رژیا پرهام – تورنتو دخترک آمده و با لحنی شاکی میگوید: Razhia, my friend gets more turn than me for feeding the ponies! (رژیا، دوستم بیشتر از من برای غذا دادن به کره اسبها نوبتش میشه!) مشغول کاغذبازیهای کار بودم، نگاهش کردم و هیچی نگفتم. با کلمات دیگری شکایتش را مطرح کرد. با خودم فکر کردم بهقدری فهمیده است که بشود منطقی و با کمک فلسفه جوابش را بدهم. گفتم: «مهم اینه که به کره اسبها…
بیشتر بخوانیدرژیا پرهام
دنیای من و آدم کوچولوها – کُرهٔ دوستداشتنی!
رژیا پرهام – تورنتو امروز هوا خوب بود. به یاد قدیمها قالیچهای کوچک و سبک برداشتم، توی حیاط روی چمنها پهن کردم و نشستم. کتاب «کافه پیانو» را که از دوستم امانت گرفته بودم، باز کردم و شروع کردم به خواندن. بهروز با فاصلهٔ کمی مشغول مرتب کردن چمن و سنگهای حیاط بود. از آنجایی که بین خانهٔ ما و همسایهها دیواری نیست و حصار فلزی ظریفی کشیده شده، دیدار دختربچههای کرهای همسایه از اتفاقاتی است…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – بهترین
رژیا پرهام – تورنتو به دخترک میگویم: – ممنون که روز پنجشنبه قبل از رفتنت اونقدر مهربون بودی و گفتی که دلت میخواد من باشی، چون خیلی دوستم داری. میخندد و میگوید: You’re welcome, Razhia! (خواهش میکنم، رژیا) همچنان که پی بازیاش میرود میگوید: You are the best! (تو بهترینی!) ذوقزدهام که اینقدر برایش خاص هستم و ترجیح میدهم بماند که صحبت کنیم. میگویم ممنون… و میپرسم: – دیگه کی بهترینه؟ پر از انرژی و با…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – فرصت تجربهٔ زندگی
رژیا پرهام – تورنتو دیروز با بچهها داستان میساختیم، به اینصورت که من اولین جمله را میگفتم و هر کسی یک جمله به داستان اضافه میکرد. داستانها خوب پیش میرفتند تا اینکه یکی از بچهها در ادامهٔ یکی از داستانها گفت: «… و مادر پسر کوچولو مریض شد و مرد!» دخترک چهارساله که تا آن لحظه به همهٔ جملات میخندید، بیشتر از بقیه یکه خورد، کمی فکر کرد و بعد شروع کرد به پرسیدن سؤالات مختلفی…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – چسب زخم یا بغل کردن
رژیا پرهام – تورنتو دخترک زمین خورد و زانوهایش قرمز شد و درد گرفت. زانوهایش را چک کردم، خون نمیآمد. از آنجایی که تکلیفش با خودش روشن است، از خودش نظر خواستم و پرسیدم: «برای بهتر شدنت چه کمکی از دستم برمیاد؟» نگاهم کرد و گفت: «اینکه منو با مهربونی توی آغوش بگیری.» دوستش نظر داد که: «چسب زخم هم کمک میکنه.» دخترک جواب داد: «وقتی کسی نباشه که منو توی آغوش بگیره، چسب زخم کمک…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – دوستی نزدیک در جایی دور
رژیا پرهام – تورنتو دخترک مهدکودکم، که مدیر است و باهوش، خوراکیها را هدر نمیدهد، آب را به اندازهٔ کافی استفاده میکند و برق را پشت سرش خاموش میکند. مواد غذایی اضافه توی بشقابش نمیماند و درِ ظروف رنگ و ماژیکها را میبندد. امروز گفتم: «خیلی خوبه که تو اسراف نمیکنی و چیزی رو هدر نمیدی.» لبخندی زد و گفت: «من چیزی رو هدر نمیدم که بتوانم به حاوا کمک کنم.» با تعجب پرسیدم: «حاوا؟ کی…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – بهانهگیری
رژیا پرهام – تورنتو دخترک دیروز کلافه بود. نمیدانست مشکلش چیست. گریه میکرد و برای ناراحتیاش دلایل غیرواقعی میآورد. مثلاً اینکه «دلم برای دخترکی که هفتهٔ پیش توی پارک باهاش بازی کردم، تنگ شده.»، یا «گریه میکنم چون دوستم نقاشی خرس قهوهای رو بهجای آبی کمرنگ، آبی پررنگ کرده.»، یا «گرسنهام و دلم غذایی که راکونها دوست دارن، میخواد!» برخلاف چیزی که ممکن است بهنظر برسد، اصلاً بانمک نبود. دیدن گریهٔ دخترکی که دقیقاً نمیدانست دردش…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – حساسیت
رژیا پرهام – تورنتو یکی از فسقلیهای مهدکودک خوراکیای با خودش آورده بود که دوستش به آن حساسیت دارد. واجب شد از آلرژی بگوییم و از خطرناک بودن بعضی خوراکیها برای تعدادی از آدمها و حتی از حساسیت بعضیها به سگ و گربه و… همه را مرور کردیم و ظاهراً بچهها متوجه شدند. اضافه کردم که ممکن است یک نفر به بعضی خوراکیها آلرژی داشته باشد ولی چون تا بهحال امتحانش نکرده، خودش هم نداند، پس…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – او دختر من هم هست!
رژیا پرهام – تورنتو امروز صبح دخترکی که پدر و مادرش از هم جدا شدهاند، همراه مادرش به مهدکودک آمد. مادر منتظر شد تا دخترک برود داخل، بعد خیلی آرام تعریف کرد که دیشب با پدر دخترک مشکل داشته و تلفنی صحبت کردهاند، دخترک بیدار بوده و توی تختخوابش، ولی او مطمئن نیست صدای صحبت آنها را شنیده باشد. معذرت خواست و گفت اگر امروز دخترک بداخلاق بود، بههمین دلیل است. مادر رفت و چند ساعت…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – دخترکی مهربان و متفاوت
رژیا پرهام – تورنتو دخترک با بقیه فرق دارد. هر جا همه داد میزنند «من اول! من اول!» او فقط نگاه میکند و نظر میدهد که کدامیک از دوستانش اول باشند. نه حرص میزند و نه دادوبیداد میکند. نه پا روی مورچهها میگذارد، چون آنها روی پاهایش میروند و نه دلش میخواهد دوستانش این کار را انجام بدهند. وقتی دوستانش از سفر دیزنی میگویند، میگوید: «وای، تو چه خوششانسی که دیزنی بودی…» نمیگوید: «منم میخوام دیزنی…
بیشتر بخوانید