خواب‌نوشت – پیست اسکی پشت میدان بهارستان، کولاک برف در گردنهٔ پارک‌وی

مجید سجادی تهرانی – ونکوور

فکر کنم تابستان سال ۱۳۹۰ هجری شمسی بود که گالری ایست در محلهٔ درکهٔ تهران، در ابتکاری جدید، اولین فستیوال پرفورمنس‌ خود را برگزار کرد. پرفورمنس‌ به‌عنوان هنری نمایشی که بیشتر متکی به مشارکت فعال مخاطب در اجرا و استفاده از مدیوم‌های هنری دیگر مانند ویدئو، نقاشی و… در اجرایی زنده است، چیز جدیدی بود که خیلی‌ها را به هیجان آورده بود. در این فستیوال که نامش «سی پرفورمنس، سی هنرمند،‌ سی روز» بود، هر روز یک گروه‌ به کیوریتوری یک هنرمند پرفورمنسی را در طول روز اجرا می‌کرد. تا جایی که به یاد دارم، این فستیوالِ جذاب تا سال چهارم دوام آورد. بعد از آن را نمی‌دانم. نمونه‌های بسیار حرفه‌ای و شگفت‌انگیزی در میان پرفورمنس‌های اجرایی بود.

در یکی از این اجراها، محمد رضایی‌راد، کارگردان تئاتر و نمایشنامه‌نویس، پرفورمنسی اجرا کرد به اسم خواب‌فروشی. در آن پرفورمنس، چند زن و مرد با سنین مختلف روی زمین، در تاریکی، خوابیده بودند و در چهار گوشه، چهار نویسنده، پشت چهار میز که هر میز با چراغ مطالعه‌ای روشن شده بود، نشسته بودند و خواب هر کدام از خفته‌ها را که می‌خواستی به خریدار، که ما مخاطب‌ها بودیم، می‌فروختند. چالش اصلی اجرا برای نویسندگان بود که باید در زمانی محدود با توجه به ژست بازیگر خوابیده و مخاطب سفارش‌دهنده، خوابی می‌نوشتند.

راستش من خیلی هم به تأویل و تعبیر خواب اعتقادی ندارم. اما نوجوان که بودم یک شب خواب دیدم که در دشتی وسیع در حال دویدن‌ام که ناگهان چندین کبوتر غول‌پیکر کنارم روی چمن‌ها فرود آمدند. کبوترها هر کدام رنگی داشتند؛ یکی سیاه، یکی سفید، یکی سبز و یکی قرمز. این‌طور به‌نظر می‌رسید که من حق دارم انتخاب کنم که می‌خواهم سوار کدام‌یک از آن‌ها بشوم. و من کبوتر سفید را انتخاب کردم. یکی از آشنایان که همیشه در حال خواندن کتاب‌های تأویل خواب و جورکردن دختر و پسرها بر مبنای ماه تولد آن‌ها بود، با شنیدن این خواب برقی در چشمانش جهید و گفت من آیندهٔ بسیار درخشانی خواهم داشت، حالا که فکر می‌کنم می‌بینم می‌توانست به‌راحتی بگوید سفیدبخت خواهم شد، اما لابد فکر کرده این لفظ را معمولاً برای دخترها به‌کار می‌برند، برای همین بی‌خیال شده است. من همیشه وقتی مشکلات زیادی سراغم می‌آید و حسابی خسته و درمانده می‌شوم، یاد آن خواب می‌افتم و همیشه فکر می‌کنم حتماً راهی پیدا می‌شود. چون من سوار کبوتر سفید شده‌ام! باور چنین خوش‌خیالی کودکانه‌ای برای خودم هم سخت است، اما اشکال ندارد اگر دوست داشتید، شما هم می‌توانید به این خوش‌خیالی نویسنده مثل خودش بخندید تا ببینیم بعد چه می‌شود.

برخی مردها وقتی دور هم جمع می‌شوند مخصوصاً اگر چشمِ زنان یا دوست‌دخترهایشان را دور ببینند، شروع می‌کنند به خالی‌بندی از معشوقه‌های تاق و جفت‌شان. برای من البته نه مایهٔ افتخار و نه سرشکستگی است که دیگر سی سالم شده بود که اولین دوست‌دختر واقعی‌ام را گرفتم و بعد هم با هم ازدواج کردیم. بنابراین برایم خیلی عجیب بود که در آن خواب با مادرِ خدابیامرزم جروبحث می‌کردم که چرا نمی‌گذارد ما دوست‌دخترهایمان را بیاوریم خانه! بدتر از همه این بود که در طول این هفده هجده سالی که از مرگ مادرم می‌گذرد، من تقریباً اصلاً خوابش را ندیده‌ام و حالا در یکی از معدود خواب‌هایم که قدم رنجه فرموده بودند، داشتم با او یکی‌به‌دو می‌کردم که دوست‌دختری را که نداشتم به خانه ببرم. ماجرا وقتی پیچیده‌تر شد که به یاد آوردم با هم در آشپزخانهٔ‌ خانهٔ محلهٔ‌ امام‌زاده یحیی بودیم. همان خانه‌ای که وقتی بیست و اندی سالم بود از آن به خانه‌ای جدید نقل‌مکان کردیم. بدتر اینکه من اصلاً هنوز بزرگ نشده بودم. البته در خواب خودم را ندیدم، اما به یاد دارم که سر بالا با مادرم حرف می‌زدم. یعنی او قدش از من بلندتر بوده است.

آن خانهٔ قدیمی پنجرهٔ کوچک زیبایی به‌سمت کوچه داشت، پنجره‌ای که هم‌قد رهگذران بود و اگر فضول بودند و پنجره باز بود، می‌توانستند به داخل سرکی بکشند یا گوش بایستند و حرف‌های داخل خانه را بشنوند. مخصوصاً در روزهای گرم تابستان که پنجره همیشه باز بود. برای همین بود که مادرم سرخ شده بود و دائم به من می‌گفت که آرام‌تر حرف بزنم. خانه قشنگ‌تر از حالت معمولش بود. رنگی‌تر بود. آن کمد بدقوارهٔ سرتاسری بزرگ که موقع جابجایی از خیرش گذشتیم، هنوز آنجا بود. کارت‌های تبریک و صدآفرین دوران دبستانم هم هنوز روی یکی از طبقه‌های کمد بود، اما حالا من بزرگ شده بودم. جایی روی زمین در حیاط کوچک خانه خوابیده بودم. به‌شدت عصبی بودم چون سروصدا زیاد بود. دیگرانی آنجا بودند که دائم حرف می‌زدند. من خیلی کلافه بودم. ناگهان در خواب داد زدم: «ای خدا! چرا نمی‌رید خونه‌هاتون؟!» اینجا بود که «گ» بار اول بیدارم کرد. گفت در خواب هوار کشیده‌ام. آن شب تا صبح مجبور شد چندین بار بیدارم کند. نوازشم کرد. گفت خواب دیدی، چیزی نیست!

آب خوردم. ادرار نداشتم، اما به‌هر حال به توالت سری زدم. آمدم دراز کشیدم. خیلی دمق شده بودم که با مادرم بداخلاقی کرده بودم. طول کشید تا خوابم برد، اما بالاخره دوباره تهران بودم؛ چهارراه پارک‌وی. پاییز بود. داشتم می‌رفتم جایی عکس رادیولوژی بگیرم. مریض بودم. سردرگریبان. ناگهان پسری جوان از کنارم به دو گذشت. ایرانی نبود. یکی از این ونکووری‌‌هایی بود که بعدازظهرها با شلوارک و کفش ورزشی می‌آیند بیرون به دویدن. داشت می‌دوید. اما جلوتر یک‌مرتبه ایستاد. من سرم پایین بود و توجهی به اطراف نداشتم. سرم را بالا آوردم و وای، این دیگر چیست؟! خیابان ولی‌عصر روی ابرها بود. مثل تصویری که از بالای کوه ابر می‌بینید اگر اهل کوه‌نوردی در آن اطراف بوده باشید. نوک چنارها از ابرها بیرون زده بود و من و پسر دونده و چندین نفر پشت سرم روی ابر محو تماشا بودیم. بعد باد آمد. دیگر ابر نبود. من دوباره روی زمین بودم، اما کولاک برف بود. به تقاطع خیابان فرشته رسیده بودم. درخت‌ها لخت بودند و باد و بوران و کولاک برف بود. انگار بالای توچال در میانهٔ زمستان گیر افتاده باشی. یقهٔ پالتویم را بالا دادم. چون ناگهان پالتو تنم بود. همان پالتوی سنگین سیاهی که بابا بهم داده بود و مال جوانی‌اش بود؛ مال اواخر دههٔ چهل یا اوایل دههٔ پنجاه. وقتی با آن بیرون می‌رفتم خیلی حال می‌کردم. کمی بور شده بود، اما کامل اندازه‌ام بود. انگار برای خودم دوخته‌ شده بود. رسیدم نزدیک رادیولوژی. یادم آمد ساعت هشت صبح جلسه دارم. و واقعاً در دنیای واقعی فردای آن شب ساعت هشت صبح جلسه داشتم و در خواب ساعت هفت صبح بود. بدیهی بود که اضطراب به سراغم بیاید. یکی از آشنایان را دیدم که از دری دیگر وارد همان مرکز رادیولوژی شد. با خودم گفتم این «م» همیشه راه‌هایی پیدا می‌کند که زرنگ‌بازی در بیاورد. بگذار حالا که دارد دیرم می‌شود، از همین در که او رفت بروم. مرکز رادیولوژی حسابی شلوغ بود. گوش تا گوش زن‌های پیرِ چادری نشسته بودند دور سالن. بیشتر شبیه مراسم ترحیم بود. زن و مرد جدا از هم در دو سالن مجزا نشسته بودند. در خواب تعجب کردم که چرا هیچ‌کس ماسک نزده است.

از مرکز رادیولوژی که بیرون آمدم (یا نیامدم) در خیابان جمهوری یا همان شاه‌‌آباد بودم. می‌گویم شاید نیامدم چون این‌طور بود که انگار در رادیولوژی وسط شاه‌آباد نزدیک مخبرالدوله بودم. دوربین قدیمی زنیت 12XP همراهم بود. اولین دوربین زندگی‌ام که دست دوم از عکاسی شادی نبش ظهیرالدوله خریده بودم. یک ساختمان زیبا روبه‌رویم پیدا بود و من مشغول پایین و بالا کردن دوربین بودم که بهترین کادر و بهترین نور را پیدا کنم. نمی‌دانم چطور شد که یادم آمد دیرم شده و به جلسه‌ام دیر می‌رسم. همیشه همین بوده است؛ در میانهٔ عیش و خوشی از انجام کاری که دوست دارم، وظیفه‌ای بوده که باید انجام می‌دادم، چیزی که عیشم را منغص کند همیشه حضور داشته است، حتی اگر نه در واقع، در مجاز، در ذهن. دوباره اضطراب برگشته بود. باید به‌سمت میدان بهارستان می‌دویدم. اینجا بود که «گ» برای دومین بار بیدارم کرد؛ گویا در تخت واقعاً در حال دویدن بودم! سرم را روی بالشت نگذاشته، دوباره در میانهٔ میدان بهارستان بودم. به‌نظر می‌رسید رؤیا در بیداری هم ادامه پیدا کرده است. حس عجیبی بود چون هم‌زمان هم در میدان بهارستان بودم و هم داشتم به این فکر می‌کردم که مواظب باشم لگد نزنم و «گ» را دوباره بیدار نکنم.

شمالِ میدان، گذر باریکی بین دو ساختمان بلند باز شده بود. گذری که هرگز آنجا نبود. فکر کردم شاید میان‌بری باشد به ایستگاه مترو. وارد راه باریک شدم. آن انتها روزنه نوری پیدا بود. انتهای راه باریک، انتهای شهر بود. تهران، بالای میدان بهارستان تمام می‌شد. ساختمان‌های دو سوی گذرگاه آخرین ساختمان‌های شهر بودند. بعد از آن کوه بود و صحرا. روی قلهٔ کوه بودم. همه‌جا برف‌پوش بود. برفِ صاف. برف تمیز. برف سفت‌کوبیده‌شده. پیست اسکی بود، اما کسی چوب اسکلی به پا نداشت. از یکی پرسیدم چطور می‌توانم به چهارراه جهان کودک بروم، جایی که پیش از مهاجرت محل کارم بود. مرد گفت کاری ندارد باید روی برف‌ها بنشینی و لیز بخوری به‌سمت پایین. آن ته به چهارراه می‌رسی. گفت به من نگاه کن، مثل من. و خودش روی زمین نشست. برگشت به من لبخند زد و سر خورد رو به پایین. کُت‌وشلوار سرمه‌ای اتوکشیده‌ای به تن داشت و موقع سر خوردن کیف چرمی‌اش را محکم در بغل گرفته بود. سرعتش خیلی زیاد بود. برگشتم به‌سمت ساختمان‌ها و دیدم آن ساختمان زیبایی که می‌خواستم از آن عکس بگیرم حالا در این نقطه که ایستاده‌ام در بهترین موقعیت کادر قرار گرفته است. دوربین را به چشم گذاشتم و شاتر را زدم.

دوباره در همان خانهٔ قدیمی بودم. اتاق نشیمن پردهٔ تمیز رنگارنگ جدیدی رو به حیاط داشت. پرده را کنار زدم. مادرم در حیاط رخت‌های شسته را روی بند پهن می‌کرد و زیر لب چیزی می‌خواند. سرحال بود. برای اولین بار احساس آرامش می‌کردم. حیاط نم‌زده بود. آسمان آبی بود. گلدان‌های شیپوری‌ گل داده بودند. که ساعت موبایل زنگ زد. ساعت هفت بود. باید خودم را بیدار می‌کردم. سردرد داشتم. انگار اصلاً شب نخوابیده بودم. انگار جت‌لگ داشتم؛ از تهران به ونکوور برگشته بودم. باید بلند می‌شدم. ساعت هشت جلسه داشتم.

سپتامبر ۲۰۲۰ – شهریور ۹۹

ارسال دیدگاه