رژیا پرهام، ادمونتون – کانادا دخترکِ چهار ساله بعد از مدتها همسرم بهروز را دید و باهاش گپ زد. بعد که صحبتش تمام شد، خیلی جدی مرا مخاطب قرار داد و پرسید: ?Razhia, are you an adult (رژیا، آیا شما انسان بالغی هستید؟) با سر تأیید کردم. به بهروز زل زد و دوباره با قیافهٔ متفکرانهای از من پرسید: ?!Is Behrouz your son (آیا بهروز پسرِ شماست؟!)
بیشتر بخوانیدهنر و ادبیات
گفتوگو با سه سینماگر
سُلماز لکپور این هفته با آقای پژمان هادوی دربارهٔ فعالیتهای انجمن «فیلم ایرانیان ونکوور» (VANIF) و خانم آزیتا موگویی و آقای احمد رمضانزاده بهمناسبت پخش فیلم «حکایت عاشقی» در ونکوور و به بهانهٔ حضور این دو سینماگر در شهرمان، به گفتوگو مینشینیم. با آقای هادوی شروع میکنیم: آقای هادوی، لطفاً کمی از خودتان برای خوانندگان رسانه همیاری بگویید؟ چه شد از کار آژانس مسافربری در آفریقا به کار هنری روی آوردید؟ راستش رشتهٔ تحصیلی من…
بیشتر بخوانیدافتخارآفرینی سینمای ایران و کانادا در جشنوارهٔ فیلم کن ۲۰۱۶
جشنوارهٔ فیلم کن ۲۰۱۶ شاهد حضور پررنگ سینمای ایران و کانادا بود. هنرمندان ایرانی و کانادایی توانستند علاوه بر حضور در هیئت داوران جوایز مهم این جشنواره را نیز از آن خود کنند. اصغر فرهادی و شهاب حسینی موفق به دریافت جایزهٔ بهترین فیلمنامه و بهترین بازیگر نقش اول مرد برای فیلم فروشنده شدند و زاویه دولان کارگردان کانادایی هم موفق به دریافت جایزهٔ گراندپریکس برای فیلم «Juste la fin du monde» (اینجا تازه آخر…
بیشتر بخوانیدمادر مجسمهسازی ایران
حمیدرضا یعقوبی اول بار چهرهٔ تکیدهاش را بر پردهٔ نقرهای سینمای مستند دیدم؛ فیلمی از محمد صفا. (بخشهایی از این فیلم را میتوانید در اینجا ببینید) اولین مجسمهساز و نقاش ایرانی که نخستینبار هنر مدرن مجسمهسازی را به صورت آکادمیک وارد مراکز آموزشی ایران کرد، «لیلیت تریان» بانوی مجسمهساز ایرانی، از مؤسسان دپارتمان مجسمهسازی دانشکدهٔ هنرهای تزئینی بود که هنرمندان زیادی را به جامعهٔ هنر حجمی و تجسمی معرفی کرد. بانوی ارمنی ۸۵ ساله، که در…
بیشتر بخوانیدجوالدوز – زبان فارسی
دوستان عزیز، جوالدوز هستم، دامت برکاته! گفته بودم که پدرم ارتشی بود و بههمین دلیل خانوادهٔ ما زندگی تو شهرهای مختلف کشورمون ایران رو تجربه کرد. یکی از این شهرها آبادان بود. چند سالی به انقلاب ۵۷ مونده بود که ما برای ۱۸ ماه تو این شهر زندگی کردیم. یادم میاد یه شب باشگاه افسران مهمونی بود و از اونجایی که من بچهٔ بزرگ خانواده بودم، مورد عنایت سرهنگ قرار گرفتم تا همراه پدر و…
بیشتر بخوانیدشصتویک – شعر جدیدی از بنفشه حجازی
شصتویک بنفشه حجازی – ایران ستــاره میبارد چترت را ببنــد آهــــو هنوز به هوایی تــازه هجرت میکند بــرج دریایی میافتد بر آب و مــاه بهقدری پایین از صخره که من به حصار قلعهات. از برج بیـــا به ابرها نمیرسی افســانه نچین چوپان هنوز گلّــه را هِی میکند به آغُــل هر روز سایهها جنگل میسازند و من در انتهای پلکانی که شصتوهفت بار بالا میرود شصتویک بار پایین میروم. تاریکی و تاریکی از پیچ کوچه نمیرود….
بیشتر بخوانیدانگشتر
دکتر فرشته وزیرینسب بهش گفته بودم وقتی میری بیرون درِ پشت این غارغارک رو ببند، قبول نمیکنه. حالا اومدن بیرون دارن همهجا رو زیرورو میکنن. دنبال طلا میگردن حتماً. بهشون گفتم که ندارم. دخترم هم نداره. بعد دختره انگشتاشو نشونم میده، به هر کدومش یه انگشتره، میگه: «به نامزدم گفتم همهٔ این انگشترایی که آوردی کافی نیست، من یک انگشتر زمردِ نگیندرشت میخوام، اونو پیدا کن تا باهات عروسی کنم. حالا اومده دنبالش بگرده.» میگم:…
بیشتر بخوانیدآشفتگیهای حقخواه عبوس
مسعود لطفی – ایران کافکا، در نامهای به فلیسه بائر، از داستانی نام میبَرَد که آنرا «بهراستی، با خلوصِ نیت» میخوانَد. سخن از میشائیل کُلهاس (Michael Kohlhaas) است؛ داستانی پیشاکافکایی، مُعلق میانِ قانون و عدالت و جنون و پریشانی. هاینریش فون کلایست (Heinrich von Kleist)، نویسندهٔ کمحرف و شکنندهٔ آلمانی، این داستان را یک سال قبل از مرگش (۱۸۱۰) منتشر کرد. او که سیوپنج سال بیشتر تاب و توانِ آوارگی و پریشانی را نیافت، متنفر…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – پیراهن صورتی گلدار
رژیا پرهام – ادمونتون، کانادا آنروز صبح وقتی پدر دخترک او را به مهدکودک آورد گفت، دخترش پیراهن زیبای تولدش را آورده و میخواهد آنرا تنش کند. گفتم چه خوب! بعد از خداحافظی با پدر، همزمان که دخترک چکمهها و کاپشن و شلوارِ مخصوصِ برفش را درمیآورد، از من پرسید: Razhia, you can’t wait to see my pink beautiful fancy dress, right? (رژیا، نمیتونی صبر کنی تا پیراهن صورتی قشنگ و رویاییام رو ببینی، درسته؟)…
بیشتر بخوانیدسروِ قامت ستودنی ادب و فرهنگ ایران
حمیدرضا یعقوبی «… در این سفرها یکی پیش میافتاد و به دورترین نقطه راهنماییام میکرد. یکی مرا تعزیهخوان میدانست، دیگری گنجگیر میخواند، چهارمی میگفت که برای خرید زیرخاکی آمده است، پنجمی مرا مأمور ادارهٔ اوقاف میدید و از کمیِ زائر و نذر و نیاز مینالید… خلاصه که «هر کسی از ظن خود شد یار من». دو سه بار کار به گفتوگو و مجادله و مخامصه کشید، به ژاندارمری پناه بردم… در سفر قلعه رودخان از…
بیشتر بخوانید