ونکوور از داخل ترن هوایی (۲۰) – سگ‌ باران‌خورده

مجید سجادی تهرانی – ونکوور

دوشنبه ۱۶ مارس، ۲۶ اسفند، اولین روز از تعطیلات بهارهٔ مدارس و چند روز مانده به عید نوروز وقتی صبح به‌سمت ایستگاه ترن هوایی می‌رفتم، نمی‌دانستم برای مدتی نامعلوم آخرین روزی خواهد بود که با قطار سر کار می‌روم و شرح اتفاقات نه چندان مهم و خاطرات و افکار پراکندهٔ آن مسیرِ کوتاه تبدیل به آخرین یادداشت مجموعهٔ «ونکوور از ترن هوایی» خواهد شد. 

اگر همه‌چیز طبق روال معمول پیش می‌رفت، آن روز صبح اول وقت باید با چمدان‌های پر از سوغاتی به فرودگاه می‌رفتیم برای سفری چهارهفته‌ای به ایران. سفری که از ماه‌ها قبل برایش برنامه‌ریزی کرده بودیم و چشم به راهش بودیم. اما حالا ساعت حدود هشت صبح بود و به‌سمت ایستگاه ترن‌ هوایی می‌رفتم. «روال معمول»‌ خیلی وقت بود که تغییر کرده بود. راستش، درستش آن است که برای ما ایرانیان مهاجر نه با ظهور ویروس کرونای جدید، که روز هشتم ژانویه ۲۰۲۰ ناگهان خیلی چیزها عوض شد. روزی که در بحبوحهٔ بالا گرفتن خطر جنگ بین ایران و آمریکا، هواپیمای مسافربری پرواز ۷۵۲ تهران به کی‌یف هدف شلیک دو موشک پدافند سپاه پاسداران قرار گرفت و ساقط شد و تمام ۱۷۶ سرنشینش کشته شدند. زمان ناگهان متوقف شده بود. انگار در آن ساعت ۶:۱۹ دقیقهٔ صبح به‌وقت تهران، به همهٔ ما شلیک کرده بودند. تصاویر مسافران، داغ بی‌پایان بر دل بود. کودکان معصوم، زنان و مردان جوان، خانواده‌هایی زیبا از هم پاشیده بودند. درون من هم چیزی تغییر کرده بود. بی‌قراری و اضطراب برگشته بود و نوشتن ناممکن شده بود. خواندن هر چیزی غیرمرتبط با آن جنایت ناممکن شده بود. به‌نظر می‌رسید دیگر حرفی برای گفتن باقی نمانده. ابتدا تنها اندوه بود، اما بعد با حجم دروغ و دغل‌بازی مسببان تراژدی، عصبانیت به آن اضافه شده بود. حالا دیگر نوشتن در مورد بهترین فیلم‌های دهه به‌مناسبت پایان دههٔ ۲۰۱۰، یادداشتی که چند وقتی بود مشغول کار کردن روی آن بودم، کاملاً‌ بی‌ربط و بی‌معنا به‌نظر می‌رسید. نوشتن از هر چیز دیگری کاملاً بی‌معنا بود و نوشتن در باب آن هواپیما هم کار من نبود. اما یک تصمیم هنوز در جای خود باقی بود؛ با آنکه شرکت لوفت‌هانزا پروازمان به ایران را لغو کرده بود، بلیت را عوض کردیم تا با هواپیمایی ترکیش به ایران برویم. انگار لغو سفر تن دادن به سرنوشت محتوم بود و ما در حال تلاش برای دهن‌کجی به آن بودیم. اواخر فوریه بود که با اوج‌گیری شیوع کرونا در ایران و لغو شدن تمام پروازها، عملاً رفتن غیرممکن شد. پرواز را کنسل کردیم و چمدان سوغاتی‌ها را همان‌طور که بسته بودیم در انبار گذاشتیم و منتظر شدیم که کِی بیماری به کانادا خواهد رسید.

دوشنبه ۱۶ مارس، بیماری حالا اینجا هم بود. یکی دو روز بود که اولین موردهای شیوع بیماری در جامعه که نمی‌شد رد آن‌ها را تا فرد ناقلِ مسافر ردگیری کرد، مشاهده و ثبت شده بود. زمزمه‌هایی بود که قرار است همه برای مدتی به خانه بروند. رستوران‌ها ‌و بارها و… تعطیل شوند و حتی کمپ‌های تعطیلات بهارهٔ بچه‌ها تعطیل شده بود. به‌نظر می‌رسید خیلی چیزها قرار است تا مدت نامعلومی تغییر کند.

از پله‌های ایستگاه بالا می‌رفتم و به آلبوم «سگ‌های باران‌خورده» تام ویتس گوش می‌کردم. تصمیم داشتم به سراغ داوطلبان فرقهٔ مذهبی شاهدان یهوه که در گرما و سرما، برف و باران، همیشه کنار استندشان بیرون ایستگاه بودند، بروم. آن‌ها که عموماً مردان و زنان میانسال خوش‌پوش سفیدپوست‌اند، همیشه به رهگذران لبخند می‌زنند و روی استندشان کتاب‌هایی دارند که مجانی به مخاطبان می‌دهند. هر روز روی استندشان جمله‌ای برای ترغیب رهگذران به شروع مکالمه با خود دارند که معمولاً سؤالی است، مثلاً «آیا این دنیا اتفاقی به‌وجود آمده است؟ انجیل در این‌باره چه می‌گوید.» دوست داشتم بروم از آن‌ها بپرسم انجیلشان برای غلبه بر ترس و اضطراب در دوران همه‌گیری ویروس کرونا چه راهکاری دارد؟ اما برای اولین بار در چند ماه اخیر دیدم هیچ‌ داوطلبی در ایستگاه نیست!

سگ باران‌خورده، سگی است که زیر باران مانده و باران مشامش را مختل کرده و راه خانه را گم کرده است. در خیلی از ترانه‌های ویتس موضوع بازگشت به خانه یکی از تم‌های اصلی است. جایی گفته برای آنکه جایی را که در آن زندگی کرده‌ای بهتر بشناسی، باید چندین سال از آن دور باشی. آهنگ «سگ‌های باران‌خورده» با نوای آشنا و دل‌انگیز آکاردئون آغاز می‌شود. نوایی که برای من یاد‌آور روزهای کافه‌نشینی در تهران است. یاد‌آور آقا جلال، آکاردئون‌نوازی که حداقل هفته‌ای چند بار سروکله‌اش اطراف کافه‌های مرکز خرید گاندی که پاتوق ما بود، پیدا می‌شد. آقا جلال با آن صورت تراشیده و عینک و لباس‌های مرتب و موهای جوگندمی خیلی بیشتر از یک نوازندهٔ دوره‌گرد بود. معلوم بود سواد موسیقی دارد و می‌داند چطور در مشتری‌ها حس احترام را بربیانگیزد. مهتابِ ویگن و «آسمانِ چشم او» آرتوش آهنگ‌های محبوبش بودند. این دو آهنگ را بیشتر با صدای آقا جلال به یاد می‌آورم تا صدای خوانندگان اصلی‌شان. 

شخصیت‌های ترانهٔ ویتس هم مثل سگ‌های باران‌خورده در درگاهی خانه‌ها جمع می‌شوند تا خود را از باران حفظ کنند. این عبارت کنایه‌ای از بی‌خانمان‌ها نیز است. درست مثل یکی از آن‌ها که وقتی به بالای پله‌ها روی سکوی سوار شدن به قطار رسیدم، از دیدنش غافلگیر شدم. لباس‌هایش پاره، کفش‌هایش کثیف و صورت و لب‌هایش از ماندن طولانی در سرما ترک‌های عمیق خورده بود. ناخودآگاه از او فاصله گرفتم. خوشبختانه یا بدبختانه اصلاً نسبت به اطرافش هوشیار نبود که عکس‌العمل من را ببیند. در خودش بود. اما وقتی رفت من به شدت احساس بدبختی کردم. حسی که این‌جور مواقع همیشه به سراغم می‌آید. چرا نمی‌توانم این ترس بی‌دلیل را کنترل کنم. ایده‌آل این بود که حتی ازش می‌خواستم برویم و برایش قهوه‌ای بخرم. اولین بار نیست در مواجهه با آن‌ها همین اتفاق برایم می‌افتد. خیلی به ریشه‌های آن فکر کرده‌ام. فکر کنم این اضطراب من در مواجهه با بی‌خانمان‌ها به تجربیات دوران کودکی برمی‌گردد. شاید به یک خاطرهٔ خاص که هنوز واضح آن را به‌تمامی به یاد می‌آورم. درست به‌خاطر دارم که روز جمعه‌ای بود. فکر نمی‌کنم بیشتر از ده سال داشتم. از میدان بهارستان به‌سمت چهارراه مخبرالدوله می‌رفتیم. روزی بهاری بود. یکی از معدود روزهایی بود که داشتیم به رستوران می‌رفتیم. چلوکبابی جوان نبش خیابان باغ سپهسالار؛ یکی از رستوران‌های مورد علاقهٔ پدرم که نزدیک محل کار دوران مجردی‌اش بود. روزهایی که بعد از کار به ساختمان پلاسکو می‌رفت و در محوطه و کنار حوض‌های فواره‌ای آن وقت می‌گذراند یا برای دیدن فیلمی آمریکایی به سینما ادئون در خیابان سعدی می‌رفت. حالا سینما ادئون تبدیل به انبار شده و داستان ساختمان پلاسکو را هم که همه می‌دانند. آن روز بهاری من کمی از خانواده عقب افتاده بودم و دلیل آن چیزی نبود جز انتشارات علمی با کتاب‌های رنگارنگ پشت ویترینش و ساختمان علمی. ساختمان علمی یکی از آن ساختمان‌های قدیمی و نمادین محلهٔ شاه‌آباد بود. معروف بود که بلندترین ساختمان تهران در دههٔ بیست بوده است. ویژگی معماری‌اش سازهٔ فلزی‌ای شبیه برج ایفل بود که روی بام ساختمان، روی سازهٔ مدور بتنی عجیبی قرار گرفته بود. سازهٔ استوانه‌ای در تمام سطح خارجی‌اش پنجره‌هایی قدی داشت و من یکی از رؤیاهای کودکی‌ام آن بود که روزی بالای ساختمان علمی بروم و ببینم از پنجره‌های قدی‌اش خانه‌مان پیداست یا نه! حوالی ساختمان علمی بود که آن مردِ ژنده‌پوش، بی‌هوا و قبل از آنکه من ببینمش و عکس‌العملی نشان دهم به سویم یورش آورد. ماشین اسباب‌بازی‌ کوچکی در دست داشت که آن را محکم به چشم چپ من کوبید، طوری که من نقش زمین شدم. بعد روبه‌روی من ایستاد و داد ‌زد: «خوب شد؟ حالا خوب شد؟» طوری این‌ها را می‌گفت که انگار من او را می‌شناسم و در حق او کاری کرده‌ام که او حالا دارد انتقام می‌گیرد. اما من او را هرگز ندیده بودم. به‌شدت ترسیده بودم و خانواده خیلی جلوتر بودند و متوجه این اتفاق نشده بودند. بلند شدم و شروع کردم به داد زدن سرش و او را چندین بار دیوانه خطاب کردم. به‌محض آنکه دیوانه خطابش کردم چهره‌اش از خشم به ترس تغییر کرد و پا به فرار گذاشت. من هم به‌سوی خانواده شروع به دویدن کردم. دور چشم‌ چپم تا مدت‌ها کبود بود. چقدر من قربانی بودم، چقدر او قربانی بود؟

قطار به نسبت روز دوشنبه خیلی خلوت بود. همه با فاصله از هم ایستاده یا نشسته‌ بودند. در تمام مدت با وسواس سعی می‌کردم به جایی دست نزنم. مشغول برداشتن یادداشت از برخوردم با آن مرد بی‌خانمان شدم. اما حواسم بود که منظرهٔ محبوبم را از

 دست ندهم وقتی قطار از روبه‌روی دریاچهٔ برنابی رد می‌شود؛ جایی که نهر «استیل» ساکن و آرام به‌سوی دریاچه روان است. روی تمام بوته‌ها و درختچه‌های اطراف نهر را ملحفه‌ای از شبنم یخ‌بستهٔ سفید پوشانده بود و از نهر که دمای آب روانش بیشتر از محیط اطراف بود، بخار بلند می‌شد. در روز آفتابی آخر زمستان از پشت شیشه‌های قطار، تصویر زیبا و مسحورکننده‌ای بود. قبل از آنکه به ایستگاه مقصد برسم برای چندمین بار آهنگ سگ‌های باران‌خورده را از ابتدا گوش کردم. راوی از شبی می‌گفت که با بی‌خانمان‌ها، در درگاه برج ساعتی مخروبه گذرانده‌. به یاد می‌آورد که در آن شب که برای رؤیاپردازی شبی کامل بود، چطور تا صبح رام نوشیدند و رقصیدند و شب را بلعیدند و بیرونِ قطاری ازکارافتاده با زنی که موهایش به سیاهی غُراب بود، رقصیده بود و زن هنگام رقص به نجوا در گوشش گفته بود که او دیگر هرگز به خانه‌اش باز نخواهد گشت. 

۲۵ آوریل ۲۰۲۰ – ۷ اردیبهشت ۱۳۹۹

ارسال دیدگاه