در جست‌و‌جوی بهشت – بی‌چهره

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

شب از نیمه گذشته است و من هنوز بیدارم. چند شب است که درست نخوابیده‌ام. هفتهٔ پیش توی دانشگاه اتفاقی افتاد که زیرورویم کرد. دو روز است آژانس نرفتم. فکر نمی‌کنم فردا هم بتوانم بروم. سعید یکی از بهترین دانشجویان ارشد دانشگاه است. شغل خوبی دارد. از آن آدم‌هایی که توی کارشان حسابی موفق‌اند. رابطهٔ دوستانه‌ای با هم داریم. در این دو سالی که با او دوست‌ام، بیش از هر چیز احساس امنیتی که کنارش می‌کنم، برایم مهم است. برای همین، آدم عجیب با او حس راحتی دارد. چند روز پیش توی حیاط دانشگاه داشتم با او گپ می‌زدم که ناگهان مردی با صورت خشمگین به‌سمتمان آمد. سعید او را می‌شناخت چون به او سلام کرد. مرد چیزی زیر گوش سعید گفت. از من عذرخواهی کرد و با مرد بیرون رفت. نمی‌دانم چرا نگران شدم و بعد از چند دقیقه دنبالشان رفتم. مرد یقهٔ سعید را گرفته بود و با صدای بلند فریاد می‌زد اگر یک‌بار دیگر تو را دور و بر پسرم ببینم، شکمت را سفره می‌کنم و زشت‌ترین فحش‌ها را نثارش کرد. سعید در جواب توهین‌های مرد فقط آرام گفت:

«من کسی را مجبور به کاری نکرده‌ام. خودتان می‌دانید این احساس دوطرفه است. دارید خودتان را گول می‌زنید.»

مرد جواب داد:

«دهنت را ببند. هر دوتان را می‌کشم اگر یک‌بار دیگر با او ببینمت. اگر پای پسر خودم وسط نبود، کاری می‌کردم که بروی بالای چوبهٔ دار! دنبال دردسر نگرد، بزمچه. کافی‌ست دوروبر خانه‌ام ببینمت.»

و بعد متوجه من شدند. مرد تُف انداخت روی زمین و رفت. سعید دستش را به دیوار گرفت تا نیافتد. از گوشهٔ لبش خون می‌آمد. راز سعید را می‌دانستم. رازی که سال‌ها بر دوش می‌کشید. از زمانی که خودش را شناخت، رنج کشید. برایم گفته بود:

«بچه که بودم، یک‌سری رفتارهایی داشتم که به‌هرحال لطیف‌تر از رفتار بقیهٔ بچه‌ها بود. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود، از طرف پدرم تنبیه‌های خیلی شدید فیزیکی می‌شدم چون می‌گفت که رفتارهایت دخترانه است. همین‌ها باعث می‌شد که مثلاً هم‌کلاسی‌هایم دستم می‌انداختند و به من می‌گفتند: اِواخواهر… 

ده ساله بودم که رفتم جلوی آینه و از لوازم آرایش مادرم استفاده کردم که پدرم آمد و من را دید و چنان کتکم زد که تمام تنم کبود شد. توی همان عالم بچگی فهمیدم که اگر بخواهم زنده بمانم، باید تظاهر کنم که مثل بقیه هستم. پانزده ساله بودم، این درگیری فکری را پیدا کردم: آیا همجنس‌گرا هستم؟ برایم پیش آمده بود که از دختری خوشم بیاید و دلم بخواهد با او دوست باشم و وقت بگذرانم، ولی همیشه این حس را داشتم که وقتی دیگران دربارهٔ عاشق شدن حرف می‌زنند، آن نوع احساسات را همیشه به پسرانی که با آن‌ها هم‌کلاس بودم داشتم؛ حسی که آشکارا می‌دیدم هم‌کلاسی‌های من به دخترها داشتند. اول شک داشتم که همجنس‌گرا باشم چون از دخترها هم کمی خوشم می‌آمد. ولی با مرور زمان علاقه‌ام به آن‌ها کمتر شد و فهمیدم آن‌ها فقط به‌عنوان یک دوست برایم جذاب‌اند. سال اول دانشگاه عاشق شدم. باورم نمی‌شد که او هم همین حس را داشت. دو سال با هم بودیم. روزهایی که سرشار از عشق بود. اما بعد از دو سال، او ناگهان با من به هم زد. گفت حس می‌کند تظاهر کرده و می‌خواسته همجنس‌گرایی را تجربه کند. ولی حالا دلش رابطه با جنس مخالف را می‌خواهد. بعد از رفتنش نابود شدم. کارم کشید به افسردگی و قرص! فریبم داده بود.»

در این سال‌ها رنج زیادی کشیده بود. آن‌قدر که تصورش برایم ممکن نیست. نمی‌توانم درکش کنم. اما می‌توانم به حرف‌هایش گوش دهم. من همان روزهای اول دوستی‌مان فهمیدم. او اولین دوست همجنس‌گرای من نبود. آدم‌های زیادی را قبل از او دیده بودم. به‌هرحال کسی که جامعه‌شناسی می‌خواند، کارش شناخت جامعه است. طبیعتاً اقلیت‌ها همیشه جای شناخت بیشتری دارند. سعید بعد از آن ضربهٔ روحی و دروغی که به‌جای عشق شنیده بود، تصمیم گرفت برود و این خودش ماجرایی بود.

«فکر نمی‌کردم که یک روز لباس پناه‌جویی به تن کنم و به داخل جنگل‌های شمال فرانسه بروم. فکر نمی‌کردم با دنیایی غریب و پر از رنج و استرس مواجه شوم. وقتی فکر می‌کردم این شرایط را گرایش جنسی‌ام به من تحمیل کرده، دیوانه می‌شدم. نمی‌خواستم با تظاهر زندگی کنم. توی ایران باید همیشه نقاب می‌زدم. خودِ واقعی‌ام داشت زیر نقاب می‌پوسید. یا اینکه باید بازیچهٔ کسانی می‌شدم که دلشان می‌خواست این را هم به کلکسیون تفریحات جنسی‌شان اضافه کنند.»

انگلیس را انتخاب کرده بود. نخستین کشوری که حقوق همجنس‌گرایان را به رسمیت شناخت. خیلی چیزها دیده و شنیده بود، که دردش را چند برابر کرد. 

«مردی را ‌دیدم که در آرزوی رسیدن به انگلیس، پایش را از دست داده بود. او زیر محور کامیون نشسته بود تا نزدیک به دو ساعت را طاقت بیاورد و به شهر رؤیاهایش برسد؛ مقصدی که در بیشتر موارد، با بی‌رحمی، تن و روح از مسافرانش می‌گیرد و ناکام رهایشان می‌کند. بار پیاز و ساعت‌ها انتظار برای حرکت و احساس خفگی از گاز پیاز باعث می‌شود مسافران با کوبیدن به اسب کامیون، راننده را با خبر کنند. برخی از کامیون‌ها یخچال‌های مواد خوراکی‌اند و مسافران ساعت‌ها در سرمای وحشتناک سعی می‌کنند طاقت بیاورند. در هر صورت اما به‌محض عبور از مرز، مأموران مرزی به روش‌های مختلف کامیون را تست می‌کنند. این مأموران به محض پیاده کردن مسافران، آن‌ها را رها می‌کنند. پناه‎جوها از کامیون پیاده می‌شوند و در دل تاریکی شب به سراغ کامیون‌های دیگر می‌روند. راننده کامیون هم پس از کمی سؤال و جواب، به راهش ادامه می‌دهد. این سیر، هر شب ادامه دارد.

لحظه‌ای که با یک کوله‌پشتی و دو مرد از همراهانم قدم به جنگل گذاشتم، مرا ترساندند. بی‌هیچ تصوری میان شاخه‌ها می‌چرخیدیم و به رخت‌خواب‌های نمناک و پاره می‌رسیدیم و کفش‌های پاره‌ مسافران که جا مانده بودند. ظرف‌های غذا و بطری‌های نوشیدنی، لباس‌های پاره و چادرهایی که در میان شاخه‌ها قرار بود ناپیدا باشند.»

مردی را دیده بود که قاچاقچی‌ها جلوی زنش به او تجاوز کرده بودند. جوان موزیسینی است که نزدیک یک ماه در گندم‌زاری تنها زندگی کرد تا بلکه به انگلیس برسد. جوانی با تمایلاتی مثل خودش که می‌خواست رَپِر شود. اما تلاشش بی‌نتیجه بود و نتوانسته بود به بهشت برسد. برگشته بود. باز نقاب زده بود. چند ماه پیش دوباره عاشق شده بود. اما نه با کسی که تظاهر می‌کرد. او هم مثل خودش بود اما چند سال جوان‌تر. با همان رنج‌ها، با شانه‌هایی آویخته از رازی که ناگزیر بودند بر دوش بکشند. 

خانواده‌هایشان فکر می‌کردند با هم دوست‌اند. دوستان معمولی. اما یک روز چشمی عشق‌ورزی آن‌ها را دیده بود. به پدر معشوقش خبر رسانده بود. او را کتک زده بودند. پدرش نفت ریخته بود روی سرش و گفته بود آتشت می‌زنم. اعتراف کرده بود. او را برده بودند پیش روان‌پزشک. یک روان‌پزشک خشک و دُگم که معتقد بود همجنس‌گراها جامعه‌ستیز‌ند و باید توی قفس بیافتند. بستری‌اش کرده بودند بیمارستان روانی…  

از آن روز به بعد دوباره دارد به رفتن فکر می‌کند. می‌داند که دوباره جنگل منتظرش است و قاچاقچی‌های بی‌رحمی که جان انسان بی‌ارزش‌ترین کالا برای آن‌هاست. اما بعد از این اتفاق حس می‌کند که زندگی در اینجا دیگر برایش ممکن نیست.

«شب و روز با این ترس می‌خوابم که گرایش جنسی من را در محیط کار یا دانشگاه بفهمند. بدون هیچ گذشتی اخراج خواهم شد و امیدی برای پیدا کردن کار بعدی باقی نمی‌ماند. بدترین قضاوت‌ها را در موردم می‌کنند. نه، دیگر طاقتش را ندارم. از صبح که بیدار می‌شوم تا شب که به خانه برگردم یک نقاب به صورتم می‌زنم و هر روز این نقش خسته‌‌کننده را بازی می‌کنم که همانند همکارانم من هم به فکر ازدواج هستم. این بار را شانس آوردم که آن مرد به‌خاطر پسر خودش دهانش را بست. اما اگر یک بار دیگر… راستش باید بروم تا اطرافیانم بیشتر از این حرف‌ها زجر نکشند. پدرم سال‌هاست مُرده. اما مادرم اگر بفهمد در جا دق می‌کند. مدام می‌گوید پس کی ازدواج می‌کنی؟ می‌روم تا هر دو طرف آسایش داشته باشند. من هم این‌طوری بیشتر آرامش دارم. آرزویم شده یک روز آرامش، زندگی زیر یک سقف با کسی که دوستش دارم بی‌هیچ ترسی… »

می‌دانم که به زودی تمام خطرات را به جان می‌خرد و دوباره خواهد رفت. او می‌رود و من یک دوست خوب را از دست می‌دهم. زندگی کردن با خطر شاید راحت‌تر از تظاهر کردن باشد. به‌قول خودش چهره‌ای که مدام زیر نقاب باشد، روزی می‌پوسد و فرو می‌ریزد. آن‌وقت محکوم می‌شود که تمام عمرش را بدون چهره زندگی کند.

ارسال دیدگاه