دنیای من و آدم کوچولوها – سُرسُرهٔ زنبوردار

رژیا پرهام – تورنتو

تابستان پارسال، زنبور یکی از پسربچه‌های مهدکودک را روی سُرسُرهٔ زردرنگ پارک نیش زد.

پسرک کلی گریه کرد و تا مدت‌ها بابت ترسی که داشت روی آن سُرسُره نرفت، بقیه بچه‌ها هم متوجه ترس او شده بودند و گهگاه در مورد زنبور و سُرسُره صحبت می‌کردند تا اینکه با شروع مدارس، پسرک که بزرگ شده بود، خداحافظی کرد و به کلاس اول رفت.

چند ماه بعد، دختر جدیدی به مهدکودک آمد؛ دخترکی که سُرسُرهٔ مورد علاقه‌اش همان سُرسُرهٔ زردرنگ بود. 

همه‌چیز خوب پیش می‌رفت تا اینکه چندی پیش خیلی اتفاقی متوجه شدم مدتی‌ست که دخترک دیگر سراغ آن سُرسُره نمی‌رود و فقط از دور و با حسرت نگاهش می‌کند. 

تصمیم گرفتم با او صحبت کنم. روی نیمکت نشسته بود و آب می‌خورد که رفتم و کنارش نشستم. بعد از گپ مختصری که زدیم، پرسیدم: «چرا دیگه سوار سُرسُرهٔ مورد علاقه‌ت نمی‌شی؟» 

با لحنی ناراحت جواب داد: «آخه زنبور داره!» 

با تعجب پرسیدم: «خودت دیدی؟» 

گفت: «نه، دوستام گفتن.» 

کمی فکر کردم و دوباره پرسیدم: «وقتی خودت سوار می‌شدی هم چشمت به زنبور خورده بود؟» 

دخترک سری تکان داد و گفت: «نه، خودم ندیدم، ولی دوستام دیدن.» 

توضیح دادم که زنبورها محل ثابتی ندارند و خانه‌شان کندوست، نه سُرسُره. به‌نظر می‌آمد دارد قانع می‌شود که دوستانش وارد بحث شدند. چهار نفر بودند و همگی با اطمینان گفتهٔ دخترک را تأیید کردند که سُرسُرهٔ زردرنگ زنبور دارد. 

دخترک پنج‌ساله که اصرارش بیشتر از بقیه بود، برای اثبات حرفش به روش خودِ من (که برای تصمیم‌گیری در مورد انتخاب کتاب یا بازی نظرات موافق و مخالف را می‌شمارم)، رأی‌های موافق و مخالف را شمرد. 

نتیجهٔ شمارش آراء یک به پنج به نفع بچه‌ها بود و زنبور داشتن سُرسُرهٔ زردرنگ تأیید شد!

بعد از نتیجه‌گیری، دخترک با ناامیدی نگاهی به من انداخت و با رعایت فاصله از سُرسُرهٔ محبوب زردرنگش به‌سمت بازی‌های دیگر پارک رفت… 

ارسال دیدگاه