برای پدر

این مطلب در شمارهٔ ۱۹۵ رسانهٔ همیاری، یادنامهٔ استاد محمد محمدعلی، منتشر شده است. برای خواندن سایر مطالب این یادنامه اینجا کلیک کنید.

امیرحسین یزدان‌بُد – ادمونتون

یعنی خیال کن از همان چند داستان اول که توی کلاس بخوانی… دست‌هاش را که ستون می‌کرد و سرش را تکیه می‌داد بهش، انگار کن که آدمی روشن‌ضمیر، سقوط کرده در اعماق جهانی که ما نمی‌شناسیمش… داستان که تمام شود… کمی همان‌جا بماند… طول بکشد تا آن تأخیر ذهن و تخیل خودش را جَلدی برساند به آنچه در ذهنش دیده و به گوش شنیده… صورتش را از ستون‌ آرنج بردارد و دوتا تقّه با نوک انگشت بزند روی میز. که یعنی تمیز بود… خوب بود… دیدمش… دیدمت… 

مقاومت‌ناپذیر بود… همان‌جا انتخابش کردم. او هم پذیرفت و شدم فرزند ناخلف! بعدها اما به «سابقاً ناخلف» ارتقا یافتم. 

دو اتفاق از همان حدود کمی کمتر از بیست سال که او را شناخته‌ام، میانمان رخ داد. اول اینکه فرق داریم، دوم اینکه به دنیای هم قدم می‌گذاریم. یعنی طبیعی بود که منِ تازه سرازتخم‌درآورده اساساً بر دنیای فکر او ایستاده باشم… یعنی همین خرابهٔ نوشته‌جات لاغرم را روی برج و بارویی که او پیش رانده بود، بنشانم و بتازانم. اما عجیب این بود که برای او طبیعی‌ بود وقتی داستان‌های ما را بشنود، با خنده‌ای مرکب از تحسین و – ما که سر درنیاوردیم – نگاهت بکند بگوید: «شما پست مدرنیستا… » و بعد نمکی و ریز بخندد. 

مال دوران آن خدا بود. اما در آن دوران نمانده بود. یعنی قاطبهٔ آن‌ها تَک‌ژانری و تَک‌نویسنده‌‌ای و تک‌رَوِشی بودند، تک‌کتابی، تک‌وطنی، تک‌زبانی، تک‌عشقی، تک‌رفیقی… کلاً تک‌خدایی بودند. او اما… از قدم‌گذاشتن به دنیاهای تازه در نوشتن و ادبیات ابایی نداشت. یعنی به ادبیات که می‌رسید، ماجراجو می‌شد. از این‌ها می‌شد که از این کافه به آن بار، باید کوکتل مخصوص بارتِندر را می‌چشیدند و خوششان بیاید یا نه، بنشینند گوشه‌ای در تاریکی و آدم‌های بار را برانداز کنند و توی سرشان قصه ببافند برای هر جنبنده‌ای. راه اگر هم می‌داد، گپی بزنند و تمام. تمام که می‌شد، از ده شب تا دوی صبح که می‌نوشت و می‌خواند – این اواخر البته شب و روزش گاهی کش می‌آمد – تو بگو انگار مهمانی تمام شده. برگردد سر همان زندگیِ تک‌همه‌چیزی‌اش… 

مخلَصِ کلام به نوشتن که می‌رسید، راه می‌داد به همه. تا همین آخری‌ها هنوز که داستانی ترجمه براش می‌فرستادم یا زنگ می‌زدم که «آقا یه چیزی خونده‌م، محشر… » دقیق می‌شنید ببیند کجاش به دردش می‌خورد. بردارد، ببرد توی دنیای خودش بچیندش گوشه‌ای کناری، روزی بلکه به کار بیاید. تا آخر داشت یاد می‌گرفت. نه از سر لطف و بزرگواری‌ ها… قشنگ می‌نشست پای حرف آن‌هایی که راه داشتند به خواندن از دنیاهای دیگر، می‌شنید و می‌پرسید. سرسری نه ها… معلوم بود قرار است تمام بعدازظهر بهش فکر کند.

این آخری‌ها که به‌همت شاگردانش و اهالی فرهنگ ونکوور برایش بزرگداشت گرفتند، بی‌خبرش گذاشته بودند سوپرایز شود. در سالن که دیدمش،گفت: «تو هم که بهم نگفتی… سورپریز فلان چیه؟» گفتم: «شگفتانه ترجمه‌ش کرده‌اند» خندید… خندیدیم… بهش نگفتم آن‌روز، در جامعهٔ ادبی کوچولوی ایران که همه از هم چیزهایی می‌دانند، در دنیایی که از فلان دوست‌ات حرف‌های تاریک و پشت و پسله شنیدم درباره‌ات، شما یک کلمه حاضر نشدی حرفی کج‌وکوله در موردشان بگویی. بهش نگفتم من بیست سال از شما یک کلام بدگویی، نگاه یا رفتاری ناامن و نامحترم به‌خصوص به زنان، به خاطر ندارم. برای اضلاع این دنیایی که من ساکنش هستم، به این می‌گویند شگفتانه.

حسرتش بازگشتن به سرزمینی بود که این اواخر دلشکسته‌تر اما تشنه‌تر از همیشه ازش حرف می‌زد. نگران بود نثرش ضعیف شده باشد. بهش نگفتم از وقتی که در آن جغرافیا نیستی، از بس توی سرت آدم‌ها را از گور خاطرات بیرون کشیده‌ای و در صدای بی‌پایان حرف‌زدن باهاشان مرورشان کرده‌ای، ضعیف‌تر که نشده هیچ، ادبیات شما در این چند کتاب‌ آخر، رویهٔ واگویه و صدای اعتراف پیدا کرده. نگفتم دارید وارد ناگفته‌ها و افشای زندگی درونی‌‌تان می‌شوید. همان‌جا که شخصی‌ترین و یگانه‌ترین دارایی هر نویسنده‌ای‌ست. تا آخر هم همیشه آن لحن – اینو نوشتم ببین چطوره… نکنه بد شده باشه – را رها نکرد. ایگو و منم‌منم را در خودش مثل پوست پرتقال‌هایی که می‌نشست یک‌ساعت با دقت خلال می‌کرد و گم می‌شد توی فکرهاش، ریزریز کرده بود و این برای من زیباست. آتش‌بازی شب کریسمس است. 

مرثیه‌سرایی نمی‌کنم‌ ها… نه نه… بالعکس… من محمد محمدعلی را تا زنده هستم، جشن می‌گیرم. غم مال من است که دیگر نیست زنگ بزنم بگویم: «اینو بشنوید… » و بخوانم براش. او اما… تمیز… سربلند… اتوکشیده… پُروپیمان زندگی کرد… زیبا بود… کم کاشکی و کم ای‌کاش زندگی کرد… از «از ما بهتران» تا «خطابه‌های راه‌راه» اندازهٔ ده‌ها رساله، ردِّ قابل‌پژوهش از خودش به جا گذاشته که بعدی‌ها بیایند، بجورند، ببینند چه کرده. حرفم اما در این کوتاه‌نوشته کتاب‌هاش و سبک و فصول نوشتنش نیست. خودش شاهکارش بود. تمام هم نشده ها… دفتر محمدعلی گشوده‌ است تا از او می‌خوانیم و می‌خوانند و عطفِ کتاب‌هاش از قفسهٔ بهترین‌های ادبیاتِ ایران پیداست. 

امیرحسین یزدان‌بُد، ادمونتون – کانادا

ارسال دیدگاه