لوکوموتیودوست داشتنی – داستان کوتاهی از فرانتز هسل

لوکوموتیودوست داشتنی – داستان کوتاهی از فرانتز هسل

نویسنده: فرانتز هسل (Franz Hessel) (۲۱ نوامبر ۱۸۸۰ – ۶ ژانویه ۱۹۴۱، نویسنده و مترجم آلمانی) برگردان: علی‌اصغر راشدان – فرانسه این یک داستان کوتاه مدتی است در شهری حومه‌ای‌، اما به‌هرحال توی پاریس اتفاق می‌افتد. من فقط از طریق شایعات شنیده‌ام. در جنوب شهر، ایستگاه قطاری بود، تکهٔ کوچکی که روی زمین امتداد می‌یافت. کپه‌ای خانه، باغچه‌های گیاهی، دیوارها تا روستاهای یکشنبه‌ها که رزهای فونته و رابینسون و امثالشان نامیده می‌شدند، امتداد داشتند. ایستگاه،…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – رنگِ صمیمیت

دنیای من و آدم کوچولوها – رنگِ صمیمیت

رژیا پرهام – ادمونتون صمیمی‌ترین دوست پسرک چهارسالهٔ مهدکودکم، پسرکوچولوی سیاه‌پوستی‌ است و پسرک دلش می‌خواست بداند دوستش چه احساس خاصی دارد و آیا دنیا را متفاوت از او می‌بیند یا نه؟ ایدهٔ جالبی که به ذهن پدر و مادرش رسیده بود، خریدنِ رنگ مخصوص نقاشی روی صورت بچه‌ها بود و سیاه‌پوست‌کردنِ پسرک. وقتی به مهدکودک آمد، به‌مدت نیم‌ساعت از جلوی آینه تکان نخورد! کمی بعدتر که ظاهرش برای خودش عادی شد، رفت پیِ بازی‌ها…

بیشتر بخوانید

تو را دوست دارم – شعری از ناظم حکمت

تو را دوست دارم – شعری از ناظم حکمت

برگردان: دکتر محرم آقازاده – ونکوور تو را دوست دارم چونان خوردن نان نمک‌سُود‌ه­‌ای و چونان نوشیدن جرعه‌آبی از شیر، در تب‌آلوده شبی تو را دوست دارم چونان لحظهٔ شورانگیزیْ و سراسیمگیِ بازکردن بستهٔ پستیِ سنگینِ بی‌نشان تو را دوست دارم چونان لحظه­‌های نخستین بارِ گذر از فراز دریا، و چونان چیزهایی که در دلم غوغایی می افکنند، به گاهِ  دامن‌گستردنِ تاریکی در استانبول تو را دوست دارم چونان لحظه‌ای که می‌گویم شکر، زنده‌ام ناظم…

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – به‌سرعتِ گردباد یا گوجه‌فرنگی؟

دنیای من و آدم کوچولوها – به‌سرعتِ گردباد یا گوجه‌فرنگی؟

رژیا پرهام – ادمونتون با یک اتفاق ساده به این نتیجه رسیدم که چقدر راحت می‌شود تفکری نادرست را جا انداخت! تنها موردی که باید در نظر گرفته بشود، داشتن حمایت افرادی‌ست که بدون دانش لازم، شما را تأیید و از شما پیروی کنند. جامعهٔ کوچک مهدکودک من نمونه خوبی از جوامع بزرگ یا خیلی بزرگ است! چندی قبل با بچه‌ها مشغول درست‌کردن کیک و به‌هم‌زدن مواد لازم بودیم. در حینِ هم‌زدن تمرینی هم برای…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – دون‌ژوان محله

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – دون‌ژوان محله

مژده مواجی – آلمان خانم هرمن مشغول ریختن آشغال در زباله‌دان بیرون است که مرا می‌بیند. پولیور صورتی‌رنگش را روی شلوار کرمی‌اش انداخته است. موهای کوتاهش را که همیشه سیاه‌‌رنگ می‌کند، فرم داده است. انگار که تازه از آرایشگاه آمده باشد. مرتب و خوش‌پوش است و با اینکه هفتادوهشت سال دارد، کمتر از سنش به‌نظر می‌آید. اولین بار که خانم هرمن را دیدم، مرا به‌یاد سفیدبرفی انداخت. کافی است که با او هم‌حرف شد، به‌عنوان یکى…

بیشتر بخوانید

خاطرات معلق – شعری از مرجان ریاحی

خاطرات معلق – شعری از مرجان ریاحی

مرجان ریاحی – ایران دارم خاطراتت را از اطراف خانه جمع می‌کنم نگاهت را از عمق آینه صدای معلق خنده‌ات را از میان هوای اتاق‌ها مهربانی‌ات را از روی شاخه‌های شمعدانی بی‌قیدنشستن‌ات را از روی صندلی‌های راحتی حواس‌پرتی‌ات را از کنار کفش‌های لنگه‌به‌لنگه عطر نفس‌هایت را از گوشه‌های بالش‌های پر و هر چه خرده‌ریزهای عاشقانه که رها کرده‌ای زیر فرش‌ها بین ظرف‌های آشپزخانه در گلدان کنار ایوان همه را جمع می‌کنم و یک‌جا و بدون…

بیشتر بخوانید

پسری که نمی‌خواست هجده‌ساله شود – داستان کوتاهی از زهره بختیاری

پسری که نمی‌خواست هجده‌ساله شود – داستان کوتاهی از زهره بختیاری

زهره بختیاری – ونکوور پدر: «این پسرعصبانی که می‌شه، هیچ‌کس جلودارش نیست.» مادر: «اما، تو دلش هیچی نیست. خیلی مهربونه بچه‌ام.» پدر :«گاهی از در دروازه تو نمیاد و گاهی از سوراخ سوزن هم رد می‌شه.» مادر: «مال سنشه. تو سن بلوغه! دست خودش نیست. بزرگ‌تر که بشه، درست می‌شه.» پدر: «قبول. اما آخه این کارهائی‌که می‌کنه عاقبت نداره.» * * * * * با صدای بازشدن در آهنی از خواب پرید و آخرین چرتش…

بیشتر بخوانید

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – طنین فریاد از کوچه‌های بوشهر تا کلیسایی ارتدوکس در هانوفر

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – طنین فریاد از کوچه‌های بوشهر تا کلیسایی ارتدوکس در هانوفر

مژده مواجی – آلمان پدر و مادرم می‌گفتند: «دنیا دیدن، بهْ از خوردن است.» هنگامی‌ که پانایوتا، دوست یونانی‌ام، به‌عنوان خاله‌خواندهٔ پسربچه‌ای دوساله از بستگانش، مرا برای مراسم غسل تعمید دعوت کرد، از دعوتش استقبال کردم. «دنیا دیدن، بهْ از خوردن است!» غسل تعمید در کلیسایی ارتدوکس در هانوفر. اسفند ماه بود. زمستان کوله‌بارش  را می‌بست و لنگان‌لنگان راهیِ رفتن بود. کلیسای ارتدوکس‌ها پنجره‌های ارسی زیبایی داشت که شیشه‌های رنگی‌اش نوری خیره‌کننده به فضا می‌بخشید….

بیشتر بخوانید

دنیای من و آدم کوچولوها – چگونه به آن که دوستش داریم، بگوییم که دوستش داریم!

دنیای من و آدم کوچولوها – چگونه به آن که دوستش داریم، بگوییم که دوستش داریم!

رژیا پرهام – ادمونتون کادوی کریسمس امسال دخترک برایم متفاوت از هر سال بود. یک کارت قرمز خریداری‌شده (به‌جای کارت هر سال که کاردستی دخترک بود) و یک کاردستی آدم‌برفی (به‌جای هدیهٔ هر سال که معلوم بود کلی بابتش هزینه می‌شد)، دخترک برایم توضیح داد: «چون مامی‌ کارش رو از دست داده، بهتره تا جایی که می‌شه صرفه‌جویی کنیم. به‌خاطر همین امسال برای همهٔ اون‌هایی که برامون مهم‌اند، هدیه درست کردیم.» بدن آدم‌برفی لنگه جورابی‌ست…

بیشتر بخوانید

روزبه‌خیر – شعری از ادنان چاکر

روزبه‌خیر – شعری از ادنان چاکر

ادنان چاکر (Adnan Çakır) – شاعر تُرک برگردان: دکتر محرم آقازاده – ونکوور روزبه‌خیر به دوستان روزبه‌خیر به آنانی که برای آمیختن عشق با عشق راهی شده‌­اند روزبه‌خیر به روشنایی‌بخشی خورشید روزبه‌خیر به خورشیدی که دنیا را رنگ‌آمیزی می­‌کند روزبه‌خیر به خفتگان، کوشندگان و کوچندگان روزبه‌خیر به آنان که می­‌خندند و می­‌گریند روزبه‌خیر به آنان که کم آورده‌اند روزبه‌خیر به آنان که کینهٔ خصم را در دل می‌­پرورند روزبه‌خیر به زیبادلان و دریادلان روزبه‌خیر به…

بیشتر بخوانید
1 53 54 55 56 57 64