برگردان :غزال صحرائی تردیدی نیست که در تمام این سالها همهچیز آنطور که او میخواست پیش نرفته بود؛ با این وجود، بودن در آنجا، تنها، نشسته بر سرِ میز بزرگِ چوبی، در نظرش عجیب میآمد. در حالیکه بارها و بارها از این و آن شنیده بود که لحظهٔ بازگشت از مراسم خاکسپاری، از دشوارترین لحظهها است. مراسم بهخوبی برگزار شده بود، هر چند که مراسم خاکسپاری، همیشه بهخوبی برگزار میشود. کلیسا مملوّ از جمعیت بود….
بیشتر بخوانیدداستان کوتاه
گفتوگوی خانوادگی – داستان کوتاهی از داود مرزآرا
داود مرزآرا – ونکوور پدر دارد دوران بازنشستگیاش را موقرانه میگذراند. دیروز که از دکتر برمیگشتیم، گفت: «فردا باید برم مجلس ترحیم مجتبی ملکی». در طول راه ساکت بود. انگار داشت نظری به خودش میانداخت. بارانی که آسمان ونکوور تا آن لحظه برای باریدنش این دست و آن دست میکرد، بالاخره بارید و ما هم بالاخره به خانه رسیدیم. کلید را که به در میانداختم، پدر گفت: «بعد از مجتبی حالا من از همهٔ رفقام…
بیشتر بخوانیدپسرک بینوا – داستان کوتاهی از دینو بوتزاتی
از مجموعه داستانهای کوتاه کولومبره برگردان: غزال صحرائی خانم کلارا طبق عادت همیشگی پسرکوچولوی پنجسالهاش را به پارک کنار رودخانه آورد. ساعت حوالی سه بعدازظهر بود. هوای فصل نه خوب بود و نه بد. خورشید قایمموشکبازی میکرد و گهگاه نسیمی از سمت رودخانه میوزید. نمیشد گفت که پسربچه زیبائی بود، برعکس، بیشتر سرووضعی رقتبار داشت، لاغر و رنجور با چهرهای رنگپریده که به سبزی میزد؛ آنقدر که همبازیهایش برای دستانداختن او، کاهو صدایش میکردند….
بیشتر بخوانیدمرد باحافظه – داستان کوتاهی از پتر بیکسل
برگردان: علیاصغر راشدان مردی را میشناختم که جدول برنامهٔ حرکت تمام قطارها را از حفظ میدانست. تنها جایی که سرخوشش میکرد، ایستگاههای راهآهن بود. روی این حساب تمام وقتش را در ایستگاه راهآهن میگذراند. تماشا میکرد چطور قطارها میآیند و چگونه میروند. واگنها، نیروی لوکوموتیوها و چرخهای عظیم شگفتزدهاش میکردند. جابهجایی اتصالات و مدیریت ایستگاه به حیرتش میانداختند. هر قطاری را میشناخت، میدانست از کجا میآید، کجا میرود، کی و از کجا میرسد و کدام…
بیشتر بخوانیدممیزی؛ داستان کوتاهی از مرجان ریاحی
مرجان ریاحی – ایران نه آقای دکتر. نه. شما حرف نزنید. لازم نیست چیزی بپرسید. همهٔ آن چیزهایی که لازم دارید، خودم خواهم گفت. من جزئیات را خوب میشناسم. این شغل من است. باید به جزئیات دقت کرد. وقتی همهچیز کامل باشد، شما نیازی نخواهید داشت چیزی بپرسید. اصلاً برای چه باید بپرسید! ممیزی داستان کوتاهی از مرجان ریاحی اسم و فامیل من که در برگهٔ مشخصات نوشته شده و جلوی روی شماست، بقیهٔ گفتنیها…
بیشتر بخوانیدقصهٔ زمین
داود مرزآرا – ونکوور در زمانهای خیلی خیلی دور، آنوقتها که ما نبودیم، خورشید و ماه با هم ازدواج کردند و ستارگان از آنان بهوجود آمدند. این دو در صلح و صفا بودند تا خورشید زن تازهای گرفت، از آنوقت بود که ماه خشمگین شد و از شوهرش دوری گزید. زمین تنها بـود، کسی هم بـه خواستگاریاش نمیآمد و داشت کمکم به پیردختری تبدیل میشد. او تصمیم گرفت تا هر طور شده خورشید را به…
بیشتر بخوانیددزد بعدی ماگادان – داستان کوتاهی از ولادیسلاوا کُلوسوا
نوشتۀ: ولادیسلاوا کُلوسوا [۱] برگردان: داود مرزآرا – ونکوور درِ لوکسی که از چوب بلوط بود، برایشان خیلی گران تمام شده بود. دری بود با نوار و حاشیههای چوبی که نشان میداد خیلی چیزها پشتش هست: یک تختخواب، یک مبل، یک گنجه، یک تلفن، یک تلویزیون بیستسالۀ پرسروصدا و دو زن هشتادوسهساله. او در دو سال گذشته هفتمین دزد بود. با همان اطمینان که فصلها سر میرسیدند، آنها هم میآمدند. لووزی هنوز در رختخواب بود،…
بیشتر بخوانیدمن تشنهٔ معصومیتام – داستان کوتاهی از رومن گاری
برگردان: غزال صحرائی زمانی که تصمیم گرفتم خود را از دنیای متمدن و ارزشهای دروغین آن بیرون بکشم و به یک جزیرهٔ آرام، روی صخرهای مرجانی، در کنار تالابی نیلگون، فرسنگها بهدور از دنیای سودجو و منفعتطلبی که تماماً معطوف به منافع مادی بود، پناه ببرم، بهدلایلی دست به اینکار زدم که فقط سرشتهای سخت را به حیرت وامیداشت. تشنه و جویای معصومیت بودم. نوعی نیاز به گریز از این اتمسفر رقابت بیامان و جنگیدن…
بیشتر بخوانیدروایتی زنانه – داستان کوتاهی از فوزیه رجبی
فوزیه رجبی – ونکوور … زن حرام شده بود و همهٔ سکههای دوریالی توی قوطی فیلم سیوششتایی فوجی هم. قوطی سیاه بود و روی در و بدنهاش رنگهای نارنجی و بنفش داشت. سکهها را از دکهٔ روزنامهفروشی میدان ترهبار خریده بود. توی اتوبوسی که به غسالخانه میرفت، مراسم آیینیِ جاانداختن فیلم را اجرا کرده بود. هر بار قوطی فیلم را به دماغش میچسباند و بو میکشید، مثل مادرش که هر بار کبریت سوخته را بو…
بیشتر بخوانیدلوکوموتیودوست داشتنی – داستان کوتاهی از فرانتز هسل
نویسنده: فرانتز هسل (Franz Hessel) (۲۱ نوامبر ۱۸۸۰ – ۶ ژانویه ۱۹۴۱، نویسنده و مترجم آلمانی) برگردان: علیاصغر راشدان – فرانسه این یک داستان کوتاه مدتی است در شهری حومهای، اما بههرحال توی پاریس اتفاق میافتد. من فقط از طریق شایعات شنیدهام. در جنوب شهر، ایستگاه قطاری بود، تکهٔ کوچکی که روی زمین امتداد مییافت. کپهای خانه، باغچههای گیاهی، دیوارها تا روستاهای یکشنبهها که رزهای فونته و رابینسون و امثالشان نامیده میشدند، امتداد داشتند. ایستگاه،…
بیشتر بخوانید