‌ها،…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – لت‌وپارکردنِ شبانه

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – لت‌وپارکردنِ شبانه

مژده مواجی – آلمان در جمعه‌بازارِ محله از کنار تره‌بار، ماهی‌فروش‌ها و پنیرفروش‌ها گذشتم و رسیدم به نان‌و‌شیرینی‌فروشیِ سیاری که زیمونه در آن کار می‌کرد. از او نان و باگت سبوس‌دار و شیرینی دارچینی می‌گرفتم. اما علت اصلی خرید از او، تخم‌مرغ‌ِ محلیِ تازه از مرغ‌های مزرعه‌اش بود. جمعه‌ها به او سری می‌زدم و اگر دوروبرش خلوت بود و مشتری نداشت، با همدیگر گپ می‌زدیم. یکی از دوست‌هایم، او را کشف کرده بود. تخم‌مرغ‌های او با…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – تا حدی عادی، تا حدی غیرعادی

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – تا حدی عادی، تا حدی غیرعادی

مژده مواجی – آلمان شال را دور گردن و دهانم پیچیده بودم. گرمای تنفسم، از زیر شال روی تمام صورتم می‌نشست. با دوچرخه خیابان‌ها را یکی‌یکی پشت سر می‌گذاشتم. به‌جز فانوس‌های خیابان‌ها، از تک‌وتوکی پنجره‌ها هم نور بیرون می‌زد. صبح زود در مسیر رفتن به کار، تاریکی سنگینی می‌کرد و شهر هنوز بیدار نشده بود. از خیابان به مسیر عبور دوچرخه در پیاده‌رو پیچیدم. راهی با پستی و بلندی ناشی از فشار ریشه‌های درخت‌های کنار خیابان….

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – گوش مجانی

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – گوش مجانی

مژده مواجی – آلمان نزدیک مرکز شهر بودم که موبایلم زنگ زد. قبل از اینکه قطع بشود باعجله آن‌ را از کیفم بیرون آوردم. با صدای بلند همیشگی‌اش پرسید: «سلام. چطوری؟»  بی‌آنکه منتظر جوابم بماند، ادامه داد: «مرکز شهرم و تمام کارهایم را انجام داده‌ام. بیا تا با هم در کافه قهوه‌ای بنوشیم و گپ بزنیم.» همیشه می‌خواست که خودش زمان دیدار را تعیین کند. از راه دور می‌آمد و انتظار داشت با هر بار آمدنش…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – قرار در میان گوجه‌فرنگی‌ها

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – قرار در میان گوجه‌فرنگی‌ها

مژده مواجی – آلمان زن وارد سوپرمارکت شد. سوپرمارکتی نزدیک به خانه‌اش. معمولاً بعد از کار یا آخرِ هفته برای خرید به آنجا می‌رفت. به‌طرف قسمتی که چرخ‌دستی‌ها قرار داشتند، رفت و با انداختن سکهٔ یک‌یورویی چرخ اولی را از چرخ‌های درهم‌فرورفتۀ ردیف‌چین‌شده به بیرون کشید. لیست خرید را از کیف دستی‌اش بیرون آورد. اول به‌طرف قسمت سبزیجات رفت. کیسۀ نایلونی نازکی از رولی که آنجا بود، کَند. چند تا فلفل‌دلمۀ سبز برداشت و توی کیسه…

بیشتر بخوانید

خوشامدگویی تلخ و زهرآلود

خوشامدگویی تلخ و زهرآلود

مژده مواجی – آلمان مهسا! به تو فکر می‌کنم که دیگر نیستی، قلبم از سینه‌ام کنده می‌شود. پارسال اوایل تابستان، دو ماه قبل از رفتن تو به تهران، دخترم که تقریباً هم‌سن‌وسال تو است، به تهران رفت. می‌خواست مانند تو، تهران، شهری را که برایتان جذاب بوده، کشف کند. کشف‌کردن با پیاده‌روی در پیچ‌وخم کوچه‌ها و پستی‌وبلندی‌های تهرانِ بزرگ. تهرانی که سروتهش معلوم نیست. دخترم عاشق ایران و ایران‌گردی است. مانند تو. سرشار از جوانی و…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۱۰۰) – دنیایی از تروما

پروژهٔ اجتماعی (۱۰۰) – دنیایی از تروما

مژده مواجی – آلمان چندمین بار بود که برای مشاورۀ کاری به دفتر می‌آمد. کوچک‌اندام بود و چابک. تونیک و پوشش سرش رنگی متناسب با هم داشتند. با صدای بلند صحبت می‌کرد و تکیه‌کلامش این بود: «من که بلد نیستم.» مقدار زیادی کاغذ در دست‌هایش بود. با خوشحالی گفت: «پذیرش دورۀ یک‌سالۀ مشاور اجتماعی گرفتم. باید این فرم‌ها را پر کنم و هرچه زودتر تحویل بدهم. لطفاً کمکم کنید. من که بلد نیستم.» از گرفتن پذیرش…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۹۹) – سومالی خونین

پروژهٔ اجتماعی (۹۹) – سومالی خونین

مژده مواجی – آلمان صدای کودکی از راهرو آمد. از صندلی بلند شدم و به راهرو رفتم. زوج جوانی با کالسکه آنجا ایستاده بودند که به آن‌ها وقت داده و منتظرشان بودم. با هم به اتاق کارم رفتیم. به پسرکی که در کالسکه نشسته بود، نگاهی کردم و هر دومان به هم لبخندی زدیم؛ پسرکی با چشم‌ها و موهای سیاه فرفری مانند پدرش. پدرش هم لبخندی زد و گفت: «از هفتۀ پیش او را در مهدکودک…

بیشتر بخوانید
1 2 3 4 5 20