مژده مواجی – آلمان هنگامی که طالبان پسر معصومه را کشت و همسرش را تهدید به مرگ کرد، آنها با گروهی به ایران و بعد به آلمان فرار کردند. فقط فرار از خشونت و رسیدن به مکانی امن مهم بود، بدون هیچگونه تصوری از سختیهای زندگی در کشور میزبان. به اسکان پناهجویان رفتم تا با معصومه و همسرش برای ثبتنام کلاس زبان آلمانی برویم. اسکانی که یک مجتمع بزرگ کانتینری سهطبقه بود. پس از آنکه مأمورانِ…
بیشتر بخوانیدمژده مواجی
پروژهٔ اجتماعی (۳۱) – وحشت از خانۀ جنگلی
مژده مواجی – آلمان تازه به اتاق کارمان در شهرک حومهٔ هانوفر وارد شده بودم و داشتم لپتاپ را روشن میکردم تا کار را شروع کنم، که مشاور اجتماعی وارد اتاق شد و با لحنی که ضرورت در انجام کارش را میشد دید، گفت: – خواهش میکنم به اتاقم بیا که نیاز فوری به کمکت دارم. باید موضوعاتی مهم را به فارسی به مراجعان توضیح دهیم. با هم به اتاقش رفتیم. زن باردار و مرد همراه…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۳۰) – قد قد قدای مرغ و «مردی به نام اوه»
مژده مواجی – آلمان با هم احوالپرسی کردیم. حالواحوال مادرش را پرسیدم. مادری مسن که اغلب به محل کارمان مراجعه میکرد. – مادرم امروز قصد دارد که به ساعت مشاورهٔ شما مراجعه کند. گفتم: – همکار مراکشیام که با او میتواند عربی صحبت کند، مرخصی است و هفتهٔ دیگر برمیگردد. اگر مادرتان بخواهد امروز بیاید، باید با شما باشد که ترجمه کنید. با صدایی که تا حدی هیجان در آن نهفته بود، گفت: – مادرم میخواهد…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۲۹) – دختری که هم پدر است، هم مادر و هم خودش
مژده مواجی – آلمان مدتها بود که به ساعتهای مشاورۀ ما مراجعه نکرده بود. آخرین اطلاعی که از او داشتیم این بود که دورۀ تکنسین آزمایشگاه را میگذراند و حدس میزدیم که باید سخت درگیر یادگیری و درس خواندن باشد. در تعطیلات تابستان تلفن زد، خبر داد که میخواهد با همکارم وقت مشاوره بگیرد و بهخاطر انجام کار اداری به ما مراجعه کند. وارد اتاق که شد، مانند همیشه خوشبرخورد و صمیمی بود. زن جوان بیستسالهای…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۲۸) – از چندهمسری تا بیهمسری
مژده مواجی – آلمان دو تا زن داشت. ازدواجشان ثبت شده بود و از هر کدام سه فرزند داشت. همه با هم از کشوری که درگیر جنگ و ویرانی بود به آلمان، مکانی امن، پناه آورده بودند. اما در این مکان امن، تنها یک همسر ثبتشده به روی کاغذ را به رسمیت میشناخت. او با خودش میگفت؛ «بعضی از مردهای اروپایی هم تکهمسر نیستند. تنها تفاوتی که با من دارند، این است که روابطشان با زن…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۲۷) – انعطاف و واقعبینی
مژده مواجی – آلمان همراه با مرد مسن آلمانی که بهطور داوطلب به امورات اداری خانواده کمک میکرد، وارد اتاق کارمان در شهرک اطراف هانوفر شدند. مرد مسن سر صحبت را باز کرد: – بهنظر من او باید سریع وارد بازار کار بشود. آخر تا کِی باید کلاس زبان برود؟ دو سال است که به کلاس زبان میرود. وکیلش به او گفته اگر بخواهی وضعیت اقامتت تثبیت شود، دو تا امکان داری؛ یا دورۀ تخصصی سهساله…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۲۶) – گسستگی نقش سنتی زن و مرد
مژده مواجی – آلمان – الان میخواهم به دفترتان بیایم. هستید؟ داشتم از در محل کار بیرون میرفتم که زنگ زد. جواب دادم: – امروز ساعت مشاورۀ ما تمام شده است. هفتۀ آینده که دوباره برای مشاوره در شهرک شما هستیم، بیایید. – هفتۀ آینده دیر است. احساس کردم که باید موردی خیلی ضروری باشد. لحن غمگین صدایش حاکی از حال و احوالش بود. پرسیدم: – موافقاید که فردا صبح تلفنی صحبت کنیم؟ – فردا صبح…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۲۵) – مهاجرت، آرزو و واقعیت
مژده مواجی – آلمان مشاور اجتماعی اسکان پناهجویان در حومهٔ شهر تلفن زد و گفت: – در بین یکی از خانوادهها درگیری فیزیکی پیش آمده است. پدر خانواده اجازهٔ ورود به اسکان را ندارد و باید بهطور موقت جای دیگری زندگی کند. هفتهٔ آینده در شهرداری به کمکت نیاز داریم، چون باید با او در مورد رعایت نکاتی ضروری صحبت کنیم. او حاضر نیست در مکان جدید زندگی کند و در خانهٔ دوستانش بهسر میبرد….
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۲۴) – بیم و هراس از اوتیسم
مژده مواجی – آلمان مدتها بود که از او خبری نداشتم. در واقع از وقتی که فرزند سومش به دنیا آمده بود، بیشتر سرگرم بچهداری بود. روی موبایل کارم پیامکش را دیدم که فقط نوشته بود «سلام. کِی میتوانم با شما صحبت کنم؟» به او زنگ زدم. صدایی پر از اضطراب داشت: – منتظر تلفنتان بودم. به فریادم برسید. دربهدر دنبال شما میگشتم. حالم اصلاً خوب نیست. نگرانیام در مورد پسر سه سالهام است. به…
بیشتر بخوانیدپروژهٔ اجتماعی (۲۳) – در زنجیر فرهنگ
مژده مواجی – آلمان روبروی همکارم نشسته است و دارد از زندگیاش تعریف میکند. گاهی به آلمانی صحبت میکند و گاهی به عربی. آنقدر سردرگم است که در واقع از همکارم میخواهد تا برای زندگی او برنامهریزی کند. زنی زیباست. قدبلند و اندامی ورزیده دارد. موهای سیاه صاف بلندش را پشت سرش بسته است. – حدود یک سال است که از همسرم جدا شدهام و به خانهٔ والدینم برگشتهام. همکارم با تعجب میپرسد: – زن سیسالهٔ…
بیشتر بخوانید