کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – قرار در میان گوجه‌فرنگی‌ها

کوچه‌پس‌کوچه‌های ذهن من – قرار در میان گوجه‌فرنگی‌ها

مژده مواجی – آلمان زن وارد سوپرمارکت شد. سوپرمارکتی نزدیک به خانه‌اش. معمولاً بعد از کار یا آخرِ هفته برای خرید به آنجا می‌رفت. به‌طرف قسمتی که چرخ‌دستی‌ها قرار داشتند، رفت و با انداختن سکهٔ یک‌یورویی چرخ اولی را از چرخ‌های درهم‌فرورفتۀ ردیف‌چین‌شده به بیرون کشید. لیست خرید را از کیف دستی‌اش بیرون آورد. اول به‌طرف قسمت سبزیجات رفت. کیسۀ نایلونی نازکی از رولی که آنجا بود، کَند. چند تا فلفل‌دلمۀ سبز برداشت و توی کیسه…

بیشتر بخوانید

خوشامدگویی تلخ و زهرآلود

خوشامدگویی تلخ و زهرآلود

مژده مواجی – آلمان مهسا! به تو فکر می‌کنم که دیگر نیستی، قلبم از سینه‌ام کنده می‌شود. پارسال اوایل تابستان، دو ماه قبل از رفتن تو به تهران، دخترم که تقریباً هم‌سن‌وسال تو است، به تهران رفت. می‌خواست مانند تو، تهران، شهری را که برایتان جذاب بوده، کشف کند. کشف‌کردن با پیاده‌روی در پیچ‌وخم کوچه‌ها و پستی‌وبلندی‌های تهرانِ بزرگ. تهرانی که سروتهش معلوم نیست. دخترم عاشق ایران و ایران‌گردی است. مانند تو. سرشار از جوانی و…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۱۰۰) – دنیایی از تروما

پروژهٔ اجتماعی (۱۰۰) – دنیایی از تروما

مژده مواجی – آلمان چندمین بار بود که برای مشاورۀ کاری به دفتر می‌آمد. کوچک‌اندام بود و چابک. تونیک و پوشش سرش رنگی متناسب با هم داشتند. با صدای بلند صحبت می‌کرد و تکیه‌کلامش این بود: «من که بلد نیستم.» مقدار زیادی کاغذ در دست‌هایش بود. با خوشحالی گفت: «پذیرش دورۀ یک‌سالۀ مشاور اجتماعی گرفتم. باید این فرم‌ها را پر کنم و هرچه زودتر تحویل بدهم. لطفاً کمکم کنید. من که بلد نیستم.» از گرفتن پذیرش…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۹۹) – سومالی خونین

پروژهٔ اجتماعی (۹۹) – سومالی خونین

مژده مواجی – آلمان صدای کودکی از راهرو آمد. از صندلی بلند شدم و به راهرو رفتم. زوج جوانی با کالسکه آنجا ایستاده بودند که به آن‌ها وقت داده و منتظرشان بودم. با هم به اتاق کارم رفتیم. به پسرکی که در کالسکه نشسته بود، نگاهی کردم و هر دومان به هم لبخندی زدیم؛ پسرکی با چشم‌ها و موهای سیاه فرفری مانند پدرش. پدرش هم لبخندی زد و گفت: «از هفتۀ پیش او را در مهدکودک…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۹۸) – زندگی با طعم ملس

پروژهٔ اجتماعی (۹۸) – زندگی با طعم ملس

مژده مواجی – آلمان صدای در ورودی محل کار را که شنیدم، از صندلی‌ام بلند شدم که ببینم چه کسی وارد شده است. مرد جوانِ سبزه‌رویِ قدبلندی با ظاهری تمیز و مرتب توی راهرو ایستاده بود و کیسۀ نایلونی سفیدی را در دست داشت.  – سلام. لطفاً این کیسه را به همکارتان، پترا، بدهید. مقداری آلوسیاه از باغ دوستم است. هفتۀ آینده هم توت می‌آورم.  از او اسمش را پرسیدم و با شنیدنِ آن متوجه شدم…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۹۷) – تنهای تنها

پروژهٔ اجتماعی (۹۷) – تنهای تنها

مژده مواجی – آلمان به‌ندرت می‌خندید. گاهی لبخندی نیم‌بند روی لبانش نقش می‌بست. شونا، زن کُرد سوری بود. او می‌گفت که به‌جز دخترش هیچ‌کس را ندارد. آلمانی را بد صحبت نمی‌کرد. اولین بار که به دفترم آمد، علاقه‌مند به شرکت در کلاس زبان آلمانی بود که یک‌بار در هفته در ادارۀ ما تشکیل می‌شد. شونا می‌گفت: «مهم نیست که فقط یک‌بار در هفته است. من که زبان را تا مقطع ب-۱ گذرانده‌ام. می‌خواهم چند ساعتی اینجا…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۹۶) – اولین تجربهٔ کاری تلخ

پروژهٔ اجتماعی (۹۶) – اولین تجربهٔ کاری تلخ

مژده مواجی – آلمان سارا با چهره‌ای خموده وارد دفتر کارم شد تا در قرار کوچینگ شغلی خود شرکت کند. تا آن زمان در جلسات انفرادی سعی کرده بودم او را متوجه نقاط قوت و ویژگی‌هایش کنم و برای بازگشت به محیط کار، اعتمادبه‌نفس او را تقویت کنم. از زندگی او چیز زیادی نمی‌دانستم. اعتمادی از قبل بین هر دومان ایجاد شده بود، اما من منتظر جزئیات بیشتری در مورد زندگی شغلی او بودم. تنها چیزی…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۹۵) – خیرات قهوه در روزی پر تنش

پروژهٔ اجتماعی (۹۵) – خیرات قهوه در روزی پر تنش

مژده مواجی – آلمان یکی از همکارانم در مرخصی بود و همکار دیگرم هم صبح زود پیام نوشت که مریض است. در این روز، ادارهٔ کار در محل کار ما وقت پذیرش حضوری برای مراجعان داشت. یک بار در ماه به آنجا می‌آیند. یک بار در هفته هم در اتاق بزرگ محل کارم کلاس زبان آلمانی برگزار می‌شود. به آشپزخانه رفتم تا برای کارمندان ادارهٔ‌ کار قهوه‌ درست کنم. دکمهٔ قهوه‌جوش را که روشن کردم، زنگ…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۹۴) – سرمایه‌گذاریِ مؤثر یا ریخت‌وپاش؟

پروژهٔ اجتماعی (۹۴) – سرمایه‌گذاریِ مؤثر یا ریخت‌وپاش؟

مژده مواجی – آلمان تلفن زنگ زد: – سلام! حال شما چطور است؟ یک سال می‌شد که از سمیرا بی‌خبر بودم. آخرین بار که به دفترم آمد، دنبال پیداکردن کار بود. وقتی از امکان مشاورۀ شغلی در اداره‌مان با او صحبت کردم، تمایلی نشان نداد. بیش از آنکه به توان و پتانسیل خودش به‌عنوان مهندس کامپیوتر باور داشته باشد، به نیروهای ماوراءالطبیعه معتقد بود و اینکه شانس و اقبال یکهو در خانهٔ آدم را می‌زند.  با…

بیشتر بخوانید

پروژهٔ اجتماعی (۹۳) – دلهرۀ مچ‌گیری

پروژهٔ اجتماعی (۹۳) – دلهرۀ مچ‌گیری

مژده مواجی – آلمان از او پرسیدم: «چه خوب که در ایران توانستی به مدرسه بروی و دیپلم بگیری.» فهیمه روبه‌رویم نشسته بود. چشم‌های عسلی‌اش در چهرۀ سبزۀ باریکش بازتر شد و خیره به من نگاه ‌کرد: «خیلی راحت هم نبود. شاگردهای افغان مرتب در مدرسه کنترل می‌شدند و وضعیت اقامتمان را پرس‌وجو می‌شدند. البته من درسم خوب بود و معلم‌ها هوایم را داشتند.‌ اما هیچ وقت دلهره‌مان کم نمی‌شد.» او توربان کِرِم‌رنگش را که در…

بیشتر بخوانید
1 2 3 4 5 6 21