داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
روزهای عجیبی برای دنیا است. انگار دیگر هیچ جای این زمین را نمیشود بهشت نامید. یک ویروسی که به چشم دیده نمیشود، انسان را ناتوان کرده است. انسانی که خود را ابرقدرت تمام موجودات کرۀ زمین میدانست، انسانی که جاهطلبی و قدرتطلبیاش حد و مرز نداشت و ندارد، حالا در برابر یک ویروس کوچک که بهسرعت تمام دنیا را دارد فتح میکند، مستأصل است. هیچ جایی امن نیست. بهشت دارد از زمین محو میشود و مسافرانش را درمانده جا میگذارد. نزدیک عید است و از حالوهوای عید خبری نیست. مردم خودشان را توی خانه حبس کردهاند. از عزیزانشان میترسند. حتی از بدن خودشان هم میترسند. دست انسان بر علیه خودش. روزی صدبار دستهایمان را میشوییم. دستهایی که از فرط شستن مثل چوب خشک شده است.
پروازها کنسل شدهاند. یکی از دوستانم سالها کار کرد و پسانداز کرد تا عید امسال به اروپا برود. ۲۹ اسفند برای برلین پرواز داشت. چقدر هیجانزده بود. اما حالا مغموم در خانه نشسته و به این فکر میکند که چقدر این زندگی غیرقابل پیشبینی است. همه پشت درهای بهشت ماندهاند. آدمها از سایۀ خودشان هم میترسند و فضا آخرالزمانی شده است. اما این روزها در قرنطینۀ اجباری بیشازپیش میشود فکر کرد. تحلیل کرد. خواند یا نوشت و این بزرگترین حُسن این خانهنشینی است. قصۀ آدمهایی که میخواهند از خاکشان کوچ کنند همهجا هست. فرقی نمیکند مسافر من باشند، یا هر کجای این دنیا. بیشتر آدمها رفتن را راه نجات میدانند. نجات از هر چیز و در این میان، نجات یافتن از ظلم و فرار از دست ظالم از تمام انگیزههای دیگر قویتر است.
میخواهم داستان مُراد را برایتان تعریف کنم. قصهای که یک نفر دیگر برایم تعریف کرد و من راویاش برای شما هستم. مُراد یکی از هزاران مهاجر افغان است که در آرزوی زندگی بهتر و فرار از جنگ و دیکتاتوری، هزاران خطر را به جان میخرند تا خود را به سرزمینی آزاد برسانند. سرزمینی که در آن خبری از طالبان، حملههای انتحاری، بمب و مین و سربریدن زنان نباشد. مُراد گفته بود: «وقتی طالبان آمد، همهچیز رنگ سیاه به خودش گرفت. خفقانی را که حکمفرما شد، تاریخ افغانستان به خود ندیده بود. هر نوع تفکری غیر از طالبان جرم محسوب میشد. مردم فقط اجازهٔ خواندن محدود، آن هم کتابهای مذهبی نوع طالبانی را داشتند. در مدرسهها، کتابها تغییر یافتند. نه تنها خواندن، بلکه داشتن کتابهایی که مذهبی نبودند، خطرهای زیادی بههمراه داشت. بسیار بودند کسانی که کتابهای خود را پنهان کرده بودند. طالبان کتابهایی را که به تعبیر خود غیراسلامی میخواندند، آتش زدند. صاحبان آنها اعدام میشدند.
نه تنها زنان که مردان نیز اختیار پوشیدن و آرایش چهرهٔ خود را نداشتند. همه باید ریش میگذاشتند و لنگی یا حداقل کلاهی میپوشیدند.
با ورود طالبان هزاران تن از ساکنان کابل این شهر را ترک کردند. موسیقی اصلاً نبود. تنها ترانههای طالبانی پخش میشد. من خودم چندین بار بهخاطر ریش و مو شلاق خوردم و تهدید به مرگ شدم.
تنها تفریح مجاز بازی فوتبال بود، اما آنهم با بوی خون همراه بود. طالبان، تنها تماشای فوتبال را اجازه میدادند. زمانی که ما برای فوتبال به استادیوم میرفتیم، قبل از اینکه فوتبال شروع شود، در آنجا یا دست قطع میشد یا پا و یا کسی به وسیلهٔ کلاشینکف اعدام میشد و دوباره میدان را میشستند و فوتبال با بوی خون همراه میشد.»
مُراد و یازده نفر از دوستانش وقتی حس کردند هر لحظه ماندن در آن جهنم قرون وسطایی به قیمت جانشان تمام میشود، تصمیم به ترک کابل گرفتند. برای فرار شبانه به کوه زدند تا بتوانند خودشان را به سرزمین امنی برسانند. یازده نفر بودند. اما حالا از یازده نفرشان، فقط پنج نفر زنده ماندهاند. آنها با دیگر مسافران، پس از رسیدن به شهر مرزی ماکو، مستقیم بهسمت مرزهای ترکیه حرکت میکنند. ساعت از یازده شب گذشته است که آنها از کوه بالا میروند و پیش از اینکه تمام کوه را بالا آمده باشند، بر اساس سفارش قاچاقبر آنجا میمانند تا تاریکی شب تمام شود. دیری نمیگذرد که دو نفر از مهاجران افغان را که توسط پلیس ترکیه دستگیر و دوباره رها شدهاند، توی کوه پیدا میکنند. آنها به دلیل آنکه نمیفهمیدند باید به کدام سمت بروند، آنجا منتظر سرنوشتشان بودند که از روی تصادف با مُراد و مسافران دیگری که برای رفتن به ترکیه انتظار میکشیدند، بر میخورند. مُراد با بغض تعریف میکرده که ما در آن کوهستان پنجاه نفر بدون آب و نان؛ مسافرانی بودیم که منتظر رد شدن از سیم خاردار و رسیدن به خاک ترکیه بودیم. مُراد و دیگر مسافران افغانستانی، هشت صبح از کوه پایین میآیند؛ کوهی که با پایینآمدن از آن، در صدمتری خاک ترکیه قرار میگیرند.
میگفت: «ما پاسگاههای امنیتی ترکیه را درون دره میدیدم و قاچاقبران میگفتند که وقتی گفتیم: حرکت، باید حرکت کنید. کسی که ماند، ماند! و اینگونه بود که یکی از قاچاقبران صدا میزد حرکت! و مسافران دواندوان از سیمخاردار که خط مرزی ایران و ترکیه است، رد میشدند. در این میان سه مهاجر افغانستانی از شدت ضعف و دستپاچگی، روی سیمخاردار میافتند؛ اما مسافران دیگر، برای نجات جان خودشان بدون توجه به حال آنان از رویشان رد میشوند. نمیشد ایستاد. هر کس به فکر نجات جان خودش بود و اگر رحم میکردند، خودشان کشته میشدند. مسافران با ردشدن از سیم خاردار، باید کوه دیگری را با ارتفاع ۲۰۰ متر بالا میرفتند. هنگام بالارفتن مسافران؛ سربازان ترکیه از پایین دره بهسمت آنها شلیک میکنند؛ اما از کوه بالا نمیآیند و تنها آنهایی که پایین کوه مانده بودند، به دست پلیس ترکیه گرفتار میشوند. آدم فکر میکند دارد یک فیلم هالیوودی میبیند. اما این فیلم نیست و از هر واقعیتی، واقعیتر است.»
مُراد و مسافران همراهش، پس از رد شدن از این کوه در سرمای زمستان، با دست و پای زخمی و جانی که نای حرکت ندارد، در شهری مرزی در ترکیه توقف میکنند. مُراد و مسافران دیگر بهسختی چند روزی را در آنجا میگذرانند. او میگفت برای ما در یک شبانهروز دو وعده غذا میدادند که در هر وعدهٔ غذایی، برای چهار نفری که من و دوستانم بودیم، یک کاسه شوربا با یکسوم قرص نان بود. با گریه میگفت دوست نزدیکش، بهدلیل سختیهایی که در راه کشیده بود و سرما و تغذیهٔ ناکافی، چند بار خون بالا آورد و پس از اینکه خانوادهمان از کابل به حساب قاچاقبر کُردِ ترکیهای پول فرستادند، برای مُراد و دوست بیمارش بلیت استانبول را گرفتند. مُراد و دوستش پس از ۱۸ ساعت سفر در اتوبوس، به استانبول و از آنجا نزد دوستانشان میروند. او، ۳۱ شبانهروز را سختی میکشد؛ ترس، گرسنگی، تشنگی و از دستدادن دوستانش را تجربه میکند تا به استانبول میرسد.
اما قاچاقبران دو دوست دیگر وی را بهدلیل نداشتن پول به گروگان میگیرند. قاچاقبران آنها را در همان هوای سرد زمستان با آب تر میکردند و بعد شلاق میزدند. این دو دوست دیگر مُراد، ۲۱ روز را در آن خوابگاه شلاق میخورند و تحقیر میشوند تا این که خانوادهشان از افغانستان به حساب این قاچاقبر پول میفرستند و آنها نیز خلاص میشوند.
قصۀ سختیهای انسانی که به امید زندگی بهتر و برای فرار از دست دیکتاتور خانه و کاشانهاش را ترک میکند، قصۀ تازهای نیست، ولی در عین حال همیشه تازه است. این قصه به درازای تاریخ بشر عمر دارد. قصهای که تا روز زندگی بشر بر روی کُرهٔ زمین ادامه دارد. چون از روزی که انسان خلق شد، ظلم کردن به ضعیفتر از خودش هم با او متولد شد. قویها قُلدری میکردند و میکنند و ضعیفها یا زیرپای آنها له میشوند یا جانشان را برمیدارند و فرار میکنند. اما در این میان ناگهان سروکلهٔ چیزی فراانسانی پیدا میشود که قدرتش هزار برابر آدمی است. ابرقدرتی که به چشم دیده نمیشود. کلاشینکف یا بمب اتم ندارد. سر نمیبُرد یا دست و پا قطع نمیکند. کاری به عقاید یا مذهبت ندارد. اما مطلقاً رحم ندارد و بهسرعت تمام دنیا را میگیرد. قوی و ضعیف برایش فرقی ندارد. برای کُشتن انسانها کاملاً عادلانه رفتار میکند. ویروسی که یک دیکتاتور عادل است؛ و چنین میشود که میفهمیم هیچ جای این جهان امن نیست و انسان از ازل تا ابد در رنج آفریده شده است.