دنیای من و آدم کوچولوها – دوستی نزدیک در جایی دور

رژیا پرهام – تورنتو

دخترک مهدکودکم، که مدیر است و باهوش، خوراکی‌ها را هدر نمی‌دهد، آب را به اندازهٔ کافی استفاده می‌کند و برق را پشت سرش خاموش می‌کند. مواد غذایی اضافه توی بشقابش نمی‌ماند و درِ ظروف رنگ و ماژیک‌ها را می‌بندد. 

امروز گفتم: «خیلی خوبه که تو اسراف نمی‌کنی و چیزی رو هدر نمی‌دی.»

لبخندی زد و گفت: «من چیزی رو هدر نمی‌دم که بتوانم به حاوا کمک کنم.»

با تعجب پرسیدم: «حاوا؟ کی هست؟» 

گفت: «حاوا دوستمه. شش سالشه و زندگی سختی داره، با مادرش یه جای دور توی یه کشور آفریقایی زندگی می‌کنه، نه آب داره و نه غذا. داره، ولی خیلی خیلی کم. من بهش کمک می‌کنم که کمی بهتر زندگی کنه.» 

گفتم: «عالیه که تو این‌قدر مهربونی، ممکنه بپرسم چطور با هم آشنا شدید؟»

جواب داد: «مادرم از طریق یه مؤسسه پیداش کرده. من دوستش دارم و عکسش رو توی یه قاب کوچولو روی میزم گذاشتم. حاوا هر سال برام نقاشی می‌کشه و می‌فرسته و من با نصف پول‌های قلکم براش هدیه می‌خرم و با یه نقاشی براش می‌فرستم.» و بعد با آب‌وتاب تعریف کرد که: «یادم رفت بگم که نقاشی‌های حاوا همیشه با مداد سیاه بودند تا روزی که من همراه با اسباب‌بازی‌هاش براش یه جعبهٔ خیلی بزرگ پر از مدادشمعی، مدادرنگی و ماژیک فرستادم و حالا نقاشی‌های حاوا که برای من می‌فرسته، رنگارنگ و قشنگ‌ترشدن.» 

گفتم: «چه دوستان خوبی هستید، هم تو و هم حاوا.»

با افتخار لبخندی زد و گفت: «قراره آخر هفتهٔ بعدی برای فرستادن یه مبلغ اضافه برای حاوا، که مادرم دلیلش رو می‌دونه جلوی در خونه لیموناد بفروشیم و پول بیشتری جمع کنیم که حاوا خوشحال‌تر بشه.»

گفتم: «این ایده عالیه و تو خیلی مهربونی…» 

با خوشحالی لبخندی زد و پی بازیش رفت.

ارسال دیدگاه