خانم معلمی‌که منم – از قلب‌ها و بوسه‌های روز معلم

خانم معلمی‌که منم – از قلب‌ها و بوسه‌های روز معلم

فرزانه بابایی – ایران می‌خواستم بروم داخل کلاس که دیدم روی کل و کولِ هم، پشت در جمع شده‌اند و نمی‌شود در را باز کرد. فهمیدم که بله، فسقلی‌های کلاس‌اولی هم به‌جز جایزه‌های خوراکی، ستاره‌های کاغذی و دوشنبه‌های فوتبال، از چیزهای دیگری هم سر در می‌آورند! خلاصه، با ضرب و زور در را باز کردم و پرت شدم بین پسرها و بغل و بوسه و مبارک‌باد و تختهٔ کلاسی که این‌بار آن‌ها برای من عاشقانه رویش…

بیشتر بخوانید

خانم معلمی‌که منم – حقهٔ مهر بدان نام‌و‌نشان است که بود

خانم معلمی‌که منم – حقهٔ مهر بدان نام‌و‌نشان است که بود

فرزانه بابایی – ایران زنگ خورده است. بچه‌ها معمولاً به سه شماره کلاس را ترک می‌کنند، اما همیشه دو سه نفر هستند که آرام‌ترند، آهسته کیف و کتابشان را جمع می‌کنند، سر صبر و حوصله کاپشن می‌پوشند، بند کلاهشان را زیر چانه محکم می‌کنند و طوری کار را به اتمام می‌رسانند که انگار چندان هم منتظر شنیدن صدای زنگ نبوده‌اند. تا آن دو سه نفر بالاخره آمادهٔ رفتن شوند، من هم روی میزم را مرتب می‌کنم،…

بیشتر بخوانید

خانم معلمی‌که منم – اردونامه

خانم معلمی‌که منم – اردونامه

فرزانه بابایی – ایران داریم می‌رویم اردو و از خوشحالی توی پوستشان نمی‌گنجند. من هم از شادی‌شان حالی دارم که فقط خودم می‌دانم و بس… مثلاً به صف شده‌اند که از کلاس بیرون بیایند، اما اگر شما صفی دیدید، من هم دیده‌ام! ده بار گفته‌ام در یک ستون! ولی مگر می‌شود دست علی صدرا را که از خوشی آویزان گردن کیان شده، درآورد و گفت قانون چیز دیگری می‌گوید! القصه، با همان مثلاً صف رفته‌ایم دم…

بیشتر بخوانید

خانم معلمی که منم – گل‌های رنگ‌پریدهٔ الف

خانم معلمی که منم – گل‌های رنگ‌پریدهٔ الف

فرزانه بابایی – ایران یاد چشم‌هایش افتادم که با استیصال نگاهم می‌کرد، یاد دفتر تاخورده‌ای که از بغل‌دستی‌اش، پنهان می‌کرد! یاد آن بی‌قراری که با هر جملهٔ دیکته، از ناتوانی او به قلب من رخنه می‌کرد. الف را می‌گویم که همهٔ تلاشم برای یادگیری‌اش، بی‌نتیجه مانده بود و برای آموزشش هر راهی می‌رفتم بن‌بست بود. یک‌روز موقع دیکته، همهٔ اتفاق‌هایی که گفتم چنان پریشانم کرد که حس کردم تاب مقاومت در برابر التماس نگاهش را ندارم….

بیشتر بخوانید

خانم معلمی که منم – محمد پارسا، سرباز کوچکم (۳)

خانم معلمی که منم – محمد پارسا، سرباز کوچکم (۳)

فرزانه بابایی – ایران دارم دیکته می‌گویم. تک‌کلمه یا جمله‌ای با سه کلمه! با صدای بلند و شمرده یا کم‌کم با فریاد و دادوبی‌داد! حالا تعجب نکنید که «ای وای، مگر تو داد هم می‌زنی؟» بله، داد هم می‌زنم، خیلی زیاد! تقریباً تمام وقت حضورم در کلاس دارم حرف می‌زنم که بخشی از آن داد زدن است. بله، داشتم دیکته می‌گفتم و به عادت همیشه‌ام، بین جمله‌ها مقررات را هم یادآوری می‌کردم. مثلاً: زری انار را…

بیشتر بخوانید

خانم معلمی که منم – محمد پارسا، سرباز کوچکم (۲)

خانم معلمی که منم – محمد پارسا، سرباز کوچکم (۲)

فرزانه بابایی – ایران دارم دیکته‌ها را تصحیح می‌‌کنم. یک هول ریزی در دلم هست، چون به ستاره‌هایی که پای دفترهایشان می‌‌چسبانم حساس‌ام! آن‌قدر حساس که ممکن است بعضی از آخر هفته‌ها که تعداد بچه‌های ستاره‌گرفته کم بوده، اوقاتم تلخ باشد. شادی آدم‌ها با هم فرق دارد. خدا شادی‌های کوچک ما را نگیرد، حتی اگر ستارهٔ کاغذی رنگی بندانگشتی‌ای است که زیر کارهای خوب پسرهایمان می‌‌چسبانیم. داشتم می‌‌گفتم مشغول تصحیح دیکته‌ها بودم و پسرهایم کلمه‌های درس…

بیشتر بخوانید

خانم معلمی که منم – محمد پارسا، سرباز کوچکم (۱)

خانم معلمی که منم – محمد پارسا، سرباز کوچکم (۱)

فرزانه بابایی – ایران زنگ خورده است. بچه‌ها بی‌توجه به همهٔ تئوری‌هایی که از صبح امروز و البته تمام صبح‌های دوماه قبل به‌هم بافته‌ام، به سمت در ورودی سرازیر شده‌اند. در میانهٔ این دویدن‌ها، یکی دو نفرشان به خود می‌آیند و یک‌مرتبه یاد قانون «خروج بهترین پسر کلاس در اول صف» می‌افتند. لحظه‌ای عقب‌گرد می‌کنند که مثلاً سام که امروز بهترین شده است، اول صفِ خروج بایستد، ولی به نگاهی در می‌یابند کار از کار…

بیشتر بخوانید

شعری تازه از فرزانه بابایی

شعری تازه از فرزانه بابایی

فرزانه بابایی – ایران مثل تنی که دیگر تمام شده می‌دانم راهی برای لمس موهایت نمانده است خیالم حوالی اتاقت پرسه می‌زند گاهی ایستاده‌ای در چارچوب در با همان لبخندی که سال‌هاست گم کرده‌ام. از آستانه عبور می‌کنی ثانیه‌شمار ساعت از کار می‌افتد و من دیگر پشت هیچ دری منتظرت نمی‌مانم از سوراخ کلید از شکاف پایین در از کاغذهای نورگیر روی شیشه می‌گذرم و روی قالیچهٔ ترکمن برای همیشه چادر می‌زنم. من زنی ایلیاتی…

بیشتر بخوانید

به وقت کابوس – شعری از فرزانه بابایی

به وقت کابوس – شعری از فرزانه بابایی

فرزانه بابایی – ایران از پریشانی روزهای بی‌من حرف می‌زنم از سایه‌هایی که مدام در تنم راه می‌روند اما تشییع جنازه‌ام را به وقت بهتری موکول کرده‌اند من مرده‌ام و این تب لعنتی نشانهٔ هیچ‌چیزی نیست برای دفع بلا سکه‌های طلا روی چادر سفیدم بریزید آن‌وقت من از آن سمت زندگی که کوه، معنی کوه دشت، معنی آهو و خندهٔ پیراهن تن زن است برایتان شعر می‌گویم!

بیشتر بخوانید

اگر ستاره بشوی… – شعری از فرزانه بابایی

اگر ستاره بشوی… – شعری از فرزانه بابایی

فرزانه بابایی – ایران   نقشی برآورم از کلمه که نفس نشدن را بگیرد دست ببرد بر حنجرهٔ «نه» گلوی نبودنت را بفشارد من از نفس افتاده‌ام اما این حرف به گوشم آشنا نمی‌شود من پیرِ رنگِ سفیدِ موهایم شده‌ام اما نقش پیچ‌درپیچ موهایت از سرم نمی‌رود   ستاره بشوی، محصور در اتاق چوبی‌ات من ظلمات شب می‌شوم سر می‌کوبم به پنجره‌ها. در آن ظلمات مثل ماه بدرخشی من آئینه‌گردان می‌شوم، عکس چشم‌هایت بیافتد به…

بیشتر بخوانید
1 2 3