فوزیه رجبی- ونکوور چند روزی به بازشدن مدرسهها و آمدن پاییز مانده بود. این را قاصدکهای پریشان که در گوشه و کنار حیاط دیده میشدند، خبر آورده بودند. مادر توی ایوان پشت به حیاط نشسته بود. صندوق بزرگ چوبی را باز کرده بود و بقچههای لباس را کنار دستش میچید. صندوق آنقدر بزرگ بود که من و سه خواهرم راحت توی آن جا میشدیم و مهمانبازی راه میانداختیم. البته هر وقت خالی میشد و این…
بیشتر بخوانید