داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
خاطرهای در درونم است
چون سنگی سپید درونِ چاهی
سر ستیز با آن ندارم، توانش را نیز
برایم شادی است و اندوه.
در چشمانم خیره شود اگر کسی،
آن را خواهد دید.
غمگینتر از آنی خواهد شد
که داستانی اندوهزا شنیده است.
میدانم خدایان انسان را
بدل به شیء میکنند، بیآنکه روح را از او بگیرند.
تو نیز بدل به سنگی شدهای در درون من
تا اندوه را جاودانه سازی!۱
جوان است و پر از شور زندگی. بیست و دو ساله است و کارش برای رفتن به کانادا درست شده؛ ویزای تحصیلی گرفته است. میگوید دو سال پوست خودش را کَنده تا معدلش ۱۹ شود و بتواند برای یکی از بهترین دانشگاههای کانادا پذیرش بگیرد. خودش را توی خانه حبس کرده و فقط زبان میخوانده و درس! میگوید تا رسیدن روز پروازش خواب ندارد. پر از امید است برای آیندهای روشن. هیجانِ رفتن، او را از خواب و خوراک انداخته است. کلی کار دارد که باید انجام دهد. دو هفتهٔ دیگر عازم کاناداست. سرزمین آزادی، دموکراسی. سرزمین صلح، آدمهای خوشبخت و آرام.
نیازی نیست دختری که با هزار شور و شوق و امید برای تحصیل و ساختن آیندهای بهتر راهی کاناداست، سوار ماشینم شود تا یادم بیفتد پارسال چنین روزهایی ۱۷۶ جان پاک نقاب در خاک کشیدند. در میان این ۱۷۶ نفر، دانشجویان نخبهٔ زیادی بودند که خیلی از آنها برای دیدار با خانوادهٔ خود به تهران آمده بودند. همانهایی که مثل همین دختر به امید ساختن زندگی بهتر وطن را ترک کردند و بعد در ایام تعطیلات به عشق خانواده و وطن آمدند. آمدنی که برگشتی نداشت. جانشان هزارپاره شد و بر دشتهای وطن افتاد. یک سال از فاجعهٔ پرواز شمارهٔ ۷۵۲ هواپیمایی بینالمللی اوکراین میگذرد. غم بزرگی که حتی با شیوع کووید-۱۹ در جهان و از بین رفتن انسانهای زیادی در اثر این بیماری، از آن کاسته نشد. فاجعهای که حتی نوشتن از آن هم تکتک سلولهای آدم را عذاب میدهد.
آن صبح منحوس، خانوادهها عزیزان خود را بدرقه کردند. با هزاران امید و آرزو؛ اشک ریختند برای دوری و دلتنگیای که باید تحمل میکردند تا سالی دیگر برسد و آنها را دوباره در آغوش بکشند؛ اما هرگز تصور نمیکردند این دلتنگی ابدی شود. عزیزانشان در آسمان سوختند و آنها ماندند با قلبی سوخته و داغی که هرگز خاموش نخواهد شد.
حس میکنم وزنهای به سنگینی تمام تاریخ روی سینهام گذاشتهاند. تمام تاریخی که این ملت ظلم دیدند و ظلم دیدند. از هزار سال پیش تا به امروز! پروفایل فیسبوکمان را مزین به عکس شمعی برای جانباختگان این پرواز کردهایم. شمعی روشن کردهایم برای این ۱۷۶ جان پاک. اما تمام شمعهای دنیا هم نمیتواند قلبمان را روشن کند. هر چه میبینیم، سیاهیست و غم. چگونه میشود فراموش کرد؟ چگونه میشود زار نزد؟ عکسهایشان را نگاه میکنم. جوانان نخبهای که هر کدام میتوانستند آیندهای روشن داشته باشند. کودکانی که قرار بود هنوز کودکی کنند. زن و مردهایی که قرار بود هنوز عشق بورزند. دکترهایی که میتوانستند هزارها انسان را شفا دهند. مهندسهایی که میتوانستند بسازند و آباد کنند. گریه میکنم. فریاد میزنم. خشمم را بیرون میریزم. اما واقعیت را نمیتوانم تغییر دهم. هیچکس نمیتواند واقعیت را تغییر دهد. آنها رفتهاند و اگر ما دریادریا هم بگرییم، هرگز بازنخواهند گشت. مدام از خود میپرسم چه میکِشند مادران و پدرانشان؟ چه میکشند همسرانشان؟ اینکه عزیزترینهایت بروند. اینکه عدالت اجرا نشود. آنها از بهشت آمده بودند که احوالی از ما ساکنان برزخ بپرسند. اما نمیدانستند بهای این سر زدن، جانشان است. جانهای عزیز سوختهشان. انگار زندگی در بهشت هم آدم را ایمن نمیکند، اگر اهل برزخ باشی. گاهی فکر میکنم ایرانی بودن داغی است که بر پیشانی ما خورده و هر جای دنیا برویم، این داغ را با خودمان حمل میکنیم. وطن داغی است که داغ بر دل مینشاند. دو سال است که اینجا برایتان از مسافران بهشت مینویسم. من، دختری که مثل خیلیهای دیگر در این سرایی که اسمش وطن است، ناگزیر است برای تأمین هزینههای تحصیل و زندگیاش کاری کند که هیچ ربطی به تخصصش ندارد. من، دانشجوی ارشد جامعهشناسیام. روزی که تصمیم گرفتم برای خرج تحصیلم با ماشین پژوی ۴۰۵ پدرم کار کنم، تقدیر مرا به جایی کشاند که دروازهٔ رسیدن آدمها به بهشت بود. چرا اسم آنسوی آبها را بهشت گذاشتم؟ جایی آنطرف دریاها، اقیانوس و کوهها. چون وقتی در برزخ زندگی کنی، از آن خارج نمیشوی مگر در جستوجوی بهشت! چون بیشتر آدمهایی که قرار بود از این دروازه عبور کنند، شک نداشتند که بهشتی آنطرف آبها منتظرشان است. اما این فاجعه خط بطلان کشید بر فکر خیلی از ما که گمان میکردیم رسیدن به بهشت، ما را به برزخ بازنخواهد گرداند. بعد از آن اتفاق، بارها از خودم پرسیدم آیا رفتن، ما را نجات خواهد داد؟ یادم است همان روزها خیلیها پروازشان را لغو کردند. هنوز هم سوار شدن به هواپیما در ایران همراه با ترس است و جان را در کف دست گرفتن. سوختن در آسمان کابوسی است که هیچکس دلش نمیخواهد بدل به واقعیت شود. ۱۷۶سرنشین آن بوئینگ، تنها در ۶ دقیقه تمام آرزوهایشان را از دست دادند و به کام مرگ رفتند. آنها که با هزار ذوق و شوق سوار هواپیما شدند. سلفی گرفتند. توئیت گذاشتند. برای عزیزانشان پیش از پرواز پیغام دادند. آنها که قبل از خروج از گیت برگشتند و برای آخرین بار دست تکان دادند. ۶ دقیقه برای ما شاید زمان کمی باشد. زمانی در حد چند قاشق غذا خوردن یا خواندن یک صفحه کتاب یا مویی شانه زدن! اما شک ندارم برای آنها ۶ دقیقه به درازای هزارسال نوری گذشته است. شش دقیقهای که بهسرعت بهسمت زمین میرفتند در حالیکه اطرافشان با آتش محاصره شده بود. چه کشیدهاند در آن شش دقیقه؟ چه کشیدهاند؟
قریب به دو سال است که در این صفحه از مسافران بهشت برایتان نوشتهام. آدمهایی که میروند تا بمانند. میروند تا آرامش و امنیت و آزادی را در خاکی دیگر بهدست آورند، و امروز دارم دومین سوگنامهٔ آنهایی را مینویسم که رفتن هم ضمانتی برای ماندنشان نشد. دلتنگی برای وطن، برای خاک، آنها را بازگرداند و در همان خاک ماندگارشان کرد. گویی که انسان را از تقدیر گریزی نیست. واژه الکن است. واژه جواب نمیدهد. چه واژهای حجم اندوه بازماندگان را توصیف میکند؟ برای پدری که فرزند از دست داده است. برای مادری که جگرش پارهپاره است. برای خواهری که دیگر هرگز برادرش را نخواهد دید. برای برادری که داغ خواهر را تا ابد در دل خواهد داشت. برای زن یا مردی که شادمانه در انتظار رسیدن معشوقش بود و حالا باید دلخوش باشد به قاب عکسی روی دیوار و خاطراتی که روزبهروز دورتر میشوند. برای آن که به سوگ دوست نشسته است. برای امیدها و آرزوهایی که سوختند. برای امیدها و آرزوهایی که قربانی شاخوشانهکشیِ دو قُلدر برای هم شدند. برای عروسکهایی که به جای غنودن در آغوش کودکان، سوختند و در خاک خوابیدند. برای نقاشیهایی که هرگز بر دیوار زده نشد. آنها رفتند، ولی از آنها چیزهایی بهجا مانده است که ماندهها را دیوانه میکند. کاش وقتی داشتند میرفتند، همهچیز را با خودشان میبردند. نه کفشی میماند، نه لباسی و نه کتابی و نه عطری! سوگ برای بعضیها چند قطره اشک است که بیتاب روی گونهها میلغزد، برای خیلیها، اما بریدن از دنیاست. تلخی مرگ عزیز، گاهی حتی تا پایان عمر در کام آنها میماند و آنوقت میشوند آدمهایی که گرچه زندهاند، اما در حقیقت از همان زمان که عزیزشان را از دست دادهاند، مردهاند. خیلیها با این ۱۷۶ نفر مُردند. خیلیها و هرگز زنده نخواهند شد. آن که روحش بمیرد، چگونه میتواند زندگی کند؟
لعنت به هر چه موشک و اسلحه است. لعنت به هر چه جنگ است و انتقام. آن ۱۷۶ نفر رفتند، اما ما ماندیم تا دوره کنیم شب را و روز را. آنها رفتند و ما ماندهایم در برزخی که نامش وطن است. با بغضی تمامنشدنی در گلو و اشکی خشکنشدنی بر چشم، «زیرا که مردگان این سال، عاشقترینِ زندگان بودهاند.»۲
۱آنا آخماتوا / برگردان احمد پوری
۲ بخشی از شعر «عشق عمومی» سرودهٔ احمد شاملو