رژیا پرهام – ادمونتون اگر دیدید پسربچهای دارد کیک خامهای روی میز را تکهتکه میکند و کف سالن میریزد… اگر متوجه شدید دختر کوچولویی دارد ماه قشنگِ کلاه آبی تیرهٔ دوستش را پاره میکند… چنانچه شاهد بودید که پسربچهای دستش را به سُس خوشرنگ گوشهٔ بشقابش آغشته کرده و به در و دیوار میمالد… تعجب نکرده، خودتان را کنترل کنید، با لبخند دلیل رفتارش را بپرسید و شک نکنید که اولی دارد در تخیلاتش کیک…
بیشتر بخوانیدهنر و ادبیات
دو شعر از ساناز داودزادهفر
ساناز داودزادهفر – ایران جهان تو را کم دارد زیاد بیا گاندی ماندلا کم است و خاورمیانه از تو خالی مانده من که رفتهام ولی بیا برای کودکان سوریه لبنان فلسطین لبان دوختهام را برایت نوشتهام نیازی به جنازهٔ من نیست جایی خاک شدهام به دختران ایزدی برس که خاک نشوند ما سالها بیگور مردهایم دنبال ما که روزی دستهایمان را بستند و گلولهای خرجمان شد نباش بیا کودک مهاجری سوارِ قایق بادی در…
بیشتر بخوانیدوقتی آنژِل تنها شد – داستان کوتاهی از پاسکال مِریژو
برگردان :غزال صحرائی تردیدی نیست که در تمام این سالها همهچیز آنطور که او میخواست پیش نرفته بود؛ با این وجود، بودن در آنجا، تنها، نشسته بر سرِ میز بزرگِ چوبی، در نظرش عجیب میآمد. در حالیکه بارها و بارها از این و آن شنیده بود که لحظهٔ بازگشت از مراسم خاکسپاری، از دشوارترین لحظهها است. مراسم بهخوبی برگزار شده بود، هر چند که مراسم خاکسپاری، همیشه بهخوبی برگزار میشود. کلیسا مملوّ از جمعیت بود….
بیشتر بخوانیدلالایی، اثری سرشار از اندیشه و کندوکاو
سیما غفارزاده – ونکوور هایده هاشمی و داود مرزآرا، دو تن از هموطنان فرهیختهمان در شهر ونکوور، بهتازگی حاصل کار مشترک ترجمهشان، رمان لالایی، را منتشر کردهاند. لالایی اثر نویسندهٔ کانادایی ویتنامیتبار، کیم توئی (Kim Thúy)، است که در اصل به زبان فرانسه نوشته شده و توسط شیلا فیشمن (Sheila Fischman) به زبان انگلیسی برگردانده شده است. هاشمی و مرزآرا این رمان را از ترجمهٔ انگلیسیاش به فارسی برگرداندهاند. کیم توئی، در سال ۱۹۶۸ در…
بیشتر بخوانیدساعتی در خلوتگاهِ سهراب سلیمی
سیما غفارزاده – ونکوور سهراب سلیمی، بازیگر و کارگردان کهنهکارِ تئاتر، در سفر اخیرش به کانادا برای دیدار فرزند، همزمان به کارگردانی و اجرای نمایشی در ونکوور نیز اندیشیده است. وی با همکاری مجتبی دانشی و بهاره دهکردی، هنرمندان جوان شهرمان، نمایش خلوتگاه – بر اساس نمایشنامهای به همین نام از محمد چرمشیر – را بر روی صحنه خواهد برد. این نمایش نهتنها تاکنون در هیچ کجا بر روی صحنه اجرا نشده است بلکه خود…
بیشتر بخوانیدجوالدوز – دختر شایسته
دوستان سلام جوالدوز هستم، دامت برکاته خیلی این روزا جوالدوزخورِ بعضیا مَلَس شده، جان خودم اصلاً دو دقیقه نمیشه این جوالدوزو کنار بذارم و یه نفسی بکشم. تب یه چیزی که بیافته بِینِمون دیگه وِلکن نیستیم، تختهگاز میریم. در مورد این «میس» و «مِستِر»های هموطنمون در مسابقات مختلفِ «کی از همه بهتره» میخوام حرف بزنم. اوایل جنگ بود و همونطور که قبلاً براتون گفته بودم ما در شهر شیراز ساکن بودیم. تو همسایگی ما خانومی…
بیشتر بخوانیدکاریکلماتور (۳)
داود مرزآرا – ونکوور ۱– پسگردنی بهترین درمان گیجی است. ۲- چوب پنبه با بالا پریدناش از سر بطری شامپاین، آغاز شادی را اعلام کرد. ۳- چراغ راهنمائی از فرط خجالت چند بار قرمز شد. ۴- هوای ونکور مثل ترجیعبندی تکراری یک روز در میان بارانی است. ۵- زبالهها رقصکنان در جوی آب دور هم جمع شدند و آب بهعنوان اعتراض از رفتن باز ایستاد. ۶- در کشور گل و بلبل، موشها پنیر میفروشند، گربهها…
بیشتر بخوانیددنیای من و آدم کوچولوها – روز خواهری
رژیا پرهام – ادمونتون چند وقت پیش با بچهها دربارهٔ عید پاک (ایستر) صحبت میکردیم و به روش بچههای کانادایی شمارش معکوس داشتیم که چند شب دیگر باید بخوابیم تا ایستر بشود. شمردیم. سه شب شد. دخترک پنجسالهٔ مهدکودکم با هیجان اضافه کرد: And in four more sleeps is sisterhood day! (و بعد از اینکه چهار شب بخوابیم، روز خواهریه!) با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: «روز خواهری؟» دخترک با اطمینان تأیید کرد. توی دلم…
بیشتر بخوانیدمستند صحنههایی از یک طلاق در داکیونایت ماه آگست
چهلمین برنامهٔ نمایش فیلمهای مستند ایرانی در برنامهٔ داکیونایت با همکاری گروه پلان ونکوور روز چهارشنبه ۹ اوت (آگست) برگزار میشود. این برنامه به نمایش فیلم صحنههایی از یک طلاق ساختهٔ شیرین برقنورد و محمدرضا جهانپناه اختصاص دارد. این مستند که در جشن خانهٔ سینما کاندید بهترین کارگردانی و بهترین فیلم شد، دربارهٔ زوجی است که پس از هشت سال زندگی مشترک از هم طلاق گرفتهاند اما تصمیم دارند همچنان با یکدیگر زندگی کنند تا…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – بچهْ بِروک
مژده مواجی ـ آلمان لباس مورد علاقهام را با چشم برهمزدنی به تن کردم. لباس قرمزرنگی که در پهلوی چپ آن گل آفتابگردان گلدوزی شده بود. گلی که میخندید. مادرم نگران آمادهشدن من نبود. چون در عروسی، عزا، مهمانی یا برای خرید، همین لباس را میپوشیدم. راهی خرید هفتگی در مرکز شهر بودیم، تا که کماج گرم تازه از تنور درآمده بگیریم و من هم آبنباتهای رنگی چوبی. با هم از کوچه بهطرف خیابان اصلی…
بیشتر بخوانید