پسری که نمی‌خواست هجده‌ساله شود – داستان کوتاهی از زهره بختیاری

پسری که نمی‌خواست هجده‌ساله شود – داستان کوتاهی از زهره بختیاری

زهره بختیاری – ونکوور پدر: «این پسرعصبانی که می‌شه، هیچ‌کس جلودارش نیست.» مادر: «اما، تو دلش هیچی نیست. خیلی مهربونه بچه‌ام.» پدر :«گاهی از در دروازه تو نمیاد و گاهی از سوراخ سوزن هم رد می‌شه.» مادر: «مال سنشه. تو سن بلوغه! دست خودش نیست. بزرگ‌تر که بشه، درست می‌شه.» پدر: «قبول. اما آخه این کارهائی‌که می‌کنه عاقبت نداره.» * * * * * با صدای بازشدن در آهنی از خواب پرید و آخرین چرتش…

بیشتر بخوانید

نقطهٔ سرخ – داستان کوتاهی از فرزانه کرم‌پور

نقطهٔ سرخ – داستان کوتاهی از فرزانه کرم‌پور

فرزانه کرم‌پور چراغ سردر ساختمان خاموش بود. دست توی کیف برد و دنبال کلید گشت. گربه‌ای از روی دیوار با صدای خفه‌ای جلوی پاش پرید. به در تکیه داد و خیس عرق شد. چشم‌های سبز گربه در تاریکی درخشید. دستگیرهٔ در را گرفت، در را جلو کشید و کلید را در قفل چرخاند. پا به راهرو گذاشت و در آخرین لحظه به کوچه نگاه کرد. تابلوی رستوران سر خیابان، با نور زرد و سرخ و…

بیشتر بخوانید

فرجام گلنگدن، اسب کهر و سوار کُمِسَری‌اش در کمی مانده به مقصد

فرجام گلنگدن، اسب کهر و سوار کُمِسَری‌اش در کمی مانده به مقصد

سام م. سرابی – ونکوور حالا که ۱ سال و ۱۳ ماه و ۳۸ روز و ۴۲ ساعت از تاب‌آوردن کابوس‌هات می‌گذرد، بیا و خیرِ سرت اعتراف ‌کن به زخمی که کهنه نمی‌شود لعنتی. آن‌هم وقتی تکیه‌گاهت بی‌خبرِ قبلی، به دشنهٔ استحاله‌شده، بنشیند روی گُرده‌‌های لرزانت… بیا و بگو که همه‌چیز از آن فرودگاه لعنتیِ ونکوور شروع شد، از حسی که بی‌خبر قبلی سوارت شده بود تا منِ راوی لحظه‌ای را تصور کنم در تناسخ…

بیشتر بخوانید

نشانی – داستان کوتاهی از مرجان ریاحی

نشانی – داستان کوتاهی از مرجان ریاحی

مرجان ریاحی – ایران از همان روزهای بچگی می‌دانستم یک جای کارمی‌لنگد، از همان وقتی که مادر و پدر اصرار  داشتند که پدر و مادرم هستند و خواهر به من می‌گفت، داداش! مطمئن بودم این کلمات سرجایشان نیستند. یک جای کارشان اشکال داشت. بند محکمی‌ بین خودم و پدر و مادر و خواهر حس نمی‌کردم، دیگر چه برسد به عمه و عمو و خاله. همان روزها، چند بار یواشکی همهٔ آلبوم‌ها را بررسی کردم و…

بیشتر بخوانید

عروس – داستان کوتاهی از علی‌اصغر راشدان

عروس – داستان کوتاهی از علی‌اصغر راشدان

علی‌اصغر راشدان – فرانسه ایستگاه اصلی شهر، شهری‌ست. ساعت قدنمای بزرگی دارد. دور و اطرافش محوطهٔ بزرگی‌ست که تابلوهای برنامهٔ رفت‌وبرگشت قطارها به سراسر اروپا عرض اندام می‌کنند. محوطهٔ زیر ساعت را می‌گویند «ترف پونک» (میعادگاه). همیشه و مخصوصاً حول‌وحوش غروب شلوغ است. دو طرف ساعت ترف پونک را فروشگاه و رستوران و کافه‌های گوناگون در خود گرفته. کافه‌ای رودرروی ساعت ترف پونک هست. هفته‌ای یکی دو روز قهوهٔ عصرگاهم را تو این کافه می‌نوشم….

بیشتر بخوانید

انت عمری – داستان کوتاهی از مریم اسحاقی

انت عمری – داستان کوتاهی از مریم اسحاقی

دکتر مریم اسحاقی – ایران « عاشق دارم… عاشق دارم…» زن غلتی توی تخت زد. پلک‌هایش را بر هم گذاشت و لبخند زد. صدای قلبش را می‌شنید. دلش می‌خواست بدود. ساعت سه صبح بود و هنوز خوابش نمی‌برد. می‌توانست بلند شود و بدود. می‌توانست ساعت‌ها به خودش توی آینه خیره بماند و لبخند بزند. می‌توانست بدون دلهره و تشویش با صدای بلند بخندد. چقدر ترک‌های گوشهٔ دیوار زیبا بودند. چقدر صدای جیغ و گریهٔ دختربچهٔ…

بیشتر بخوانید

جعبه‌ای «گل بنفشه» – داستان کوتاهی از فرزانه بابایی

جعبه‌ای «گل بنفشه» – داستان کوتاهی از فرزانه بابایی

فرزانه بابایی – ایران «زیر بغل مستو هر چی بیشتر بگیری، تلوتلوش رو بیشتر می‌کنه!» این جمله را گفت تا از فشار آن لحظه خلاص شود. حالِ خودش را نمی‌دانست؛ خشمگین بود؟ نگران؟ یا… سرش را به نشانهٔ انکار تکان داد. هیچ احتمال دیگری وجود نداشت، فقط کافی بود چند دقیقهٔ دیگر صبر کند تا همه‌چیز تمام شود و بعد… و بعد چی؟ از خودش بیشتر عصبانی بود، از این‌همه: یا، شاید، احتمال… از این…

بیشتر بخوانید

حکایت افت اخلاق کاری

حکایت افت اخلاق کاری

حکایت افت اخلاق کاری (Anekdote zur Senkung der Arbeitsmoral) هاینریش بل (Heinrich Böll) برگردان: علی‌اصغر راشدان – فرانسه در باراندازی در سواحل غربی اروپا، مردی با لباسی فقیرانه توی قایق ماهیگیری‌اش دراز شده بود و چرت می‌زد. گردشگری شیک‌پوش فیلم تازهٔ رنگی‌ای توی دوربینش می‌گذارد که از آسمان آبی، دریای سبز دلپذیر، قله‌های سفید پوشیده از برف، قایق سیاه ماهیگیری و کلاه قرمز ماهیگیر، عکس‌های باحالی بگیرد. چیلیک. دوباره چیلیک. تا سه نشه، بازی نشه،…

بیشتر بخوانید

ملاقات عشق

ملاقات عشق

مهدی حبیب‌الله – ونکوور ۱ شب بود. هنوز عفریت تاریکی در سراسر شهر جولان می‌داد. پاسداران خاموشی از دخمه‌های خود بیرون خزیده و خیابان‌های شهر را درنوردیده بودند تا در آن گَردِ  وحشت پراکنند و بر گذرگاه‌های عشق، صلیب مرگ برافرازند. همهٔ شهر سیاه بود و تاریک. با پدیدارشدن اولین طلیعه‌های خورشید از پسِ بلندای البرز، نور امید بر رگ‌های خسته و واماندهٔ شهر روان شد و گرمای خونِ زندگی، شهر را به هوشیاری و…

بیشتر بخوانید

من گمان می‌کنم خرم – داستان کوتاهی از علیرضا غلامی‌ شیلسر

من گمان می‌کنم خرم – داستان کوتاهی از علیرضا غلامی‌ شیلسر

علیرضا غلامی‌ شیلسر هنوز باور ندارم که به همه لگد می‌زنم. مگر می‌شود دانشجوی کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی در روز روشن به عابران پیاده، همکلاسی‌ها وهمکارانش لگد بزند، و به‌جای سلام برایشان سر تکان دهد. نمی‌دانم به چه دلیل زبان شیوای فارسی را فراموش کرده‌ام و مدام عَرعَر می‌کنم. و از همه بدتر، در روز روشن مقابل چشمان وحشت‌زدهٔ یک محله، کنار دیوار دانشگاه قضای حاجت می‌نمایم. واقعاً مایهٔ تأسف است آدمی فرهنگی، که چندین…

بیشتر بخوانید
1 15 16 17 18 19