داستانهایی بر مبنای واقعیت از انسانهایی که تنها به رفتن فکر میکنند
آرام روانشاد – ایران
تلفنش را جواب میدهد:
«یک سری مدارک میخواهند که باید سریعتر آماده کنم. سابقۀ کاری و این حرفها. اینکه چند کار اجرایی داشتهام. مثل اینکه تمام اینها تاثیر دارد. اینجا که گفتهاند رزومهام قابل قبول است. اگر میتوانی، فردا صبح با هم برویم. نمیتوانم تنها بروم. به همراه احتیاج دارم.»
تلفنش را قطع میکند. خیلی قشنگ و رنگارنگ لباس پوشیده است. یک سارافون قرمز که گلهای درشت دارد. همرنگ گلها، بلوزی زیر سارافون پوشیده، روسریاش را خیلی قشنگ بسته، آنقدر قشنگ که دلم میخواهد از او بخواهم به من هم یاد بدهد. سر حرف را باز میکند:
«یکی از دوستانم که مثل خودم نویسنده و کارگردان تئاتر است، سه سال پیش رفت انگلیس و الان ساکن لندن است. خیلی سختی کشید. اما همیشه میگفت میروم، و بالاخره هم رفت. امیدوارم کار من هم درست شود و بروم.»
میگویم چقدر لباسش خوشرنگ است و از سلیقهاش تعریف میکنم. جواب میدهد:
«سعی میکنم با همین محدودیتها هم جوری لباس بپوشم که دوست دارم. رنگهای شاد. چه میشود کرد. فعلاً که اینجا اسیر شدیم… از طریق فضای مجازی با دوستم در ارتباطم. عکسهایش را برایم میفرستد. هفتهٔ پیش تئاترش را در آلمان اجرا کرد. میگفت فقط توی لندن معنای واقعی تئاتر را میفهمی. اینجا میفهمی آنچیزی که توی ایران کار میکردی، شوخی بوده. میگفت اینجا باید حرفهای باشی. سختی بکشی. ولی نتیجه برایت دلپذیر است. من هم دلم میخواهد جایی کارهایم را روی صحنه ببرم که پس از آن احساس خوبی داشته باشم. اینکه دغدغۀ مدام مجوزِ ادارهٔ فرهنگ و ارشاد اسلامی را نداشته باشم. سال گذشته برای یک تئاتر تا توانستم زحمت کشیدم. در بازبینی رد شد و من تا مدتها ناامید بودم. از آن به بعد هم بیشتر بهعنوان مشاور در کارهای دوستانم همکاری میکنم. نمایشنامهای نیمهتمام دارم. اما دست و دلم به تمام کردنش نمیرود. میترسم این هم مجوز نگیرد. همیشه دلم میخواسته بروم. نمیدانم، حس میکنم جهانی که آنطرف منتظرم است، جهان متفاوتی است. جهان تحقق رؤیاهایم. مادرم میگوید آواز دهل شنیدن از دور خوش است. میگوید ما خبر نداریم چه چیزی آنجا منتظرمان است. میگویم مادر، هر چه باشد، سانسور نیست. سانسور پدر ما را درآورده. هر خطی که مینویسم، از خودم میپرسم آیا این هم سانسور خواهد شد؟ دلایل محکمی برای ترک ایران دارم، اما مهمترینش همین سانسور است.»
چه میتوان گفت در جواب حرفی که حق است. نه تنها او، که همۀ ما در مواجهه با سانسوریم. این سانسور در تمام ابعاد زندگیمان رسوخ کرده و هر کس به نوعی. همین باعث شده اکثر مردم یک زندگی دوگانۀ دروغ و واقعیت داشته باشند. قبل از اینکه سانسورچی ما را سانسور کند، خودمان این کار را انجام میدهیم. در جامعهای که نود درصد کارهای عادی جُرم محسوب شود، مردم عادت میکنند به خودسانسوری، به پنهانکاری. حرفهایی که بعد از این میزند، گواه همین ادعاست.
«آدم گاهی برای فراموش کردن میرود. هر چند میداند که نمیتواند فراموش کند. میخواهم چیزی را برایت تعریف کنم. چون تو زنی و حرفم را میفهمی. من قربانی تجاوز در کودکی هستم. کسی که به من تجاوز کرد، از اقوام نزدیکم بود که با ما در یک محله زندگی میکرد. بعدها فهمیدم که همین آدم به دخترخالهام هم تجاوز کرده است. با اینحال، نه من و نه دخترخالهام هرگز جرئت نکردیم که این را به کسی بگوییم، چون فردی که به ما تجاوز میکرد، دایی بزرگمان بود که در خانواده حکم پدرخوانده داشت. کسی جرئت نداشت روی حرفش حرف بزند. به سرش قسم میخوردند.
این تجاوزهای متعدد در کودکی روان من را بیمار کرد. همۀ درآمدم را خرج روانپزشک، روانشناس و داروها کردم. دخترخالهام دو بار خودکشی کرد که نجاتش دادند. ما نمیتوانستیم به کسی بگوییم. میترسیدیم. ریختیم توی خودمان. سانسور کردیم. این زخم شد یک دُمل چرکی و توی روحم ماند. رفتم سمت هنر. نوشتم. تئاتر کار کردم. بازی کردم. به هنردرمانی رو آوردم که حالم بهتر شود. که خشمم را در قالب نمایشنامهای بریزم. تصمیم داشتم شب اجرا دایی را هم دعوت کنم تا ببیند چه بر سر من آورده بود. یکجور روش هملتوار. استفاده از نمایش برای گفتن رازی که وجودم را ذرهذره نابود میکرد. اما نمایش مجوز نگرفت و من حالم بدتر شد. نمیدانم چرا چشمشان را روی این واقعیتها میبندند. انگار همه با چشمهای وَقزده نگاهت میکنند و میگویند: هیس… حرف نزن.
دایی به من در حین تجاوز میگفت که اگر به مادرت بگویی، سرت را گوشتاگوش خواهم برید. بهغیر از تجاوز جنسی، من همیشه ترس کشته شدن توسط دایی را داشتم.
دایی مردی متدین و مذهبینما بود که هم در بازار حجره داشت و هم در محل خودمان چند مغازه. اگر هم میگفتیم، چه کسی باور میکرد؟ بیشتر از تجاوز آنچه آزارم میدهد این است که دایی چند ماه پیش مُرد و به سزای عملش نرسید. توی تشییع جنازهاش همه از اینکه او چه انسان خوب و خیّری بود حرف میزدند. وقتی گریههای مادرم را میدیدم، دلم میخواست به او بگویم برای من اشک بریز که برادرت زندگیام را نابود کرد. از طریق فیسبوک با خانمی دوست شدم که پدرش به او تجاوز کرده بود. او هم از ترس بیآبرویی در خانواده، دهانش را بسته نگه داشته بود. این خانم هم باید بار سنگین قربانی تجاوز بودن را حمل کند، هم باید نگران خواهران کوچکش باشد که پدرش با او مثل خودش نکند، و هم نگران آبروی خانوادهای که همه خواهند فهمید پدرش انسانی است کثیف و متجاوز. دوستی دارم که آمریکا زندگی میکند. میگوید اینجا جرم چنین کاری افتادن پشت میلههای زندان افتادن است تا ابد. آنجا قربانیان تجاوز بهخاطر ترس بیآبرو شدن در خانواده سکوت نمیکنند. تعریف سطحی و مزخرفی که ما از آبرو داریم، آنجا معنا ندارد. کسی به آنها نمیگوید: هیس…حرف نزن!»
حس میکنم چیزی در گلویم گیر کرده و دارد خفهام میکند. چند بار سرفه میکنم، فایده ندارد. نمیتوانم نفس بکشم. ماشین را کنار میزنم. حتی تصور میزان دردی که او کشیده، برایم ممکن نیست. میگوید:
«ناراحتتان کردم؟ ببخشید. دست خودم نبود. داشتم میترکیدم. درددل با کسی که تو را نمیشناسد، راحتتر است. میدانستم اینقدر ناراحت میشوید، چیزی نمیگفتم.»
میپرسم چطور اینهمه سال این درد را با خودش حمل کرده و دق نکرده است. برایش گفتم که دانشجوی ارشد جامعهشناسی هستم. گفتم از قربانیان تجاوز زیاد شنیدهام. بزهکارانی که در کودکی مورد تجاوز قرار گرفته بودند و خشمشان را در بزرگسالی سر انسانهای دیگر خالی میکردند. اما او فقط سکوت کرده بود. نوشته بود. اما باز هم قدرتی بزرگتر از دایی او را سانسور کرده و محکوم به ادامۀ سکوت کرده بود. او باید برود. باید برود جایی که بتواند حرف بزند. جایی که انگشت اتهام را بهسمت خودش برنگردانند. رفتن برای امثال اوست. خودش هم همین را میخواهد:
«میگویند برای فراموش کردن باید شَهرت را عوض کنی. اگر جواب نداد، باید کشورت را عوض کنی. اما من میدانم که فراموش نخواهم کرد. ولی از اینجا که بروم، وقتی از خانواده و فامیل دور شوم، حرف خواهم زد. آنجا دیگر دستشان به من نمیرسد و در امانام. دخترخالهام هنوز میترسد. میگوید اسم مرا نبر. حق دارد. ازدواج کرد، اما شش ماه نشده کارش به طلاق کشید. تا شوهرش میآمد سمتش، جیغ میزد. بهش اَنگ روانی بودن بستند. گفتند تمکین نمیکند و بیهیچی طلاقش دادند. حالا مشتمشت قرص اعصاب میخورد. نمیدانم آیا من میتوانم روزی مردی را دوست بدارم و ازدواج کنم. اما در حال حاضر که نمیتوانم. دایی فقط یک متجاوز نبود. قاتل هم بود. قاتل روح من و دخترخالهام. زندگی کردن با روحی که مُرده، خیلی سخت است. تا رسیدم آنجا، از دوستم کمک میگیرم و تئاترم را روی صحنه میبرم. میدانم آدمهایی مثل من بسیارند. آدمهایی که در کشور خودشان باید لالمانی بگیرند. شاید حرف زدن از آن و تجلیاش در تئاتر بتواند کمی تسکینم دهد.»
راه میافتیم. باز هم حرف میزنیم. به مقصد میرسیم. باز هم عذرخواهی میکند که ناراحت شدم. وقتی دور میشود، با خودم فکر میکنم هیچ دانشگاه جامعهشناسیای به اندازۀ این مدتی که دارم توی آژانس کار میکنم و حرفهای مردم را میشنوم، به من درس یاد نداده است. آدمی وجود ندارد که رازی بر دل نداشته باشد. بعضیهاشان مثل امروز آنقدر سنگیناند که تا همیشه در خاطرم حک میشوند.