مژده مواجی – آلمان صبح زودِ روزهای کار، نوع رانندگی خودروها در خیابانها نشانگرسطح استرس آنهاست. بهخصوص روز اول هفته، که بعد از دو روز آخر هفته و تعطیلات، استارت سختِ کار زده شده است. در راه دوچرخه نیز، که معمولاً استرس کمتری نمایانگر است، گاهی از این تلاطم مستثنا نمیماند. دوچرخهسوارهای کمحوصلهای که غُرغُر میکنند و زنگ میزنند تا راه را باز کنند و سریعتر به جلو حرکت کنند. با دوچرخه که به محل کارم…
بیشتر بخوانیدمژده مواجی
کوچهپسکوچههای ذهن من – سرشت مهربان
مژده مواجی – آلمان چند نفری در صف پرداخت پول دراگ استور ایستاده بودیم. مرد جوان تنومندی که رنگ پوستی روشن، موهایی پرپشت و ریشی حناییرنگ داشت، پشت صندوق نشسته بود. مبلغ پرداختی لوازم بهداشتی خانم مسنی را که اول صف بود با دستگاه بارکدخوان سریع حساب کرد و به او گفت. خانم مسن در حالیکه با یک دستش دستهٔ واکر چهارچرخش را نگه داشته بود، با دست ناتوان و پرچین و چروک دیگرش آهسته شروع…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – پراگ
مژده مواجی – آلمان در این نقطهٔ زمین که زندگی میکنم، تابستان ملایم، بارانی و عمرش کوتاه است. تابستان امسال اما متفاوت بود. خورشید بیخیال «تغییر اقلیم» شد. به اینجا آمد، کنگر خورد و لنگر انداخت. تابید و تابید. درجهٔ تابش احساساتش را بر اساس استخوانهای یخزدهام از زمستانِ طولانی تنظیم کرده بود و بنابراین برای همه قابلتحمل نبود. حتی برای دوست قدیمیام نوری که به دیدنم آمده بود. ولی من و خورشید کیف دنیا را…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – کَلبوک
مژده مواجی – آلمان گرما و شرجی دو یار جدانشدنی تابستان بوشهر، آسمان و زمین را بههم دوختهاند. هوا جنب نمیخورد. نخلها و درخت گل ابریشم در حیاط خانهٔ قدیمی هم جنب نمیخورند. زمین، نفسش زیر بار سنگین شرجی بالا نمیآید. از فرط گرما در چوبی حوضخانهٔ نمور و نیمهتاریک را باز میگذارم. هوای دمکردهٔ چاه، حوض و توالت را در حوضخانه که در گوشهای از حیاط قرار دارد، احاطه کرده است. خودم را به آب…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – تقسیم مهربانی
مژده مواجی – آلمان سه روز پشت سرهم دیدماش. دقیقاً همزمان با هم، در بخش کوتاهی از مسیری که صبح زود با دوچرخه سر کار میروم، همراه بودیم. اتفاقی که معمولاً بهندرت پیش میآید. هر سه بار، با فاصلهٔ کمی جلوتر از من رکاب میزد و هر بار جعبهای چوبی پر از سیب پشت دوچرخهاش داشت. دوست داشتم سر صحبت را با او باز کنم، اما راه دوچرخه شلوغ بود و امکانش نبود. با خودم گفتم،…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – گلاندام و گنجش
مژده مواجی – آلمان از اتاق نشیمن بیرون آمدم و به طارمه رفتم. در چوبی آبی روشنی را که به پشتبام حوضخانه راه داشت، باز کردم و بر روی پشتبام کاهگلی که همسطح طارمه بود، پا گذاشتم. هنوز آفتاب صبحگاهی خودش را بر روی پشتبام حوضخانه پهن نکرده بود و خنکی دلچسب کاهگل پا را نوازش میداد. خواهر بزرگترم کنار نردهٔ گچی سفید پشتبام ایستاده بود و به کوچهٔ کنار خانه و میدان خاکی روبهرو نگاه…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – ساز و نقارهٔ جمعهبازار
مژده مواجی – آلمان جمعهبازارِ محله به گلهای کاغذی ارغوانی مایل به بنفش مزین شده است. با قد و بالای نیممتری در گلدانهای پلاستیکی قهوهایرنگ. حضورشان در میان بقیهٔ گلهای گلفروش میدرخشد. گلی که طبیعتش با گرمای آفتاب و نور پیوند خورده و پیچکی است که با دیوار عشقبازی میکند؛ در هوای سرد و آفتاب نیمهجان شهر هانوفر با رنگ مسحورکنندهاش چشمها را خیره کرده است؛ جونبانه دیلا، جونبانه دیلا، جان جان[۱]. _______________________ ۱- دل را…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – دلبری «لیلا»
مژده مواجی – آلمان جمعه بود و بازار ترهبار. خورشید و ابرها هم داشتند قایمباشکبازی میکردند که چشمم به «لیلا» افتاد و بهطرفش رفتم. پوستی خاکیرنگ داشت. مرد مسن سرد و گرمِ روزگار چشیدهای کنارش ایستاده بود. با چهرهٔ پُرچین و چروکش رو به من کرد و گفت:«لیلا طعم و بوی بینظیری دارد. لیلا را باید با پوست خورد.»
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – استقامت عشق
مژده مواجی – آلمان سال گذشته، کنار یکی از خیابانهای فرعی یک نهال «جینکو» (به آلمانی: گینکو)[۱] کاشتند. پاییز که رسید، برگهای زرد طلاییاش زیر تابش آفتاب بیرمق پاییزی آنچنان میدرخشید که محو تماشایش میشدم . امسال قد و بالایش بزرگتر و شبیه نبات زعفرانی چوبی شده است. درخت جینکو جلوهٔ خاصی به رنگهای متنوع پاییزی میدهد و زیباترش میکند. این درخت بومیِ چین که قدمت وجود آن به قبل از دایناسورها میرسد، هزاران سال عمر…
بیشتر بخوانیدکوچهپسکوچههای ذهن من – رقص؛ آغاز بیکلامِ زبان مادریِ بشریت
مژده مواجی – آلمان پینا باوش کروگراف آلمانی، آنجا که کلام عاجز از بیان عشق، درد و رنج انسانی بود، احساسات را با رقص در تئاتر به نمایش گذاشت. در مصاحبهای از او پرسیده شد، «رقص چیست؟» پینا باوش جواب داد: «یک شب با دوستی یونانی در جمع گرم و مهماننواز کولیها بودیم. بعد از مدتی موسیقی نواخته شد، همه بلند شدند و شروع به رقصیدن کردند. من گوشهای نشسته بودم، سختم بود و خجالت میکشیدم…
بیشتر بخوانید