در جست‌و‌جوی بهشت – به پشت سر نگاه نکن

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

کتی زن جوانی است که قصد دارد راهی انگلستان شود. یک دختر پنج ساله دارد و با شوهرش زندگی می‌کند. برای رفتن لحظه‌شماری می‌کند. رفتن را رهایی می‌داند. بدون شوهرش می‌خواهد برود. می‌گوید دیگر نمی‌تواند وضعیت فعلی زندگی‌اش را تحمل کند: 

«شوهرم دستش به دهنش می‌رسد، خرج رفتنمان را می‌دهد. البته همیشه این‌طوری نبوده، اما الان بعد از کلی سختی‌ کشیدن بالاخره ثروتی به هم زده و شرکتی تأسیس کرده است. حالا بعد از ۱۰ سال زندگی مشترک و یک بچه، به من می‌گوید برو یک نفر را پیدا کن که خرجت را بدهد. شما جمله را ببین. گمان نمی‌کنم به‌جز از دهان مرد ایرانی، هیچ‌جای دنیا چنین جملهٔ سخیفی را از دهان مردی بشنوی. با یک زن دیگر رابطه دارد. آن زن را هم می‌شناسم. بارها بهش گفته‌ام، ازش خواهش کرده‌ام که از زندگی ما برود بیرون، ولی الان که فکرش را می‌کنم، می‌بینم او هم برود یک نفر دیگر جایش می‌آید. آن زن تقصیری ندارد. اگر شوهرم نمی‌خواست که این رابطه شکل نمی‌گرفت. شوهرم جنبهٔ این پولی را که درمی‌آورد ندارد. برای من یک خانهٔ لوکس اجاره کرده و خرید خانه را از سیر تا پیاز می‌کند. هزینه‌های مدرسهٔ بچه را هم می‌دهد، اما خودش با زن دیگری است. مگر آدم می‌تواند این مدلی زندگی کند. بعضی می‌گویند تو چه کار داری. پولش را بچسب. این چه حرفی است که می‌زنند؟ آدم می‌خواهد زندگی کند. عشق بورزد. مگر همه‌چیز پول است؟ بهش می‌گویم من را طلاق بده، هر کاری که می‌خواهی بکن، ولی زیر بار نمی‌رود، چون اگر بخواهد من را طلاق بدهد باید مهریه‌ام را بدهد. می‌خواهد فقط هزینه‌های بچه را بدهد و دیگر هیچ‌کس کاری به کارش نداشته باشد. می‌خواهد جان‌به‌لبم کند که خودم ول کنم بروم، بچه را هم با خودم ببرم که برود با آن دختر عشق و حالش را بکند. اولش می‌خواستم مشکل را حل کنم، قهر کردم، بچه را هم با خودم بردم. گفتم برویم پیش مشاور و مشکلمان را حل کنیم. چند جلسه هم رفتیم، ولی فایده نداشت. باز همان حرف خودش را می‌زد که برو برای خودت زندگی کن و من را هم آزاد بگذار، ولی من از این مدل زندگی خوشم نمی‌آید. نمی‌توانم با یک بچه چنین چیزی را تحمل کنم. برای همین گفتم طلاق می‌گیرم. سراغ هر وکیلی که رفتم گفتند فایده ندارد. گفتند باید مدرکی دستم داشته باشم. تازه هر کدام هم کلی پول می‌خواهند و اصلاً معلوم نیست آخرش من دادگاه را ببرم یا نه. وضع را از اینکه هست هم بدتر می‌کنم و آن‌وقت شاید همین هر یک هفته دو هفته یک‌بار هم که به خانه می‌آید، دیگر نیاید. بخورد توی سرشان قوانین مسخره‌شان. فقط در ایران چنین بساطی هست. هر جای دنیا بودم، الان چوب توی آستینش می‌کردند و نصف اموالش مال من بود. اما اینجا می‌گویند حق طلاق با اوست. حتی اگر صد تا معشوقه داشته باشد.»

می‌دانم که درست می‌گوید و بی‌عدالتی در حق زن‌های این سرزمین سر به آسمان می‌زند. او چارهٔ راه را در رفتن جسته است. اینکه برود. به سرزمینی برود که انسان شأن دارد. زن شأن دارد. جایی که بتواند با دخترش در آرامش و امنیت زندگی کند:

«تصمیم گرفتم از ایران بروم، بچه را هم با خودم می‌برم. آنجا برای یک زن و یک بچه راحت می‌شود پناهندگی گرفت. بعد هم درخواست طلاق می‌کنم و سرپرستی بچه‌ام را هم دارم. برای آیندهٔ دخترم هم بهتر است. حداقل مجبور نیست اینجا با این سیستم آموزشی درس بخواند، چند سال بعد استرس کنکور داشته باشد. بعد هم که معلوم نیست اصلاً بتواند برای خودش زندگی درست کند یا نه. تازه خوب خوبش می‌خواهد بشود مثل من، با یکی ازدواج کند که این‌قدر اذیتش می‌کند و بعد هم نه می‌تواند طلاق بگیرد، نه می‌تواند آزاد باشد. به خانواده‌اش هم که بگوید، می‌گویند تقصیر خودت بوده که شوهرت را سفت نگه نداشتی که از دستت درش بیاورند. حرف‌های صد من یه غاز سخیف و سنتی ایرانی. برای هر دو تایمان بهتر است که از ایران برویم یک جای دیگر زندگی کنیم. اولش می‌خواستم بروم آلمان. یکی از دوستانم که در آلمان زندگی می‌کند شمارهٔ یک نفر را به من داد که برایم ویزای آلمان بگیرد، ولی بعد فهمیدم که اگر بروم آلمان باید در کمپ بمانیم و نمی‌خواهم بچه‌ام این‌طوری اذیت شود. شنیده‌ام انگلیس پناهنده را توی کمپ نگه نمی‌دارد. فعلاً برای بچه معلم زبان گرفته‌ام که زودتر انگلیسی یاد بگیرد. خودم هم کلاس زبان می‌روم و یک نفر را پیدا کردم که با مبلغ بیشتری برایمان ویزای انگلیس می‌گیرد. شوهرم می‌تواند آن پول را بدهد و بعد پولی را هم که اینجا باید در حساب بگذاریم، می‌دهد. ویزا را که بگیرم و برسیم آنجا درخواست پناهندگی می‌کنم، بچه‌ام را برده‌ام. شوهرم را هم ول می‌کنم برود پی کارش و آن‌قدر با دخترها خوش باشد تا خسته شود. نمی‌دانی چقدر خوشحال است که ما داریم می‌رویم. مردک با خودش فکر کرده! پایم برسد آن‌طرف برایش نقشه دارم. وقتی به انگلیس برسم، آنجا وکیل آشنا دارم که می‌آید کارهای لازم را برایمان انجام می‌دهد. طلاقم را آن‌طرف می‌گیرم. زندگی می‌کنم. بین سه تا شش ماه طول می‌کشد تا تمام کارهایم درست شود. عوضش راحت می‌شوم. مثل آدم زندگی می‌کنم. بروم، دیگر محال است پایم را اینجا بگذارم. برگردم که این بلا سرم بیاید. وطن آدم جایی است که امنیت داشته باشد. آرامش داشته باشد. هر وقت هم دلتنگ خانواده‌ام شدم، آن‌ها را در یک کشور سوم می‌بینم. هر کس از این خراب‌شده رفت، نباید پشت سرش را نگاه کند.»

به آن ۱۷۶ نفر فکر می‌کنم. می‌گذارم کتی حرف‌هایش را بزند و بعد می‌پرسم آیا رفتن ما را نجات خواهد داد؟ بلافاصله منظورم را می‌فهمد و می‌گوید:

«آدم وقتی رفت، کلاهش هم بیافتد، نباید برای برداشتنش به اینجا برگردد. هزار و یک راه برای دیدن خانواده هست.»

با خودم می‌گویم مگر می‌شود آدم برنگردد. بالاخره یک چیزهایی اینجا هست که آدم دلش بخواهد با آن تجدید دیدار کند. کوچه‌ای یادگار روزهای نوجوانی، خیابانی یادگار روزهای عاشقی، حافظیه، سعدی، چهل‌ستون، عمارت مسعودیه و… این‌ها را به خودش هم می‌گویم. آهی می‌کشد:

«آدم وقتی می‌رود، باید همه‌چیز را پشت سرش بگذارد. وگرنه مثل زن لوط تبدیل به کوه نمک می‌شود. این مثالی بود که همیشه مادربزرگم می‌زد. می‌گفت وقتی خدا به لوط و خانواده‌اش گفت هجرت کنید تا نجات پیدا کنید، شرط کرد که نباید پشت سرشان را نگاه کنند. زن لوط این عهد را شکست. پشت سرش را نگاه کرد و کوهی از نمک شد. البته که گفتنش راحت است و عمل کردنش سخت، اما راستش اینجا آن‌قدر اذیت شده‌ام و خاطرات تلخ دارم که دلم می‌خواهد هر چه زودتر از تمام کوچه‌ها و خیابان‌هایش با تمام خاطرات مانده در یادم دور شوم. روزی نیست که به آن ۱۷۶ نفر فکر نکنم. هر کدام از ما می‌توانستیم جای آن‌ها باشیم. بیشتر آن‌ها هم شاید برای تجدید خاطرات آمده بودند. برای قدم زدن در همان کوچه‌ها و خیابان‌ها. ولی ماندگار شدند در این خاکی که بوی مرگ می‌دهد. جگر آدم آتش می‌گیرد.»

راست می‌گوید. من هم روزی نیست که به آن ۱۷۶ نفر فکر نکنم. به آن سیصد ثانیه. به عروسک‌ها و نقاشی‌های درخاک‌افتاده. به آرزوهای سوخته در آسمان و آن‌هایی که قرار است بدون آن ۱۷۶ نفر زندگی کنند. بیش از سی روز می‌گذرد. اما هنوز تازه است. هنوز داغ است و هنوز جگر می‌سوزاند. شک ندارم سی سال هم بگذرد، باز همین است. کاش وقتی رفته بودند، به پشت سرشان نگاه نمی‌کردند. کاش… 

ارسال دیدگاه