جوالدوز – طلاق

توجه فرمایید در مطلب این شماره، هرگونه تشابه اسمی اتفاقی بوده و به فرد خاصی اشاره‌ نشده است.

دوستان عزیز،

جوالدوز هستم، دامت برکاته.

در مورد مادر و پدرم که قبلاً براتون گفتم. یکی از شاخصه‌های این نسل از آدما، پدیدهٔ مهمی به نام احترام به همدیگه بود. نه اینکه همه این‌جوری رفتار کنن، اما درصد بالایی از آدمای اون نسل از این شاخص بهره می‌بردند.

پدرم ارتشی بود اما یاد ندارم که تو خونه با صدای بلند حرف زده باشه و یا کسی رو با داد و فریاد مورد خطاب قرار داده باشه، خصوصاً مادرم رو.

پدرم به سیاق و رسم ارتش، یک نفر گماشته داشت به نام آقا ذبیح. بارها از آقا ذبیح شنیده بودم که وقتی سرهنگ در پادگان مشق نظام جمع می‌ده و «خبردار» رو فریاد می‌کشه، شیشه‌های پادگان می‌لرزه و سربازا شلوارشونو خیس می‌کنن. با این حال هیچ‌وقت تو خونه، صدای بلند آقاجونو کسی نشنیده بود.

مادرم جلوی ما اونو آقاجون صدا می‌زد، برای همین ما از بچگی به پدرمون «آقاجون» می‌گفتیم. و متعاقباً «مادری» اسمی بود که از زبان پدر به دایرة‌المعارف بچه‌ها وارد شده بود. هرچند که در خلوت هم، «خانومم» و «فرحنازم» و خلاصه با انواع و اقسام دلبری‌ها اونو مورد خطاب قرار می‌داد.

زندگی مشترک در تفکر این جور آدم‌ها ته نداشت، تهش مرگ هر دوشون بود. همش از فعل گذشته استفاده می‌کنم برای اینکه این‌جور زندگیا این روزا کیمیاست، کمیابه.

حالا لابد می‌گید چه ربطی به جوالدوز داره… آها… لُمبرتونو آماده کنید که داره میاد. این بار تیزی جوالدوزم سمت جوون‌های مهاجر مملکتمه که روزبه‌روز دارن به آمار طلاق و جدایی کانادا اضافه می‌کنن.

آقا نمی‌دونم چه رسمی شده، دو نفر که با سختی خیلی زیادی از طرق مختلف «اسکیل وُرکر» و «سرمایه‌گذاری» و «پناهندگی» و «جاب آفر» و خلاصه با مشقت فراوون همراه هم هستن و این‌همه صبر و انتظار رو کنار هم تجربه می‌کنن و هی «بریم بریم» راه می‌ندازن و ۲۰٬۰۰۰ کلیومتر راه رو می‌کوبن و میان اینجا، سر از دادگاه و جدایی درمیارن.

سمینارها گذاشته شده و گردهم‌آیی‌ها، صحبت‌ها، سخن‌رانی‌ها و ریشه‌یابی‌ها که بتونن علت این موضوع رو کشف کنن و هنوز و هر روز شاهد اخباری این‌چنینی هستیم.

بعله دیگه…آقا هنوز تو هواپیما ننشسته و کمربندها رو نبسته، چشاش داره از جا در میاد و تا مارک لباس زیر خانوم مهماندار رو اسکن نکنه دست از هیزی برنمی‌داره و از اون طرف هم خانوم… در اولین هجوم عطر آقای مهماندار که از بغل دستش رد می‌شه، دل و دین رو می‌بازه، هرچند در عین حال دندهٔ سالم توی بدن آقای شوهر باقی نمی‌ذاره که: جمع می‌کنی لب و لوچه آویزونو یا خودم چشاتو دربیارم؟!

القصه… تا دیروز در ایران محمودآقا بود و شیکم طاقار ایربگش بالشت سر بود و بوی عرقش مشک و عنبر، حالا باید بره اسمو عوض کنه و بذاره Mudy و شکمو بکنه «سیکس پک» و عطرش بشه «ژیوانشی» تا مقبول خانوم بیافته، که تازه بازم نمی‌افته. وقتی هم می‌خواد صداش بزنه، اگه بگه «اُی» خیلی هنر کرده.

مریم خانوم هم که تا دیروز «جیگرم» بود و «گوگولی مگولی مموتی»… حالا وقتی می‌خواد صداش بزنه، انگار دارن به‌زور اسم خانومو از لای دندوناش می‌کشن بیرون، می‌خواد سر روی تنش نبینه. خانوم با دخترای موبور و چشم آبی، قد ۱۸۵ کانادایی، آرزوی بچگی آقا، مقایسه می‌شه و البته که در این نبرد نابرابر شکست می‌خوره و روزای جدید دوری شروع می‌شه. اینجا هم که قربونش برم کاناداست و کسی نمی‌تونه به کسی بگه چرا!… نمی‌خوای؟!… برو، به اسفل‌السّافلین.

جالبی‌ش اینجاست اون احترامی که این‌همه داریم درموردش صحبت می‌کنیم، بین آقا و خانوم وجود نداره، بعد هر جا می‌شینیم غر می‌زنیم که: نمی‌دونم چرا بچه‌های ایرانی که اینجا بزرگ می‌شن سلام و علیک درست و حسابی بلد نیستن. ببخشیدا… از کی باید یاد بگیرن؟ مگه نه اینکه آموزش این مسائل تو سنین زیر هفت سال می‌تونه انجام بشه و این‌طور رفتار رو توی خونه باید یاد بگیرن؟ کجا دارید دنبال مقصر می‌گردید؟

دلایل زیادی برای بهانه‌جویی و بهانه‌گیری و جدایی وجود داره، اما نکتهٔ اصلی اینجاست که آخه عزیز دل برادر… شما دو نفر که این همه سختی رو تا اینجا تحمل کردید، حالا که وقت بهره‌برداری از این سرمایه‌گذاری بزرگ دونفره سررسیده، یه‌باره همه‌ چیز رو به هم می‌ریزید که چی بشه؟ حیف نیست؟

اون‌هایی که دارید این مطلب رو می‌خونید و فردا قرارِ دادگاه دارید. برید یه بار گذشته رو مرور کنید و اگر دیدید هنوز راهی برای ادامه وجود داره، اون راه رو برید. عمر به طرز بی‌شرمانه‌ای کوتاهه.

ارسال دیدگاه