داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
گوش است دیگر، میشنود. گاهی وقتها که هدفونت را جا میگذاری، چارهای نداری جز شنیدن. توی مترو زیاد میشنوی. بیآنکه بخواهی. کلمات از تو اجازه نمیگیرند که به گوش تو برسند. تو میشنوی و بعد از پیاده شدن شاید تا روزها به قصههایی فکر کنی که ناخواسته شنیدهای. مترو یک جامعهٔ مستقل است و شاید بزرگترین مدرسهٔ جامعهشناسی. پر از قصه است. قصهٔ آدمهایی که واقعیاند. مثل خودت. مثل همان قصههایی که مسافرانت برایت میگویند. همهجا حرف رفتن است. فرقی نمیکند کجا باشی. سوار مترو، تاکسی، اتوبوس. این روزها آخر همهٔ حرفها به رفتن ختم میشود، و آنروز من این قصهها را شنیدم که آخرِ همهشان با رفتن تمام میشد.
قصهٔ اول
زن میانسال خطاب به دختر جوان آرام حرف میزند. ساعت هفت صبح است.
«نمیخواهم توی دلت را خالی کنم. چند ماه پیش دخترداییام آمد خانهٔ ما و بی مقدمه رفت سر اصل مطلب که عاشق شده است. گویا پسری را توی پارک جمشیدیه دیده و چشمتوچشم شده و در یک نگاه به هم دلباخته بودند. مثل اینکه طرف شباهت بسیاری به هنرپیشه فلان فیلم داشته. اسمش بردیا بوده، و خیلی خوشتیپ و جنتلمن. بهجای مامان و بابا میگفته ددی و مامی. ددی و مامیاش بهزودی عازم آمریکا بودهاند که برادرش را ببینند. و به دخترداییام هم قول رفتن به آمریکا را داده بود. خلاصه اینکه سه ماه تمام اینها برای آیندهشان نقشه کشیدند که وقتی ددی و مامیِ بردیا از ایالات متحده برگشتند، مراسم رسمی خواستگاری صورت بگیرد. بعد، نامزدی و ازدواج و بعد هم پرواز بهسوی آمریکا. تا اینکه یک روز بردیا خیلی ناگهانی غیبش زد. موبایلش هم خاموش بود. دختر بیچاره خودش را مثل مرغ پرکنده به در و دیوار میزد. تا بالاخره یک روز من پیشنهاد دادم برویم پارک جمشیدیه که پاتوقش است. شاید بتوانیم از رفقایش اطلاعاتی بهدست آوریم. رفتیم و از بردیا پرسیدیم. یکی با تعجب گفت بردیا کیه؟ گفتیم همانی که مامان و باباش آمریکا هستند. جواب داد هااااااا… جوادپلنگ را میگویید؟ بردیا کیه؟ ننه و بابای جوادپلنگ ورامین هستند. الان هم زندان است. با مواد دستگیرش کردند. توی توهّم بود. میگفت میخواهد حسابی کار کند و سال بعد برود آمریکا!
اینها را گفتم که بگویم حواست باشد طرف تو جوادپلنگ از آب درنیاید. خوب تحقیق کن. البته که آلمان رفتن خوب است و کلاً رفتن از این خرابشده خوب است، اما، مراقب باش.»
قصهٔ دوم
دو دختر دانشجو کف زمین نشستهاند. جزوههایشان را گذاشتهاند زیر پایشان. کنارشان به اندازهٔ من جا هست. کنارتر میروند. مینشینم کف زمین. پیدا کردن همین جا روی زمین هم در آن ساعات شلوغ توی مترو غنیمت است. یکی از دخترها دارد با شور و هیجان با آن یکی حرف میزند:
«دیدی سر یک صندلی چطور سرم داد زد. چرا مردم اینطوری شدهاند؟ آدم میترسد بهخدا. این روزها اغلب آدمهای دوروبرم را عصبانی میبینم. مردم توی پیادهروها با عصبانیت راه میروند. به هم تنه میزنند. با پیشانیهای پُرچروک از اخم. حتی توی مکانهای تفریحی و رستورانها هم با عصبانیت به هم نگاه میکنند. کافی است کسی توی صفی که ایستاده، یک میلیمتر جلوتر بایستد، همه با خشم نگاهش میکنند. مدام فکر میکنند یکی دارد حقشان را میخورد و آنها نباید اجازه بدهند. راننده تاکسیها بهخاطر پول خرد سر مسافرشان فریاد میزنند. همین هفتهٔ پیش نمیدانی رانندهٔ تاکسی بهخاطر پول خرد چه فریادی سرم کشید. خشم آدمها تمامی ندارد. یکجور زخم چرکی. عصبانیت به ناخودآگاه جمعی ما تبدیل شده است. حتی کودکان ما توی بغلهای مادر و پدرشان با خشم و اخم دارند به همه نگاه میکنند. هر چه برای بچهها شکلک و ادا در میآوری، نمیخندند. دیروز توی همین خط، دو دختر نوجوان سر در گوش هم کرده و میخندیدند. پیرزنی سرشان فریاد زد: «آرام باشید. دیوانهام کردید. به چه میخندید؟» انگار مردم دیگر نمیتوانند شادی را تاب بیاورند. تحمل خنده را ندارند. بقّالمان عصبانیست، دکترمان عصبانیست، آرایشگر، راننده، کارمند و کارگرمان عصبانیست. همین خودت. ببین، بسکه اخم کردهای، پیشانیات سه تا خط افتاده. از سِنَت چند سال بزرگتر بهنظر میرسی. ببین، توی همین متروی شلوغ آدمها چطور با خشم دارند به هم نگاه میکنند. انگار مال پدر هم را از هم طلب دارند. همین است که میگویم اینجا دیگر جای ماندن نیست. هر طور شده، باید برویم. من که دارم سعی میکنم معدلم بالا باشد و بورسیه بشوم. بروم و کمی زندگی کنم. به دور از این همه عقده و خشم و عصبیّت. برای من فرقی ندارد که کدام کشور بروم، یعنی هنوز انتخاب نکردهام که با مدرک تحصیلیام کجا راحتتر میتوانم پذیرش بگیرم. فعلاً بکُش دارم زبان میخوانم. از چند ماه دیگر هم شروع میکنم به انجام مراحل پذیرش گرفتن از دانشگاههای خارجی. بالاخره یک جایی پیدا میشود که من را بخواهد! من دیگر اینجا نمیمانم. یعنی نمیتوانم که بمانم.»
قصهٔ سوم
زن زیباست. خیلی زیبا. ولی خط و خطوط صورتش میگوید که در آستانهٔ میانسالی است. مدام عینکش را بالای سرش جابهجا میکند. دستش را به میله گرفته که نیافتد. با دوستش حرف میزند. شمرده و فصیح حرف میزند. چشمانم را بستهام. دستم به میله است.
«هر چقدر هم که از سن واقعیات جوانتر بهنظر بیایی و همه این را مدام بهعنوان یک حُسن یا شانش به تو یادآوری کنند، باز حقیقتی وجود دارد که مطلقاً به سن شناسنامهات مربوط میشود. فقط و فقط به سن شناسنامهات. حتی اگر یکدانه چروک هم روی پوستت نیافتاده باشد،حالا میخواهد بهخاطر رسیدگی باشد یا ژنتیکت، هیچ فرقی نمیکند، یک حالتهایی در تو با سن شناسنامهات تغییر میکند. اسپرت لباس میپوشم. حواسم به وزنم است. هیچکس باور نمیکند چهل و پنج سالهام و پسرم دانشجوست. ولی تازگیها میل به آرامش دارم. یادت میآید از دیوار راست بالا میرفتم. حالا همهش دلم میخواهد گوشهای دنج بنشینم. بسکه همه سنم را توی چشمم میزنند. اصلاً دلم نمیخواهد با کسی معاشرت کنم. به پسرم میگویم بیا برویم هلند زندگی کنیم. خستهام از این تهران پردود و دم و آدمهای فضول و بیفرهنگ دوروبر! باور کن منی که مدام مهمانی میرفتم و مهمان میآمد خانهام، بیش از یک ساعت حوصلهٔ شلوغی را ندارم. الان توی این مترو شلوغ دارم خفه میشوم. اگر بهخاطر ترافیک نبود، عمراً سوار مترو میشدم. سی سالگی سن خوبی است. قدرش را بدان. احساس پیری میکنم. خیلیها میگویند چهل سالگی اول چلچلی است. نمیدانم. شاید! حواست باشد رد نشویم. دفعهٔ پیش گرم صحبت شدیم، چند ایستگاه رد شدیم. برگشتش مکافات است. من هم که بیحوصله. این فرهنگ پوسیدۀ ماست که ناخودآگاه در فکر من هم نفوذ کرده. دختر خواهرم هلند است. میگوید آنجا سن معنا ندارد. همه لبریز از زندگیاند. ولی اینجا باید مدام بشنوم که حواست باشد. چهل سالت است. معقول رفتار کن. مدام سن آدم را توی چشمش میکوبند، در حالیکه دختر خواهرم میگوید آنجا اشاره به سن کسی توهین محسوب میشود. چقدر حقوق دیگران را رعایت میکنند. بر خلاف اینجا که فقط حقِ همدیگر را پایمال میکنیم. چکار کنم که این پسر راضی شود برویم؟ به پدرش وابستگی دارد. من هم که بدون او نمیتوانم بروم. گیر کردهام اینجا و هر روزم پر از ملال است.»
و من تمام آنروز فکر کردم به جوادپلنگهایی که بهخاطر رفتن بردیا میشوند. به دختری که با عصبانیت از عصبانی بودن مردم حرف میزد و دلش جایی را میخواست که مردمش به هم لبخند بزنند. به زنی که چهل و پنج ساله شده بود و دلش میخواست جوانی کند، زنی که میخواست از فرهنگ پوسیدهٔ کشورش فرار کند. از زیر نگاههایی که همهچیز را در چارچوب سن برایش قدغن میکند. چشمانم را میبندم و به بهشت فکر میکنم. به قطارهای خالی که سر ساعت میرسند و لازم نیست کف آنها بنشینم و تمام لباسم خاکی شود؛ به نظم، به قانون، به هوای پاک، به اینترنت پرسرعتِ بدون فیلتر، به رانندگی خوب، غذای خوب و لباسهای رنگی خوب و مردمی که به هم احترام میگذارند. اینها از دور به ما چشمک میزنند. همه میخواهند بروند. چه کسی قرار است بماند؟