بهمناسبت ۲۶ بهمن، زادروز این نویسندهٔ معاصر
مهرخ غفاری مهر – ونکوور
«… حالا که دانستهای رازی پنهان شده در سایهٔ جملههایی که میخوانی، حالا که نقطهنقطهٔ این کلام را آشکار میکنی، شهد شراب مینو به کامت باشد؛ چرا که اگر در دایرهٔ قسمت، سهم تو را هم از جهان دُرد دادهاند، رندی هم به جان شیدایت واسپردهاند تا کلمات پیش چشمانت خرقه بسوزانند. پس سبکباری کن و بخوان. در این کتاب رمزی بخوان بهغیر این کتاب. من این رمز را از «ذبیح» و «ارغوان» آموختم. به روزی بارانی، بارانی… نگفته بودیم ببار، اما میبارید. چنان میبارید تا به استخوانهای برهنه برسد و جانهای لولی را مجموع کند. سرگشتهٔ «حافظیه»، به سنگ مرمر گور که بالای آن صفهٔ بیمعنا هم نیست، نگاه نیانداختم. گفتم با آن گنبدی که بر تو ساختهاند، دوباره از آسمان و حسرت فرشتگان محرومت کردهاند… » (شرق بنفشه، صفحهٔ ۸ و یادداشت پشت جلد کتاب)
نخستین جملههای کتاب و نخستین جملههای اولین داستان کتاب شرق بنفشه، خواننده را به فراسوی راز و رمزی غیر از خود کتاب میخواند. اگر اسرار آن را بخوانی، به بهشت مینو میرسی و از شراب سُکرآور آن مینوشی. و در همین نخستین واژهها است که درمییابی از یک طرف با اسطورههای قدیم بهشت و دوزخ مواجهای و از جانب دیگر به تعالیم عرفانی رندی و شیدایی و خرقهسوزاندن و از جانب سوم به متون ادبی و حافظ و لولیوشی. معرفی پشت جلد کتاب هم همین جملههای بالا است. گویی نویسنده اصرار دارد که کتابش را از قبیلهای دیگر بدانیم و به یاری نشانهها آن را بخوانیم.
شهریار مندنی پور در سال ۱۳۷۳ کتاب شرق بنفشه را که مجموعهٔ نُه داستان است، نوشته و منتشر کرد. تقریباً در همهٔ داستانهای این کتاب، نویسنده تلاش کرده است تا در فضایی پرابهام و سرشار از توهم با استفاده از تصویرهای سوررئالیستی، رنگ و بویی مدرن به قصهها بدهد. او در کنار این وجه مدرن، نگاهی کاملاً آگاهانه و عمیق به ادبیات قبل از خودش دارد و در بسیاری جاها حتی از نقلقولهایی از پیشینیان نیز استفاده کرده است. گذشته از این تکنیکهای داستاننویسی، مندنیپور بهدنبال پاسخی برای پرسشهای عرفانی و فلسفی خویش نیز است. نویسنده در شرق بنفشه تمامی این عرصهها را تجربه کرده است.
شرق بنفشه داستانی مدرن و چندصدایی است که در آن نویسنده با نقطهگذاری در کتابها، فضایی پررمزوراز ایجاد میکند؛ قصهٔ عشقی را زمزمه میکند؛ اختلاف طبقاتی در یک جامعهٔ سنتگرای بسته را نمایان میکند؛ و عشق را در گذر زمان از دوران پیشین تا زمان داستان دنبال میکند. داستان دارای سه راوی است. راوی اول، داستان «ارغوان سامان» و«ذبیحالله مریخ» (شخصیتهای اصلی قصه) را از روی نامههای آنها در کتابهای کتابخانهٔ حافظیه که رمزشان را خوانده است، بازگو میکند. این راوی اسم این دو عاشق و معشوق را از برگهٔ امانت کتابها پیدا کرده بود، دو اسمی که در چند کتاب مشترک بود. راوی دوم، ذبیح است که در نامههای موجود در کتابهای نقطهگذاریشده، داستان خودش را میگوید. و راوی سوم، ارغوان است که در بعضی جاها خواننده بهطور مستقیم کلام او را میخواند. این سه روایت هر کدام زبان خاص خود را دارند. راوی اصلی گاه خود را چون سایهای معرفی میکند که با باد میآید و با باد میرود. وارد ذهن شخصیتها میشود و با آنان گفتوگو میکند. در حافظیه از دختری میپرسد که آیا اسمش ارغوان است و او میگوید نه، و راوی در پاسخ میگوید: «هستی، اما نمیدانی. اگر بدانی هستی. رمزی به رویت لبخند میزند، آن وقت از شوق و شرم، مهتاب صورتت ارغوانی میشود.» ص ۱۴. خود را در جایگاه عاشقان حس میکند و میگوید «میمیرم اگر باز در فکر عاشقی ریا بخوانم.» و به ارغوان میگوید: «خاتون نقطهای بگذار پای کلامی. خالی زیر لب حرفی. آواها برای طواف، نقطهای میطلبند.» ص ۱۸. او از خودش نیز میگوید که برایش گوهر یکدانه وجود نداشته است. «هیچکدام حوای من نبود.» راوی که گویی مذکر است، از شکست عشق این دو میترسد «شکست آنها دورتر از همیشه پرتابم میکند به آینده و تا مغز استخوانم میرسد مرگ، این بار… » ص ۱۹. میگوید که او سایه است و نگهبانان که شامگاه همه را از حافظیه بیرون میکنند، او را نمیبینند. بازی نویسنده با ذبیح و سایهاش علاوه بر اشارههای روانشناختی یونگی، تازگی و نوگرایی قصهگویی را به ارمغان آورده است. استفادهٔ نویسنده از موتیفهای تکرارشونده هم گواه دیگری است بر تلاش او برای مدرنبودن. بارها از رنگ بنفش، خرقهپوشهای شفاف که زیر آب آبنماها میخوابند تا پریوشها بیایند، باران، گنبدها، سروها، صدای دف، مارها و قفس، پیرمرد، فالگیر و… استفاده میکند. رنگ ازرق و ارغوانی و بنفشهها، خواننده را به شرق عرفان و عشق میبرد. هر کدام از این رنگها، صداها، اشیاء، گیاهان، حیوانها و انسانها، نشانههاییاند که در جایگاه خود باید رمزگشایی شوند و شرق بنفشه را آنگونه که است، شفاف سازند.
نویسنده که میداند از هر چه بگذرد سخن عشق خوشتر است، داستان خود را بر ساختار قصهٔ عشقی استوار کرده است آن هم عشقی از نوع ممنوعه. ذبیح به عشقی عرفانی بسنده میکند، چون میداند ارغوان دستیافتنی نیست. تنها میخواهد که او را «… بدون ترس، سیری نگاه بکند و برود» … با خیال صورتت بروم و نفهمم به بیابان رسیدهام «… دیروز که از کنار قبر حافظ رد شدی، سایهات افتاد روی پلههای صفهٔ قبر. وقتی دور شدی، زانو زدم دست کشیدم به جای سایهات.» ص ۱۲. این عشق با رمزگذاری با نقطه در کتابها شروع میشود. دو عاشق با هم از این رهگذر گفتوگو میکنند که در این دیار از ارتباط مستقیم با معشوق محروماند: «…میخواستم یک نامه به دستت بدهم، ولی ترسیدم ببینند، از حافظیه بیرونم کنند یا به مأموری که اینجاها میگردد، بگویند.» ص ۹. نویسنده این عشق را با نسیم صبحگاهی و آسمان شب و خرقههای مریدان به عشقهای عرفانی میرساند و با همان رمزها به نشانههای کتاب خود وصل میکند و آرامآرام خواننده را به گشودن رمز زندگی، آن هم در جامعهای سنتی و در تنگنای خودکامگی. ارغوان در خانهای بزرگ زندگی میکند و خودش اتاقی در طبقهٔ دوم دارد، اما ذبیح در اتاق کوچکی در محلهٔ فقیرنشین خانه دارد، خانهای با رطوبت فراوان. در یکی از نامهها، ذبیح به ارغوان خبر میدهد که مادرش، بیبی عطری، مرده است. در همین خانهٔ تنگ و فقیرانهٔ پررطوبتشان. روزی مادر به ذبیح گفته بود که میتواند برایش به خواستگاری برود. ذبیح با زهرخندی در دل، به خود میگفت مادر نمیتواند که: «… دنیا خیلی دور است از خانه ما.» ص ۱۳. فاصلهٔ طبقاتی این عاشق و معشوق بهظرافت با فاصلهٔ جامعهای که در آن میزیستهاند با دنیا، پیوند خورده است. قصهٔ این دلدادگی با حدیث عشقهای خود راوی و عشقهای قرنهای پیش و عشقهای سرزمینهای دیگر پیوند خورده است. ابواسحاق و شاه شجاع از دیوان حافظ بیرون میآیند و از گذر کوچهپسکوچههای شیراز، به عشق ذبیح و ارغوان وصل میشوند. راوی پیچهای ترس محتسبخورده را میبیند و میگوید: «سالک! میتوانی در این کوچهها جهت را از کف وانهی. اژدهای خود را گم کنی و آنسوی خم پیچی، معجزهٔ خود را ببینی که میآیی میآیی و پسربچهای بیاعتنا به تو، بر دیوار فواره میزند.» ص ۱۷. او حلاج را دیده است با خرقه و تن شفاف، از دروازهقرآن به قصرالدشت میرود با چهار مریدش. خرقهٔ مریدها به رنگ ازرق بود. دانههای بالدار افرا با باد از «درنگ حق» میآمدند و بهسوی «درنگ حق» میرفتند. امیرتیمور در باغ دلگشا دیده میشود و اثر عشق آن دوران هنوز در کوچهباغهای شیراز احساس میشود. عشق حدیث دوران خود را دارد. ناکامیها، تفاوتهای اجتماعی، فرهنگی، شکستها، تعصبها، حسادتها، ریاکاریها و دروغها و تزویرها در بافت این قصهٔ عشق تنیده شدهاند.
شرق بنفشه مانند بسیاری از داستانهای مدرن قرن بیستم، از آثار ادبی پیش از خودش سرشار است. در این داستان کوتاه، دستِکم نام پانزده کتاب دیگر به چشم میخورد: بوف کور، شازده کوچولو، لیلی و مجنون، رباعیات خیام، آنا کارنینا، هشت کتاب سهراب سپهری، دن کیشوت، غزلیات شمس تبریزی، منطقالطیر، حُسن و دِل اثر محمدبن یحیی فتاحی، خمسهٔ نظامی، بار هستی، دیوان حافظ، تذکرةالاولیاء و تولدی دیگر. نویسنده از شخصیتهای بعضی از این کتابها نیز استفاده کرده است. مثلاً تأثیر بوف کور اینگونه بازتاب مییابد: «… با خودم گفتم اگر ارغوان اهل باشد، اگر نیلوفری برای من باشد، خودش میفهمد. ولی پشت من قوز درآورد بس که پشت آن بساط نشستم.» ص ۱۰. از گل نیلوفر، زن اثیری، پیرمرد قوزی و بساط او یاد میکند و در داستان خود بهجای خنزرپنزر بوف کور، کتاب در سفرهٔ پیرمرد قوزی، که ذبیح عاشق داستان است، میگذارد. به گلدان گِلی، چشمهای ارغوان که مانند نقش چشم زن اثیری است، اشاره میکند. در خواب راوی، صدای خنده میآید مثل خندهٔ پیرمرد خنزرپنزری بوف کور. وقتی از کتاب شازده کوچولو حرف میزند، میگوید: «… میروم زیر خاک که هزار سال دیگر برسم دست آدمی که بدون ترس بتواند بگوید دوستت دارم.» ص ۱۰. استفادهٔ مندنیپور از نوشتههای پیشینیانش بهنظر میرسد تلاشی است برای استفاده از متنهای دیگر در متن داستان مورد نظر. کاری که جیمز جویس در اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیستم، بهنحوی شگرف در داستانهایش انجام داده بود. جریان ادبی، سیال است و میراثدار گذشتگان اما مدرن و بر پایهٔ نیازهای روزگارش.
شرق بنفشه گرفتار عوالم عرفانی و فلسفی است. دنیایی که هر اندیشندهٔ ایرانی مجبور است آن را ببیند و بداند و اگر توانست از آن گذر کند. نهتنها ذبیح از آغاز تا انجام این عشق، حال و هوایی عرفانی دارد، بلکه راوی که شاید سایهٔ او باشد نیز اسیر همین عالم است. هنگامی که سرانجام ارغوان را میبیند، شیفتهٔ زیبایی او میشود: «چشمانش، آنِ چشمانی را داشت که دزدانه بهقدر عبور نسیمی سهم دو بنفشه، پرده را باز کرده به بیرونِ اندرونی نگاه میکنند.» ص ۱۵. از «آن» حرف میزند، و از «بیرون و اندرون». ذبیح هم این «آن» عرفانی را توصیف میکند و اعتراف میکند که وجد و ترس پیداشدن «آنی» میان دو خام که نمیداند چیست، هرگز او را راحت نگذاشته است. او مطمئن است که از عهد هابیل و قابیل «همیشه سایهای از فراق فراقِ ازل مکرر شده.» مکانها و زمانها حجاباند. حرفها و وصالها حجاباند و چهرهها و پیکرها. راوی و ارغوان ذبیح را در حالتی مثل سماع در حال چرخیدن با موی بلند و پریشان در خیابان مییابند. راوی در گفتوگویی با فالگیر داستان با تردید اما میگوید: «… شاید ابد دور زده باشد، از آن سو رسیده باشد به ازل. دور که میشویم از این سمت، نزدیک میشویم از آن سمت.» ص ۲۷. در پایان داستان، راوی نیز مانند ذبیح و ارغوان، در کتاب تذکرةالاولیاء نقطهگذاری میکند و بهرمز میگوید: «اگر اولیاء ذکر دارند، تو هم ذکر خودی و زمانی نقطهٔ رمز بر کتابی دیگر میگذاری… » ص ۳۱. و شاید این همان رمزی است که نویسنده در آغاز قصهاش از ما خواست تا برای یافتن آن و بهامید آن کتاب را بخوانیم.
با این همه اما، میتوان گفت زبان راوی در بعضی موارد یکدست نیست. در جایی بسیار شاعرانه و کهنگرا است، مثلاً ذبیح اتاق ارغوان را با دقت توصیف میکند، خود را به شبپره تشبیه میکند، موی ارغوان را به «طرهٔ پیچافتاده» دلدار که «طنابِ دار شبپره» است. گویی شاعری بهسبْک عراقی شعر میگوید. یا از جملههایی مثل «حیرت شد» یا «روی گرداند» یا «آب بپاش تا خضر درآید» استفاده میکند، اما در جایی دیگر میگوید: «ذبیح و ارغوان هنوز ساکت بودند. گاهی چشم در چشم میشدند، مدتی.» ص ۲۰. این نثری روان و امروزی و غیرشاعرانه است.
و دیگر اینکه همزمان با نگاه عرفانی که از زاویهٔ دید راوی اصلی جریان دارد و شاید فالگیر و مرید و …، راوی گاهی هم نگاهی کاملاً جسمانی و مردانه دارد. به ارغوان با نگاهی از بالا و نصیحتگو میگوید: «خاتون! جام سرت را پر نکن از تذکرهٔ شاعرانی که دُردند. آنها که مجبورت میکنند مفاعیلن مفاعیلن حفظ کنی نبّاشان گورهای پوکاند.» ص ۱۸. اگرچه پیام نهفته در این جملهها بسیار مدرن و پذیرفتنی است، چرا باید ارغوان که زن داستان است، خود نداند که مفاعیلن مفاعیلن بسیاری را کشته است و شاید در دنیای امروز کارایی نداشته باشد؟ در انتهای داستان به فالگیر میگوید: «… انگار این جوانک سادهدل، بیآنکه به شهود جسم رسیده باشد، یافتهٔ قرةالعین خود را… » ص ۳۶. راوی بارها عاشق شده، به وصال رسیده و بعد فارغ شده است. او ذبیح را تشویق میکند که صبر کند و به عشقش برسد یا اصلاً فراق را تحمل کند، اما خودش در میانهٔ عشق و عرفان و وصال عشق این جهانی حیران است.
داستانهای دیگر این کتاب نیز تلاشی است برای نشاندادن قصههای همیشه، اما در قالبی مدرن. با آنکه در بعضی داستانها مثل ناربانو روایت حالتی یکنواخت پیدا کرده، اما نویسنده انبوهی از مسائل ذهنی، توهمها، مشکلات اجتماعی و … را با استفاده از تصویرهای زیبا و بهشکل همزمان توصیف میکند. مندنیپور با روایت قصههای عاشقانه، به پرسشهای فلسفی و اجتماعی ذهنش نیز میپردازد و با واژهسازیها و خلق تصویرهای زیبا خواننده را با خود به دنیای اسرارآمیز هزار و یک شبها میبرد. تا راز و رمزها را بخواند و کتابها و جهانش را با نقطههای خودش مزین کند.
کتاب «شرق بنفشه» را میتوانید از کتابخانههای شهر نورث ونکوور و وست ونکوور به امانت بگیرید. فراموش نکنید که حتی اگر در این شهرها زندگی نمیکنید، میتوانید با داشتن کارت عضویت کتابخانهٔ شهر محل زندگیتان در این کتابخانهها عضو شوید و کتاب را حضوری در محل این کتابخانهها تحویل بگیرید یا حتی بدون این کار، از طریق خدمات بینکتابخانهای (Interlibrary)، میتوانید برای دریافت کتاب در کتابخانهٔ شهر محل زندگیتان درخواست بدهید. به این ترتیب که کتابخانهٔ شهرتان آن را از کتابخانهٔ مبدأ امانت میگیرد و در کتابخانهٔ محل زندگیتان به شما تحویل میدهد تا آن را بخوانید و بهراحتی دوباره به همانجا برگردانید تا به کتابخانهٔ مبدأ پس فرستاده شود. برای اطلاعات بیشتر دربارهٔ خدمات بینکتابخانهای، از وبسایت کتابخانهٔ شهر محل زندگیتان دیدن کنید یا از پرسنل آنجا دربارهٔ این خدمات بپرسید. علاوه بر این میتوانید این کتاب را از کتابفروشیهای ونکوور ازجمله کتابفروشی پانبه از طریق لینک زیر خریداری کنید:
https://panbeh.com/product/b0000559-violet-east/
اکتبر ۲۰۱۹
بازنویسی، ژانویه ۲۰۲۲